پرنده جان!
بر هِره ی حیرانیِ باد
کنارِ بامِ ویران یاد
که باران شُسته وُ برچیده پوشال اش
نشستی خوش نشین، اما
نمی دانم فغان وُ بانگِ «کوکو» از چه داری
تو هم گم کرده ای مقصد
تو را نقش وُ نشانی نیست از آن آشیانه؟
و یا با برف وُ توفان رفته هرچه بودت از دست
نمی دانی کجا شد جفت ات آیا
عزیرِ من! نمی بینی به زندانِ زمان یک گُل نرویَد
اگر رویَد، همه خارست وُ دردست وُ گُلِ مرگ
غریبی وُ اگر باغی وُ مأوایی نداری
چه می جویی برین سیمان وُ آهن
که انسان خسته از انسان وُ پیراهن
به تن دشمن تر از دشمن
سلامی گر نثارِ رهگذر سازی
نگاهت می کند خصمانه وُ بدتر ز بیگانه
اگر سوسویِ لبخندی به سوی خویش می خوانَد تو را، باری
مکن باور که آن کابوسِ لغزان در لباسِ مِه، سرابی خامکارست
نمی کوبد به در دیگر کسی در سال وُ در ماه
به هنگامی که از تو می گریزد سایه ات؛ همسایه بگذار
به قولِ نازنین آن پیرِ توسی مردِ مردستان
«هوا بس ناجوانمردانه سردست»
پرنده جان!
برو جایی که صیاد وُ قفس نیست
نه بازاری، نه قصابی
قِناره بر گذر نیست
نه ساتوری معلق در هوا چرخان
نه پنهان خنجری آسیمه سر در آستینِ دوست
در آنجا خنده ی گندم دل افروزست
و بر ساباط؛ ردِّ خون وُ شر نیست
نفس سبزست وُ مرغان نغمه خوانند
و خورشید وُ شمیمِ برگ، عشقِ رایگانند
پرنده جان!
برو در کوچه ی پیر
همان جایی که بشکسته چراغِ لاله اش را سنگِ لعنت
و ابرِ تیره ی سنگین گرفته تار وُ پودش
ببین مادر هنوزم گرمِ کارست
و یا در کنجِ خاموش اش
نشسته چشمهایش اشک بارست
و این واگویه با خود می کُنَد هر دم:
که این غربت میانِ خانه از چیست؟
چرا در سوزِ سرما مانده ام تنها خدایا
کجا روی آوَرَم با که بگویم دردِ خود را
و یا دستِ مرا در دست دارد می بَرَد با خو به هر سو
ولی از یار وُ دلبندش خبر نیست
مگر آن روزِ بارانیِّ دلگیر
که آمد پیکِ مرگی با صدایش زخمِ ناسور
و مادر را غمین وُ تلخ گفتا:
که یارت تیرباران شد
ازو کفشی وُ شال اش...
همین ها مانده در دست
کلامِ قاصدِ سوگ آور از جنسِ بلورین شیشه ای بود
که می افتاد ناگه می شکست وُ پخش می گشت
هزاران تکه تکه روی خاکِ خانه ی ما
به چشمِ من شبانگه چون ستاره در ستاره می درخشید
پرنده جان!
تو می دانی که بعد از رفتنِ من
- گریزِ دهشت انگیزی به پاییز-
چه سان مادر فرو افتاد وُ در خود دربدر شد
دگر او را ندیدم من
مگر در خواب و در رؤیا
دگر از لحظه ها وُ روزگارِ او
نشانِ کوچکی در خاطرم ماندست
ولی دانم که در آن واپسین دم
که تنها بود در بستر
و مرگ آواز می دادش
مرا می خواند از دور
پرنده جان!
برو بر دست وُ صورت بوسه بسپارش بگو این:
که فرزندت کنون آواره ی دنیاست ای مادر
دلی با او دگر همدم
دلی با دگر همراه
نیست ای مادر درین ایامِ جانکاه
پرنده جان!
هوا سردست وُ درها بسته اینجا
دلِ من هم
به سانِ تو گرفته سخت پُر خون وُ حزین ست
پرنده جان! بیا بس کن فغان وُ ناله ات را
مرا با خود بِبَر زین جا؛ به هر جا
2010-12-13
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد