logo





جنبش ٨ ٨ ایران
رهبری، رهائی، رهائی از رهبری؟

٣ - « خود- آموزی » (بخش پایانی)

شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱ دسامبر ۲۰۱۰

شهاب برهان

shahab-borhan2.jpg
اگر کارگران با مطالبات خود ظاهر می شدند!
در چند و چونِ حضور و مداخله طبقه کارگر در جنبش ۸ ۸ ایران نظرات مختلفی داده شده است. من بر این نظر بوده ام که کارگران هم در این جنبش بوده اند منتها نه با هویت کارگری و صف و پرچم و مطالبات طبقاتی خودشان، بلکه بعنوان شهروندان پراکنده و مستحیل در جنبشی همگانی.
علت غیبت طبقه کارگر و عدم مداخله گری اش بمثابه یک طبقه و از جمله طبقه ای سیاسی در جنبش سیاسی همگانی، فقدان آگاهی طبقاتی وسیاسی و فقدان تشکل طبقاتی و سیاسی و به عبارت فشرده تر، فقدان آگاهی متشکل طبقاتی - سیاسی بوده است. خلأ حضور و مداخله کارگران همچون یک طبقه سیاسی، نه با انتشار بيانيه های درخشان شماره ١ و ٢ شورای برگزاری مراسم روز جهاني كارگر سال ۹ ۸ پر کردنی بود و نه تنها با ابراز وجود خود جنبش کارگری در متن جنبش همگانی با طرح مطالبات اقتصادی کارگران. به یاد داریم که در انقلاب سال ۷ ۵ بخشی از کارگران ایران از این حد از حضور و مداخله هم خیلی جلوتر رفتند و در سر بزنگاه با اعتصابات خود وارد جنبش عمومی شده ، تعادل شکننده میان راهپیمائی های بدون پیشروی و حکومت نظامی را به نفع جنبش عمومی به هم زدند و کمر رژیم شاه را شکسته بن بست جنبش را به سوی قیام مسلحانه و پایان کار رژیم پادشاهی باز کردند. اما با وجود این مداخله سیاسی تعیین کننده که آشکارا مُهر طبقه کارگر را بر آخرین صفحات تاریخ انقلاب و تاریخ شاهنشاهی در ایران کوبید، دست کارگران به چیزی بند نشد. حد اکثر مطالبه سیاسی که رسما از طرف کارگران ابراز شد، درخواست شرکت دادن نماینده ای از کارگران در شورای انقلاب بود؛ درخواستی گله آمیز که صد البته ترتیب اثری به آن داده نشد و اگر هم داده می شد، به آن کارگر نقشی بیش از دگل رلهٴ منویات اعضای شورای انقلاب همچون بهشتی، رفسنجانی، مطهری، موسوی اردبیلی، باهنر و غیره در میان کارگران کشور داده نمی شد. علت در این بود که کارگران نفت، در حالی شیرها را بستند و رژیم شاه به خفگی افتاد و سقوط کرد که کارگران ایران نه در مقیاس توده ای به آگاهی طبقاتی دست یافته بودند، نه ادعای قدرت سیاسی از ذهن شان می گذشت، و نه تشکل طبقاتی سراسری داشتند. درخواست شرکت نماینده ای از کارگران صنعت نفت در شورای انقلاب، نوعی سهم طلبی و انتظار پاداش از به قدرت رسیدگان بود و نه ادعای حق حاکمیت از سوی طبقه کارگر. طبقه کارگری که به برکت جایگاه استراتژیک کارگران صنعت نفت در اقتصاد متکی به نفت، توانست رژیم ٠ ٠ ۵ ٢ ساله شاهنشاهی را به لبه پرتگاه تاریخ بکشاند، خود اش هنوز در پی ناجی بود و نه در مُقام طبقه ملی رهاننده خود و کل جامعه.
در جنبش اعتراضی ۸۸ هم اگر کارگران ایران صرفا با مطالبات فعلی جنبش کارگری ابراز وجود می کردند، یا حتا اگر به فراخوان های برخی جریانات سرخ و سبز برای دست زدن به اعتصاب پاسخ مثبت داده و کم و بیش همان نقشی را بازی می کردند که در سرنگونی رژیم شاه بازی کردند، در انتها دستمزدی بیش از طوقی تازه و با دوام از سوی حکومت لائیک بورژوازی نصیب شان نمی شد چرا که طبقه کارگر ایران نه از آگاهی طبقاتی و سیاسی، نه از رهبری سیاسی و نه از تشکیلات طبقاتی و سراسری برخوردار است. تردیدی ندارم که حضور و مداخله کارگران ایران با همین مطالبات جاری - مطالبات برای زنده ماندن و نفس کشیدن - و مطالبه انبوه بیکاران برای " حق استثمار شدن"، بهتر از این غیبت طبقاتی، و فرصتی می بود برای اندکی تجربه بیشتر، اندکی آگاهی طبقاتی بالاتر و تقویت همبستگی و تشکل. اما با چنین تحلیلی موافق نیستم که حضوری در این حد، خلأ حضور طبقه کارگر بمثابه یک طبقه سیاسی را پر می کرد و سرنوشت جنبش ۸ ۸ طور دیگری رقم می خورد. این تحلیل از دلیل غیبت طبقه کارگر هم که کارگران فریب عوامفریبی و طعمه گذاری های اقتصادی احمدی نژاد را خورده و به او رای داده و در این جنبش طرفدار او بوده اند، به هر میزانی حقیقت داشته باشد، باز هم ما را به مسأله فقدان آگاهی و تشکل طبقاتی - سیاسی آنان متوجه می سازد.
برای کمک به آگاهی مردم، باید از عمق و ابعاد نا آگاهی شان شناختی واقعی و ارزیابی ئی بدون تعصب داشت. با لاپوشانی ابعاد جهل مردم و با مجیز بیهودهٔ مردم گفتن، مردم آگاهی به دست نمی آورند. قطعا مردم از آگاهی های نسبی برخوردار اند و بخش هائی هم آگاهی های بالائی دارند، اما تعمیم این سطح از آگاهی ها به عموم مردم و اغراق های تعصب آلود و تعارف آمیز یا ایدئولوژیک در باره آگاهی مردم، فقط نشانه بیگانگی و نا آگاهی خود گوینده از سطح واقعی آگاهی مردم است. در ایران البته در قشرهائی نازک و در سطوحی خاص آگاهی طبقاتی و سیاسی چشمگیری وجود دارد ولی نباید از این حقیقت فرار کرد که حتا در محیط های دانشگاهی و سطوح تحصیل کرده، چه برسد به سطوح پائین تر، اعتقاد به خرافات، توسل به دعا و دعا نویسی و جادو و زیارت و نذر و صدقه و سفره انداختن و نظایر اش برای حل مشکلات اجتماعی عمومیتی یافته است که در قبل از انقلاب عمدتاً به اقشار بی سواد یا بسیار سنتی و عقب مانده محدود بود. امروزه آدم های روشن بین و روشنفکر به استثنائی در حاشیه جامعه تبدیل شده اند. وضع آگاهی سیاسی اکثریت مردم بمراتب بدتر است.در میان دانشجویان و کارگران و زنان و ملیت ها رگه های گرانبهائی از آگاهی وجود دارد اما متاسفانه در سال های اخیر عادت شده است که هر شکلی از مقاومت و هر گونه دهن کجی به رژیم از طریق پوشش و آرایش و موسیقی و غیره، به آگاهی سیاسی تعبیر شود. نفرت از احمدی نژاد و آخوند بد، آگاهی سیاسی تعبیر می شود. در باره میزان آگاهی سیاسی اکثریت مردم ایران فقط یک نکته می گویم و می گذرم. در جریان و بعد از تظاهرات و اعتراضات متعاقب تقلبات انتخاباتی ٨ ٨ ، در تعمیم اغراق آمیز درجه بالای آگاهی سیاسی مردم ایران بسیار گفته و نوشته شده است. اما اگر آن تقلب صورت نمی گرفت و میر حسین موسوی، "نخست وزیر محبوب امام " برنده اعلام می شد، درست در همان روز، بجای شورش میلیونی، شاهد شور و پایکوبی میلیونی و به اصطلاح " جشن پیروزی سیاسی تاریخی ملت ایران" می شدیم. همین خود گویا نیست؟!

مثلث سِحر آمیز!
ایده های "جنبشِ خود- رهبر " و "جنبش خود – رهان" که در بخش های پیشین این نوشته مورد بحث قرار گرفتند، از پیشفرض خود - آموزی توده ای در می آیند و میان آن ها رابطه ای زنجیره ای و عِلّی برای معتقدین به این سه " اصل" وجود دارد به این شکل: توده ها خود به خود آگاهی سیاسی و طبقاتی کسب می کنند و به آموزش دهنده نیاز ندارند؛ پس می توانند خود- رهبر باشند؛ و تودهٔ خود- رهبر، لاجَرَم توده ای است خود- رهان!
اگر عنوان بخش سوم را «خود - آگاهی» می گذاشتم، با عناوین دو بخش قبلی ( « خود رهبری » و « خود رهانی » ) جورتر در می آمد اما « خود آگاهی» به آگاهی بر وجود خویش اطلاق می شود، همچنان که طبیعت و جهان در انسان به هستی خود اش آگاه می شود، یا یک فرد به اوضاع و احوال خود اش پی می برد، یا توده کارگر به آگاهی طبقاتی می رسد. اما آنچه من در این بخش مّد نظر دارم نه آگاهی بر وجود و احوالات خود، بلکه خود آموزی توده، بی کمک دیگران و به آگاهی رسیدن صرفاً با اتکا به تجربه و آزمون و خطای بی واسطه خود توده است.

درس های منفی از تجربیات منفی
فقدان یا ضعف آگاهی و تشکل طبقاتی کارگران دغدغه همه کمونیست های ایران است، اما در میان آن ها گرایشاتی هستند که هر تلاشی برای کمک به طبقه کارگر جهت غلبه بر این نقصان ها را تخطئه می کنند. این گرایشات، کمک به کارگران برای غلبه بر نا آگاهی و بی تشکلی را در کمک نکردن به آن ها می دانند و رسالت خود می شمارند که کمونیست ها را از تلاش برای آگاهی دادن به کارگران و کمک به سازمان یابی شان منع کنند.
این گرایشات دو تکیه گاه ادعائی دارند یکی نفی جایگزین گرائی است و دیگری نفی نخبه گرائی. اولی با سوسیالیسم از پائین و درس گیری از تجربه بلشویکی حکومت حزب بجای طبقه توجیه می شود و دومی با دموکراتیسم رادیکال، دموکراسی مستقیم .
از نفی نخبه گرائی به نفی نقش کارگر پیشرو و انقلابی کمونیست رسیدن؛ از نفی بوروکراسی سندیکائی به نفی اتحادیه رسیدن؛ از نفی حاکمیت حزب بجای طبقه، به نفی حزب، و از نفی سوسیالیسم بوروکراتیک، به نفی تدارک سیاسی و رهبری انقلاب رسیدن و توکل به خود به خودی توده ای را تبلیغ کردن، در تاریخ جنبش کارگری و کمونیستی تازگی ندارد و پاسخ اش را هم از تاریخ گرفته است.
موج تبلیغ « خود به خودی» که امروزه با داعیه درس آموزی از شکست مدل شوروی برخاسته است، یک درس آموزی منفی، و در اساس چیزی جز احضار ارواح آنتون پانه کُک Anton Pannekoek ، کارل کُرش Karl Korsch، اُتوُ روله Otto Rühle ، هِرمان گورتر Herman Gorter ، پائول ماتیّک Paul Mattick و دیگر « رادیکال های چپ» سال های بیست - چهل قرن بیستم معروف به "کمونیست های هلندی" یا "کمونیست های شورائی" نیست. آن ها با عزیمت از این اصل اصیل مارکسیستی که سوسیالیسم تنها با مشارکت آگاهانه توده ها ممکن می شود، و با فاصله گیری از جانشین گرائی حکومت بلشویکی ( حکومت حزب بجای طبقه) و سلطه گرائی کمینترن و در دفاع از خود به خودی جنبش کارگری تحت عنوان دفاع از کمونیسم شورائی، پشت به لنین، با تبسمی از کنار روزا لوکزامبورگ گذشتند، سر آرامگاه پرودن و باکونین تعظیمی کردند، از آنجا هم گذشتند و تا به خاکسپاری فعالیت سیاسی متشکل خود جلو رفتند. جوهر نظر آن ها این بود که توده کارگر نیازی به حزب و رهبری و سندیکا ندارد چون همه این ها در داخل نظام و وضع موجود عمل می کنند و نمی توانند مستقل از نظام بورژوائی و سلطه سرمایه عمل کنند و « تا جائی که این سازمان ها از پذیرش کارگران برخوردار اند، این خود نشانه گستردگی عدم آگاهی طبقاتی پرولتاریاست» ( کارل کرش)؛ و کارگران در جریان جنبش خود انگیخته، سازمان مناسب خود را ایجاد و راه خود را پیدا می کنند و به آگاهی طبقاتی و ضرورت پیکار برای سوسیالیسم می رسند. کمونیست های شورائی به این نتیجه رسیدند که اصلاً « تناقضی درونی در مقوله " حزب انقلابی" نهفته است ». ( ک. کرش- ٠ ٤ ۹ ١ ). آن ها که خود روشنفکران انقلابی با سابقه فعالیت حزبی و حتا برخی دارای مسئولیت در کمینترن بودند، چون خیلی « انقلابی رادیکال» بودند، فکر خود را به نتیجه منطقی و عملی اش رسانده، حتا تجمع ضد تشکیلاتی خودشان را هم منحل کردند و با نفی کارکرد روشنفکران انقلابی و حزب انقلابی برای آگاهی طبقه کارگر، به نفی موضوعیت و موجودیت متشکل خود رسیدند. از « کمونیست های شورائی» اثری سازنده در جنبش کارگری برجای نماند، زیرا اگرچه نقد آن ها از بلشویسم بعد از اکتبر و حکومت شوروی و کمینترن از زاویه دفاع از حاکمیت شوراها و نفی دیکتاتوری حزب بجای حاکمیت طبقه کارگر در جوهر خود حقانیتی داشت، اما واقعیتِ جنبش کارگری، تکیه یکجانبه آن ها بر خود به خودی را بمراتب سریع تر و رادیکال تر از جایگزین گرائی بلشویکی نقد کرد. با تصدیق منصفانه جنبه های برحق انتقادات آن ها به حزب بلشویک و دولت شوروی، بازهم آنچه در ته الک آن ها باقی می مانَد این است که ( هر چند چنین چیزی را صراحت نداده اند) اگر حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه وجود نمی داشت، اگر لنین و لنینیسم نبود، کارگران روسیه آسان تر و زودتر یا بهتر به آگاهی طبقاتی و سیاسی و سوسیالیستی می رسیدند. و اگر حزب بلشویک نمی بود، شوراهای کارگران، کمونیسم شورائی را از پائین در روسیه برقرار کرده بودند.
دشوار بتوان چنین چیزی را باور کرد. تکیه یکجانبه آن ها بر خود به خودی، جز پاسخ منفی از آزمایشگاه تاریخ جنبش کارگری دریافت نکرد؛ و تازه آن زمان دوران تب و تاب جنبش های کارگری در کشورهای صنعتی بود و با پیروزی انقلاب اکتبر و وجود کمینترن – با همه اشکالات شان- امید و اشتیاق به سوسیالیسم در دل کارگران جهان موج می زد. احضار روح "خود به خودی" در شرائط اقتصادی، ایدئولوژیک و جهانی امروزین حاکم بر جنبش های کارگری در جهان و همین ایران، مفهومی غیر از ممانعت از خلاصی کارگران از ایدئولوژی های ضد سوسیالیستی و بیرون کشیدن خود از باتلاق جهل و پراکندگی و بی تفاوتی سیاسی و یا گرفتار شدن در تار عنکبوت اسلام سیاسی و ناسیونالیسم و فاشیسم ندارد.
ته مانده همه فلسفه بافی ها و تئوری های مبلغین پسا شوروی ی خود به خودی هم - بعد از کسر همه انتقادات بجا و برحق آن ها به احزاب سیاسی و روشنفکران کمونیست - این است که اگر احزاب سیاسی و روشنفکران کمونیست نباشند، اگر آن ها کارگران را به حال « خود » رها کنند، اگر مداخله احزاب و روشنفکران انقلابی و کمونیست نباشد، کارگران به خودی خود آسان تر و سریع تر به آگاهی طبقاتی و سیاسی و سوسیالیستی دست می یابند، راحت تر متشکل و متحد می شوند و با گام های مطمئن تری راه رهائی خود را می پیمایند! آن ها شعار « بُزَک نمیر بهار میاد » سر می دهند که: کارگران در جریان مبارزه خودشان شوراهای کارگری را بر پا می کنند و با وجود شوراها، دیگر احتیاجی به سندیکا و حزب و رهبری و دولت نخواهند داشت. " ژرژ سورل" سندیکالیست انقلابی فرانسه عقیده داشت که " سرمایه داری، پیشاپیش تمام پرولتاریا را در صنایع اش سازمان داده است. آنچه که برای عمل باقی مانده، از میان برداشتن دولت و مالکیت است". ( به نقل از پل ماتیک- خود انگیختگی و سازمان – سایت کاوشگر) امید بستن به خود – به خودی هر چند تحت عنوان «کمونیسم شورائی » باشد، جز انتظار و انفعال به بار نمی آورد و بیشتر به فلسفه منتظرین ظهور شباهت دارد.

دموکراتیسم رادیکال یا فتیشیسم توده ای؟
گفتم که تکیه گاه توجیهی طرفدران پسا شوروی ی « خود به خودی» هم مثل اسلاف شان، سوسیالیسم از پائین و دموکراتیسم رادیکال ( مستقیم) است.
فکر می کنم غلط نباشد اگر به ضمیر « خود » ( خود در برابر غیر)، « ضمیر اراده » بگویم چرا که « خود»، منشأ و مصدر اراده است. خودِ جمعی ( نه خودِ اندیویدوآلیستی- Ego) ذات دمکراسی و سوسیالیسم است. خودِ توده، خودِ پائین، توده بطور مستقیم، خمیره دموکراسی است؛ اما فقط خمیره! این ذات جمعی، ذات فلسفی نیست، ذاتی اجتماعی و تاریخی است یعنی در معرض ذوات متغیر دیگری در جامعه است، و در نتیجه، خود در معرض تاثیر گذاری و تاثیر پذیری، تغییر و دگرگونی است. « خود » در جامعه طبقاتی ذاتی است دوگانه در معرض بی - خودی. در معرض بیگانگی با ذات دموکراتیک و اجتماعی «خود». « خود » یعنی اختیار، یعنی آزادی، یعنی استقلال. اما هیچ خودی در جامعه طبقاتی مختار و آزاد و مستقل نیست بخصوص « خود » توده در کسب آگاهی. توده با جمجمه باز زندگی می کند. لشکری از« متخصصین مغز» شبانه روز روی مغز توده خم شده اند، آن را دستکاری و اگر لازم شد جراحی می کنند. توده در محاصره و در تسخیر ایدئولوژی و تبلیغات و باورهای مسلط است و مدام در حال مغز شوئی و عقیده تراشی و باور سازی. توده را به حال « خود» نگذاشته اند که هر چقدر میل داشت، حقیقت بیاموزد. مدام خود- آموخته هایش را تخریب و تحریف می کنند. نقد ترین آگاهی توده ای، افکار عمومی ساخته دستگاه های آموزشی و تبلیغاتی، و باورهای خرافی و سنتی است. افکار عمومی و دانش توده ای در جامعه بورژوائی در بخش اعظم آن محصول خود آموزی توده نیست، طبقه حاکم آن را برایش می سازد و چنان در مغز اش فرو می کند که بیرون کشیدن اش مثل بیرون کشیدن مغز اش دردناک و دشوار و همراه با مقاومت سرسختانه باشد.
دفاع از دموکراسی رادیکال با توده پرستی یکی نیست. تودهٔ از خود بیگانه می تواند علیه دموکراسی، یعنی علیه « خود» اش رای بدهد. مگر همین توده نود و چند درصدی مردم ایران نبودند که بعنوان یک توده انقلاب کرده در رفراندم دوازده فروردین ٨ ۵ ۳ ۱ به قانون اساسی ولایت فقیه رای مثبت دادند؛ رای دادند که پس از این آزادی و اختیار و اراده ای در برابر ولی فقیه نداشته باشند؟ آن هائی که به انحإ مختلف می کوشند مردم را درآن رفراندم تبرئه کنند کسانی هستند که گمان می کنند توده اگر به حال و به رأی خود اش باشد چنین خبطی را مرتکب نمی شود. اما توده در جامعه طبقاتی، در هر لحظه هم خود اش است و هم ضد خود اش یعنی هم در تقلا برای خروج از تنگناهائی است که برایش ساخته اند، و هم در عین حال، تحت تأثیر و القائات طبقات حاکم است. به اعتبار همین دوگانگی اش هم هست که – برحسب چربش این یا آن ظرفیت اش - می تواند هم نیروی تحول مثبت تاریخی باشد و هم اسباب تثبیت وضع موجود یا عقبگردهای سهمناک تاریخی. با توجه به این عدم تعیّن و قطعیت است که در ابتدای این پاراگراف گفتم توده " خمیره " دموکراسی است، یعنی هنوز مساوی دموکراسی نیست؛ « بی مایه، فطیر است»! ذهن توده در شرائط عادی عمدتاً تسخیر شده است و خودِ حقیقی اش با وجود درگیری مداوم با مشکلات و تقلا برای رسیدن به روشنائی، بخاطر نابرابری امکانات با طبقات حاکم و دولت، مقهور شرائط می ماند. مسأله کلیدی نقش آن عواملی است که این موازنه نابرابر را برهم می زنند. رأی توده، مبین اراده ای دموکراتیک است اما الزاما در هر شرائطی حامل دموکراسی نیست. توده نا آگاه می تواند با دموکراسی مستقیم، برحسب باورهای عقب ماند خود به ضد دموکراتیک ترین و ارتجاعی ترین چیزها اراده کند یا رای بدهد. این دوگانگی را ندیدن، دموکراتیسم رادیکال نیست، فتیشیسم توده ای است، قدسیت دادن به توده ای است که در شرائطی می تواند حامل دموکراسی باشد و در شرائط دیگری وسیله نفی آن قرار گیرد. گفته اند تاریخ را توده ها می سازند، گویا یادشان رفته است اضافه کنند که توده ها هم خراب اش می کنند! وقتی می گوئیم فاعل تاریخ توده ها هستند، " جِر نزنیم" و هر دو سوی تاریخ را به حساب بیاوریم! تاریخ که فقط دموکراسی و پیشرفت و ترقی و انقلاب حرکت به سوی روشنائی و رهائی نیست! از کلمات قصار مشهور ژوزف دو مِستر Joseph de Maistre فیلسوف و سیاستمدار مرتجع فرانسه است که: «هر ملتی شایسته حکومتی است که دارد». او این را در ضدیت با انقلاب کبیر فرانسه و توجیه سلطنت و حکومت استبدادی گفته است. عدم تصدیق این حکم سیاه توسط ما که: مردم لیاقتی بیش از حکومتی که دارند ندارند، نباید باعث انکار رابطه متقابلی باشد که میان حکومت کننده و حکومت شونده وجود دارد. درست است که حکومت ها یا با سرکوب یا با انواع ترفندها و حیله ها توده ها را مطیع یا منفعل یا مجذوب می سازند، اما این هم روی دیگر سکه است که توده های مطیع و منفعل و مجذوب باعث بقای چنین حکومت هائی هستند. سرکوب، مسأله ایست اما با سرکوب مقابله نکردن هم مسأله دیگریست. فرمولاسیون لنین از موقعیت انقلابی که « پائینی ها دیگر نخواهند و بالائی دیگر نتوانند» بیان معکوسِ همین رابطه است. خاتمی و احمدی نژاد و ملا عمر و رهبران حماس در سوئد نمی توانند به حکومت برسند، نه فقط برای آن که سوئدی ها مسلمان نیستند بلکه ازجمله به این خاطر که مردم سوئد تحمل شان نمی کنند. نه حکومت برلوسکونی را فقط با قدرت مالی و رسانه ای اش می شود توضیح داد، نه اسطوره شدن لیدی دایانا را با خصال شخصی اش، و نه حاکمیت موروثی خاندان کیم در کره شمالی را فقط با قدرت پرستی این خاندان. عوام فریبی دو طرف دارد: عوام فریب، و خودِ عوام. و ما همیشه دومی را از خودمان سانسور می کنیم! کارگران آلمان که تا چندی پیش بر دروازه های انقلاب پرولتری در اروپا می کوبیدند، به فاصله کمی به " فاعل تاریخی" فاشیسم و نازیسم تبدیل شدند. از ذکر مصیبت انقلاب بهمن خودمان بگذریم که اظهر من الشمس است. هر چند من تحلیل ساده سازانه « خمینی سوار شد» را قبول ندارم، اما اگر سواری اش نمی دادند که نمی توانست سوار شود. پذیرش رژیم خمینی نشانه این است که عدم تحمل رژیم شاه، از دموکرات شدن توده مردم و استبداد ناپذیری شان نبوده است. گفته خواهد شد که سواری دادن توده ها تقصیر خودشان نبود، رژیم شاه امکان آن آگاهی را که گول نخورند و به دام شیاد نیافتند ازشان سلب کرده بود. بلی، و جوهر بحث ما درست همین است که تاریخ را توده ها می سازند و توده ها را شرائط تاریخی حاکم بر آن ها. توده ها هم می سازند و هم ساخته می شوند.

"هستی اجتماعی است که آگاهی اجتماعی را تعیین می کند"
مدعیان این که توده ها خود به خود به آگاهی دست می یابند و نیازی به آموزگار و رهبر ندارند، برای تقویت ادعای خودشان به ماتریالیسم تاریخی مارکس متوسل می شوند که: "هستی اجتماعی است که آگاهی اجتماعی را تعیین می کند". آن ها این تز را چنین فهمیده و تعبیر می کنند که شرائط عینی، خودش به توده ها آگاهی لازم را می دهد. چنان از خود آموزی توده دم می زنند که گوئی دست یابی به آگاهی طبقاتی و سیاسی و سوسیالیستی برای کارگران، مثل دیده شدن روشنائی شمع در تاریکی است؛ همچنان که ظلمت، روشنائی شمع را، ظلم هم راه رهائی را خود به خود نشان می دهد!
برای آشنایان با نظرات مارکس لازم به یاد آوری نیست که او با تز « هستی اجتماعی است که شعور اجتماعی را تعیین می کند» نه رابطه ذهن و عین، نه روند کسب آگاهی ( که آن را با " پراکسیس " تبیین کرده است)، بلکه رابطه توليد معنوی با توليد مادی در یک عصر تاریخی را توضیح داده است؛ رابطه فلسفه، حقوق، اخلاق، سیاست، و به عبارت معروف، رابطه روبنای جامعه را با شیوه تولید و مناسبات تولیدی آن جامعه یعنی با زیر بنا: «این آگاهی نیست که زندگی را تعیین می کند بلکه زندگی است که تعیین کننده آگاهی است... در هر دوره ای عقاید طبقه حاکم، عقاید حاکم است. طبقه ای که نیروی مادی حاکم در جامعه است، در عین حال نیروی فکری حاکم نیز هست. طبقه ای که وسائل تولید مادی را در اختیار دارد، وسائل تولید ذهنی را نیز کنترل می کند، به طوری که عقاید آن کسانی که فاقد وسائل تولید ذهنی هستند، در مجموع تابع آن است» ( مارکس- "ایدئولوژی آلمانی" ترجمه زوبین قهرمان)
اما حتا اگر به تفاوت رابطه تولید معنوی و تولید مادی در یک عصر تاریخی با رابطه ذهن و عین در پروسه آموزش توجه نداشته باشیم و تعیین شعور اجتماعی توسط هستی اجتماعی را قاعده مکانیکی ی آموزش و روند کسب آگاهی فردی و روزمره تعبیر کنیم، باز هم این تز مارکس کمکی به طرفداران « آموزش خود به خودی » نمی کند بلکه بی اعتباری نظرشان را ثابت می کند. درک از ماتریالیسم تاریخی به این صورت که گویا صِرفِ قرار گرفتن در وضعیت استثماری، ضد خود اش را در شعور کارگر به بار می آورد و آگاهی ضد استثماری و سوسیالیستی تولید می کند، برداشتی مکانیکی از دیالکتیک مبارزه طبقاتی است که نه با ماتریالیسم مارکس قرابتی دارد و نه تاریخ به تأیید آن گواهی می دهد.
تضادهای سرمایه داری به خودی خود آگاهی طبقاتی، تشکل پرولتاریا بصورت طبقه حاکم و رهائی از سرمایه داری را تضمین نمی کنند، تنها پیش زمینه ها و عناصری را برای آن ها فراهم می آورند، و به همراه آن ها ضدشان را هم تولید می کنند. پراتیک هدفمند انسانی ( کنش و واکنش آگاهانه متقابل بورژوازی و پرولتاریا) است که جهت و نتیجه نبرد این عناصر متقابل را رقم می زند. غالباً به غلط همه عقب ماندگی های کارگران را با سرکوب توضیح می دهیم و همیشه به درستی می گوئیم که استبداد دشمن آگاهی کارگران است و کارگران برای ارتقا آگاهی و پیشبرد مبارزه طبقاتی به فضائی دموکراتیک احتیاج دارند. اما هیچ به این فکر کرده ایم که پس چرا در جوامع سرمایه داری دموکراتیک، اکثریت کارگران تا نزدیک به خرفتی از آگاهی طبقاتی تهی، از حس دشمنی با بورژوازی به دور، با فکر انقلاب کارگری بیگانه و حتا مخالف، و غرق در منفعت طلبی فردی اند و اکثراً تا منافع شخص خودشان مستقیماً با اخراج یا هر تهدید جدی دیگری زیر ضرب نرود، در بی تفاوتی طبقاتی سیر می کنند و برای هیچ فاجعه ای که هم طبقه ای هایشان را مچاله کند یک صد هزارم یک مسابقه فوتبال، یا ازدواج فلان پرنسس با یک میلیاردر علاقه و هیجان نشان نمی دهند؟ آیا به این فکر کرده ایم که چرا حتا در فضای دموکراتیک هم خود آموزی پرولتاریا به خودی خود آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی به بار نیاورده است؟ اگر ما به نام سوسیالیسم از پائین و دموکراسی رادیکال، کارگران را به حال خود رها کنیم، دموکرات ترین بورژوازی هم آن ها را به حال خود رها نخواهد کرد. بورژوازی چون از همه امکانات برخوردار است، برخلاف پرولتاریا همواره آگاهی طبقاتی دارد.
وقتی بورژوازی با هشیاری تمام، با استفاده از همه امکانات موجود و ابتکارِ راه ها و امکانات جدید برای وضعیت های جدید، بصورت متمرکز و سازمان یافته در قاب ملی و بین المللی برای سد آگاهی و تشکل پرولتاریا نقشه می کشد و اجرا می کند، سرنوشت آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا بصورت یک طبقه به چگونگی کنش ها و واکنش های متقابل او وابسته است. توکل به خود به خودی ی جنبش کارگری، فراخوان به خود کشی جنبش آگاهانه و متشکل طبقه کارگر است.

هستی اجتماعی کارگران
برگردیم به این ادعا که هستی اجتماعی کارگران خود به خود آگاهی طبقاتی آن ها را می سازد . هستی اجتماعی کارگران که باید شعور و آگاهی شان را بسازد کدام است: کالا شدگی؛ از خود بیگانگی؛ و رقابت در بازار کار. این وضعیت عینی، در حالت خود به خودی، شعوری متناسب خود به بار می آورد. هرسه این شرائط، شرائط بردگی کارگر اند. کسی که باید میان فروش نیروی کار خود و مردن از گرسنگی انتخاب کند، روح و روان اش هم در معرض فروش قرار می گیرد. رقابت میان کارگران به همبستگی طبقاتی راه نمی دهد. رقابت در بازار کار فقط به تنزل دستمزدها منجر نمی شود، به تنزل اخلاق طبقاتی و روحیه همبستگی هم منجر می شود. گلیم خود و خانواده خود را در وانفسا از آب بیرون کشیدن، به هویت طبقاتی مجال بروز نمی دهد. خود آگاهی بر منفعت و مصلحت شخصی در شرائطی که تشکلی نیست و هر کس باید به تنهائی خود را از ته صف به اول صف برساند، جائی برای خود آگاهی طبقاتی و دفاع از منافع مشترک باقی نمی گذارد.
به تجربه و زندگی واقعی که رجوع کنیم، می بینیم که در برابر یک وضعیت دشوار، دو نوع واکنش از آدم ها سر می زند. یک دسته به مبارزه با آن وضعیت در جهت تغییر اش برانگیخته می شوند و دسته دیگر خود را با شرائط سازگار می کنند تا در هم نشکنند. شنای خلاف جریان و یا همرنگ جماعت شدن. اکثریت مردم عادی نقش قهرمانی به عهده نمی گیرند و ترجیح می دهند فقط گلیم شان را از آب بیرون بکشند. آن ها غُر می زنند، اعتراض و مبارزه هم می کنند، ولی تا شرائط بحران انقلابی فراهم نیامده، از حد درخواست بهبود وضعیت خود فراتر نمی روند. اما دو دسته هستند که در ناسازگاری و تن ندادن به شرائط نامطلوب، با اکثریت متفاوت اند. یکی دسته ایست که می کوشد بصورت فردی از جایگاه اجتماعی اش خارج شود، به هر شکل و به هر قیمت حتا با بالا رفتن از سر و دوش همنوعان و هم سرنوشتان اش می کوشد خود را به پای طبقات بالا برساند و سرنوشت خودش را عوض کند و در این راه از هر اصولیت و اخلاقی عدول می کند و به هر نوکر منشی برای بالائی ها تن می دهد؛ دیگری به جنگ سیستم و وضعیت موجود می رود و خطرات وزیان های شخصی چنین انتخاب آگاهانه ای را به جان می خرد. کسانی که در واکنش به و ضع موجود به جنگ با سیستم و برای تغییر اوضاع موجود روی می آورند، در شرائط عادی یعنی رکود جنبش طبقاتی و سیاسی و در شرائط فقدان تشکل های طبقاتی، یک اقلیت بسیار ناچیز، و در حکم گوسفند سیاهِ گلّه اند. ادعای این که شرائط استثماری به خودی خود آگاهی و تشکل ضد استثماری را در توده ایجاد می کند، تنها از ذهن نا آشنا با زندگی واقعی مردم می تواند تراوش کند.
تفکیک مطلق میان شرائط ذهنی و شرائط عینی اشتباه است. آگاهی و آموزش تنها از موقعیت اقتصادی حاصل نمی شود. همه شرائط سیاسی و فرهنگی و تاریخی و همه امکانات و سطح آموزشی که افراد در آن ها متولد می شوند و پرورش می یابند، جزئی از هستی اجتماعی شان است. تقسیم کار فکری و فیزیکی، نابرابری مادی امکانات آموزشی، بسته بودن فرصت مطالعه و خود آموزی برای کارگران و تهیدستان هم جزئی از هستی اجتماعی اند. باورها، سنت ها، ارزش های اخلاقی حاکم بر جامعه و بر طبقه، همه اینها هم جزو هستی اجتماعی کارگران اند. کارگران نه تنها برای خود آموزی با این خندق های تبعیض و تنگنای امکانات مادی رو به روهستند بلکه هر آنچه را هم که در زندگی و تماس روزمره شان با موقعیت اقتصادی و استثماری خود مشاهده و احساس می کنند، از دالان و دهلیز دانش و باورهای موجود و جا افتاده خود- که هم حاوی دانش حقیقی و هم حاوی پیشداوری ها و تعصبات مذهبی، خرافی، جنسیتی، ملی و قومی، نژادی و غیره است - عبور می دهند و به نتیجه منطقی یا به عبارت دیگر به ادراک تعقلی می رسند. مثلاً وقتی زنجیر جرالثقیل پاره شد و پای کارگری زیر بار له شد، یکی نتیجه می گیرد که باید کارفرما را برای دادن کفش ایمنی زیر فشار گذاشت، دیگری نتیجه می گیرد که برای ایمنی پای خود باید " وَ اِن یَکٰاد " خواند و به جرالثقیل فوت کرد! در واکنش به بیکاری ها در کشورهای صنعتی، یکی فکر می کند که کارگر چینی و هندی و ترک با دستمزد پائین اش مسئول بیکاری اوست، یکی هم ممکن است به این نتیجه برسد که برای دفاع از حق کار و حقوق کارگر اروپائی باید از ارتقای دستمزدها و حقوق اجتماعی و سیاسی در چین و هند و ترکیه دفاع کرد تا امکان سؤ استفاده از رقابت شدید در بازار کار جهانی کاهش یابد.
تازه این ها در صورتی است که کارگران را در امر آموزش، به حال « خود » گذاشته باشند. اما دولت و طبقات حاکم و نیز تولیدات و تبلیغات غیر رسمی روشنفکران و نهادهای مدنی حافظ وضع موجود نه تنها امکان نمی دهند توده خود به خود و سر خود به کسب دانش بپردازد و از تجربیات و ملموسات اش هر نتیجه ای را بگیرد، بلکه با تلاش برنامه ریزی شده و سازمان یافته ای به سد کردن خود آموزی او، به جهت دادن به ذهن او، به تخریب دانش اندوخته او، و در یک کلام به بد آموزی او می پردازند. این سد سازی و این پمپاژ مستمر در مغز توده برای کژدانی او هم بخشی از هستی اجتماعی اوست! نظام آموزش عمومی، وزارت ارشاد و اداره تبلیغات اسلامی، مسجد و منبر و " صدا و سیما" و سریال های تلویزیونی و سینمای مجوز گرفته و خطبه های نماز جمعه و روزنامه ها و جعل اخبار و ماشین های دروغ سازی و خرافه ها و باورهای سنتی و الگوهای جنسیتی و تعصبات ملی و قومی و تلویزیون های لس آنجلسی و بی بی سی و صدای امریکا و ... همه جزو هستی اجتماعی و منابع آموزشی توده ای است که قرار است خود آموزی کند. اگر کسی هست که ادعا کند که تقلید از مراجع تنها مختص بورژوازی است و توده ها و کارگران استقلال رای و اندیشه دارند، بفرماید اعلام کند. اما نظام مرجع و مقلد هم جزئی از شرائط حاکم بر آموزش و آگاهی توده است. پاک کردن حافظه تاریخی توده ها و ایجاد گسست بین دانش و اندوخته و تجربه های نسل ها هم بخشی از هستی اجتماعی کارگران است. یأس از شکست شوروی و تبلیغات ضد سوسیالیستی هم جزو این شرائط هستی است که به کارگر می گوید: " سوسیالیسم آخرش همین می شود... سوسیالیسم، پولپوت و کیم ایل سونگ است... تا دنیا بوده، همین بوده و همین خواهد بود... کاری از تو برنمی آید، کلاه خود ات را بچسب که باد اش نبرد! " البته هم امام زمان برای برآوردن آرزوها و هم "سربازان گمنام امام زمان" برای به خون کشیدن این آرزوها، جزئی از همین هستی اجتماعی اند!
علاوه بر این ها، آگاهی طبقاتی نه از مبارزه انفرادی حاصل می شود و نه در ذهن افراد پراکنده به آگاهی طبقه تبدیل می شود. تشکل و تمرکز لازمه آگاهی طبقاتی است. این که اکثریت کارگران تولیدی در ایران در واحدهای کوچک یا بسیار کوچک ( ۵ ۹ درصد صنایع کشور) پراکنده اند، و این که منصور اسانلو را بخاطر آن که آموزش سندیکائی می داده یا محمود صالحی را بخاطر راه اندازی مراسم اول ماه مه زندانی می کنند، و هم این که رضا شهابی فعال کارگری هم اکنون در زندان بخاطر اعتصاب غذای خشک بین مرگ و زندگی دست و پا می زند، بخشی از هستی اجتماعی کارگران است. با پراکندن کارگران و با ممنوع کردن تشکل، کسب آگاهی را هم در محدوده فردی و تجربیات، بضاعت فکری و آزمون و خطای فردی زندانی می کنند. این هم جزئی از شرائط اجتماعی است که در آن کارگران قرار است خود به خود به آگاهی طبقاتی، سیاسی و سوسیالیستی دست پیدا کنند!
با وجود همه این واقعیات، خود آموزی توده ای نه منتفی و نه ناممکن است اما با توجه به مجموعه شرائطی که مختصراً به آن ها اشاره شد، پیشروی این خود آموزی، مثل پیش رفتن مگس در تارعنکبوت است.

آگاهی طبقاتی پرولتری چیست و چگونه حاصل می شود؟
آگاهی طبقاتی پرولتری سقف ندارد اما کف دارد و پائین تر از آن را نمی شود آگاهی طبقاتی به حساب آورد. تجربه استثمارشدگی و احساس مکیده شدنِ خون، چیزی که به آن غریزه طبقاتی هم گفته شده است، با هر اندازه خشم و کینه هم که نسبت به کارفرمای زالو صفت همراه باشد، هنوز آگاهی طبقاتی نیست. آگاهی طبقاتی از آنجا شروع می شود که کارگر از درک رابطه استثماری میان خود و کارفرمایش فراتر می رود، به هستی طبقه ای که خود عضوی از آن است و به هستی طبقه دیگری که کارفرمایش عضوی از آن است پی می برد؛ در پله ای بالاتر، به تضاد کار و سرمایه و تقابل این دو طبقه و آشتی ناپذیری آن ها پی می برد. آگاهی بر منافع عمومی و مشترک طبقه کارگر؛ آگاهی بر جایگاه طبقه کارگر در نظام سرمایه داری همچون گور کن بورژوازی؛ آگاهی بر جهانی بودن طبقات کارگر و سرمایه دار و ضرورت همبستگی بین المللی طبقه کارگر؛ آگاهی بر این که رهائی طبقه کارگر از بردگی سرمایه ممکن است و این رهائی تنها به همت خود طبقه کارگر می تواند به دست بیاید و غیره، سطوح دیگری از پله های پایان ناپذیر آگاهی طبقاتی پرولتری اند.
چون « آگاهی هرگز نمی تواند چیزی جز موجود آگاه باشد» ( مارکس، ایدئولوژی آلمانی)، پس آگاهی طبقاتی باید دو معنی پیوسته و مکمل داشته باشد: یکی آگاهی طبقاتی و دوم، طبقهٔ آگاه. معرفت طبقاتی باید از دایره معدودی کارگر آگاه فراتر برود و به آگاهی نسبتاً فراگیر در میان توده طبقه تبدیل شود چرا که آگاهی هدف خود اش نیست، هدف آگاهی طبقاتی، ایجاد تغییر به دست طبقه است و « تئوری زمانی که توده گیر شود، به نیروی مادی تبدیل می شود » ( مارکس، مدخل نقد فلسفه حقوق هگل).
اما توده گیر شدن تئوری، تئوریک شدن توده نیست. چنین چیزی نه برای انقلاب سوسیالیستی ضروری است و نه در هیچ شرائطی شدنی است. بعضا دیده می شود که طرفداران خود انگیختگی، معتقدین به ضرورت آموزش و رهبری توده ها را مستقیماً یا سربسته به این اعتقاد متهم می کنند که گویا توده کارگر با خواندن کاپیتال و آنتی دوهرینگ و دولت و انقلاب است که به آگاهی طبقاتی دست می یابد. این حقیقت ندارد. توده کارگر من حیث المجموع، یعنی اکثریت طبقه و بطور میانگین اگر تا این سطح از آگاهی طبقاتی و سیاسی برسد که باید طبقه بورژوازی را سرنگون و دولت کارگری را برای اجتماعی کردن ثروت و قدرت بر پا کند، حد اقل زمینه فکری لازم برای انقلاب اجتماعی را پیدا کرده است، هر چند نه کاپیتال، بلکه حتا کتاب موش و گربه را هم نخوانده باشد.
اما رسیدن میانگینِ توده به همین سطح حد اقل از آگاهی طبقاتی و سیاسی، به دلائل متعدد، خود به خود و بی واسطه از دریافت های حسی و غریزی از شرائط کار و زندگی نشو و نما نمی کند. از جملهٔ این دلائل: یکی مجموعه شرائط و تمهیداتی است که برای کژدانی و جهت دهی به خود آموزی توده ها توسط طبقات حاکم صورت می گیرد که امکان نمی دهد دانش و آگاهی در مقیاس توده ای از سطح افکار عمومی بالاتر رفته و به آگاهی طبقاتی و سیاسی تبدیل شود. دوم، عملکرد تقسیم کار فکری و عملی در سطح جامعه است که به اکثریت بسیار عظیم کارگران امکان اشتغال فکری و تئوریک نمی دهد. سوم، ناهمسطحی لایه های مختلف کارگری وناموزونی دانش و امکانات آموزشی میان خود کارگران است که به همه آن ها توان کافی برای انتزاع، تعمیم، تجزیه و تحلیل و نتیجه گیری های عمومی تر، از داده های حسی و تجربی و مشاهدات و ملموسات بی واسطه خودشان را نمی دهد تا هر کس بضاعت آن را داشته باشد که از جریان روزمره رویدادها و تجربیات حسی خود به نتایج کلی تر و تعقلی تر در مقیاس طبقه برسد. از همین ناموزونی و ناهمسطحی است که پدیدهٔ « توده و کارگران پیشرو» به وجود می آید. چهارم، عقربه حساسیت اکثریت توده کارگران است که بخاطر مجموعه ای از عوامل مادی و عینی زندگی شان، عموماً روی مسائل معیشتی در نوسان است و نه جوانب سیاسی و تئوریک این مسائل. اگر مارکس طبقه کارگر را انقلابی ترین یا تنها طبقه انقلابی در جامعه سرمایه داری دانسته بخاطر آن است که آینده اش بر خلاف دیگر طبقات، در حفظ وضع موجود یا در حسرت گذشته نیست، اما معنایش این نیست که کارگران همیشه انقلابی فکر و عملی کنند. توده ها تنها در شرائط بحران اجتماعی و سیاسی است که ممکن است ( که آن هم نا مشروط نیست) به خصال و اراده انقلابی سوق پیدا کنند و به اعتبار اقدام به دگرگونی رادیکال اجتماعی است که ظرفیت انقلابی تاریخی شان از قوه به فعل در می آید. توده عادی کارگر در شرائط عادی تنها به دنبال رفرم هائی برای بهبود مستمر شرائط زندگی است ( منطق ساده زندگی) و تا توفان در افق پیدا نشده و امید بستن به بد در مقایسه با بدتر، بی ثمر نشده است، پرداختن به آنچه را که ما آرمان پرولتری می گوئیم، به روشنفکران انقلابی و کارگران آگاه و پیشرو وا می گذارد.
به انتظار نشستن برای روزی و روزگاری که بحران انقلابی فرا رسد، شوراهای کارگری به وجود آیند و طبقه کارگر از زیر سلطه ایدئولوژی بورژوازی بیرون برود، دعوتی است که مخالفان ظاهری نخبه گرائی از ما می کنند. اتفاقاً به حال خود رها کردن کارگران است که نخبه گرائی را دامن می زند چون امکان رشد آگاهی طبقاتی و سیاسی توده را از آنان دریغ، وآن ها را به نخبگان وابسته می کند. آگاهی طبقاتی و سیاسی توده کارگر از یکطرف نیازمند آن است که ایدئولوژی مسلط، بد آموزی ها، دروغ ها، القائات فریبنده، توهمات و همه صور کژدانی که بی وقفه بر زندگی اش می بارند بطور مستمر لایروبی شوند تا برای دانش حقیقی جا باز شود، و از طرف دیگر آگاهی طبقاتی بطور مستمر و ذره ذره در خلال مبارزات هر روزه طبقاتی شان بلور ببندد و لایه به لایه رسوب کند. این پالایش و جایگزینی خود به خود نمی شود.
آگاهی طبقاتی در مقیاس توده ای، قبل از هر چیز نیازمند وجود جنبش کارگری، یعنی کشاکش گروهی و جمعی کارگران با سرمایه داران و دولت بر سر حقوق و مطالبات مشترک شان است. آگاهی سیاسی توده ای هم از طریق رو در رو شدن دولت با جنبش کارگری در این کشاکش طبقاتی نضج می گیرد. تا جنبشی نباشد، آگاهی طبقاتی هیچ زمینه و بستری برای توده گیر شدن ندارد. بدون مبارزه طبقاتی آگاهی طبقاتی شکل نمی گیرد. هرچه مبارزه طبقاتی طولانی تر و حادتر شده و از موضوعات و مقیاس های محلی به مسائل و مقیاس سراسری و فراگیرتر گسترش پیدا کند، آگاهی طبقاتی گسترده تر و عمیق تر می شود.
علاوه بر وجود جنبش و ستیزطبقاتی، وجود تشکل و مبارزه متشکل، به دلائل بسیار متعدد، برای شکل گیری و ارتقا آگاهی طبقاتی ضرورتی اساسی است، از جمله این که در تشکل است که منافع مشترک خودنمائی می کند و به آگاهی در می آید؛ مبارزه طبقاتی مبارزه ای جمعی است و در تشکل است که هموندی کارگران مادیت می یابد؛ در مبارزه متشکل است که همبستگی طبقاتی به وجود می آید؛ در تشکل و مبارزه متشکل است که آگاهی های فردی و پراکنده به آگاهی جمعی تبدیل می شوند.
آگاهی طبقاتی و سیاسی به تکیه گاهی تئوریک نیاز دارد، اما کارگران در مقیاس توده ای، تئوری را نه از طریق کتاب بلکه از طریق و در خلال مبارزات و مطالبات جاری و بی واسطه می توانند بیاموزند. تئوری توسط توده پرورده نمی شود، از مبارزه و جنبش توده ای نشأت می گیرد و پرورد می شود، اما باید توده گیر شود تا به نیروی مادی برای دگرگونی تبدیل شود. کارگران از تئوری حرکت نمی کنند و به قصد پیاده کرده این و آن تئوری به مبارزه روی نمی آورند، بلکه تئوری است که از حرکات و مبارزات آن ها نتیجه می شود و باید دوباره با مبارزات و حرکات آنان پیوند بخورد. هر تئوری پیچیده ای هم تنها از راه پیوند خوردن با زندگی بی واسطه و قابل لمس شدن در مبارزات روزمره است که می تواند توده گیر شود و کارگران جوهر این و آن تئوری را درک کنند و به کار بندند، بی آن که الزاماً "تئوریک" شوند.

آگاهی طبقاتی و سیاسی از داخل یا از خارج طبقه؟
این که آیا آگاهی سیاسی، طبقاتی و سوسیالیستی از خارج وارد طبقه کارگر می شود یا از درون خود طبقه شکل می گیرد، جدل کلاسیکی است که در باره اش بی شمار مطلب از قرن نوزدهم تا به حال نوشته شده است و جدل همچنان بدون چشم اندازی از پایان، ادامه دارد. در این جدل پیچیده به این نکته ساده توجه نمی شود که اگر توده کارگر به خودی خود به آگاهی سیاسی، طبقاتی و سوسیالیستی دست می یافت، پس دست می یافت ( آفتاب می آمد دلیل آفتاب) و مسأله ای وجود نمی داشت تا چنین پرسشی به میان آید و دویست سال کش پیدا کند! « افکار حاکم در يک دوره، همواره فقط افکار طبقه حاکم بوده‌اند» ( مانیفست) اما اگر توده خود به خود به آگاهی طبقاتی و انقلابی می رسید، افکار حاکم هر دوره، افکار طبقه حاکم نمی بود، افکار طبقه محکوم می بود!
امروز که ما جنبش کارگری گرم۫ نفس – اما زمینگیری را در ایران شاهد ایم، طبعا این پرسش بعنوان مسأله ای زنده و عملی برای ما هم مطرح است.
در بحث آموزش از خارج یا داخل جنبش کارگری، چند در هم ریختگی مفهومی وجود دارد که پیچیدگی ایجاد کرده است.
یکی، «خود به خودی» را مساوی « از داخل»، و آموزش دادن و آگاهی دادن را مساوی « از خارج » تلقی کردن است. اما آموزش دادن الزاماً از خارج نیست، می تواند هم از داخل و هم از خارج باشد. همه کارگران مجرب و آموخته و آگاه که در جریان مبارزات جاری به انتقال تجربیات مبارزاتی و آگاهی های تئوریک طبقاتی و سیاسی شان به همکاران کمتر با تجربه و کم تر آگاه منتقل می کنند، آموزش دهنده اند. این کارگران که هم در جنبش شرکت دارند و هم برخلاف توده عادی کارگران به دانش پژوهی و تجهیز تئوریک خود می پردازند، لولای اتصال میان دانش تئوریک و جنبش توده ای اند. این کارگران پیشرو، که غالبا رهبران طبیعی حرکات آگاهانه کارگری هم هستند، از طریق افشاگری، اطلاع رسانی، توضیح مسائل، تشریح منطق رویدادها، تجزیه و تحلیل مواضع و سیاست ها و غیره در محل کار و در جریان مبارزات جاری و تماس رو در رو، نقش مخمّر برای تبدیل غریزه طبقاتی کارگران به آگاهی طبقاتی و سیاسی را ایفا می کنند. نقش این کارگران پیشرو در کمک به اصلاح ادراکات واهی و وارونه و جایگزینی آن ها با دانش حقیقی در جریان زندگی و جنبش جاری، حیاتی است. بدون این آگاهگری و آموزش توسط کارگران آموزش دیده و حزب کارگران آگاه، توده کارگر بطور خود به خودی زندانی آموزش های بورژوازی و باورهای خرافی و افسانه ای می ماند.
گاه برای تقویت نظریه آموزش خود به خودی، به ارتقا سطح آموزش کلاسی کارگران نسل های جدید اشاره می شود که غالبا دیپلم متوسطه دارند و کارگران بی سواد قرن نوزدهی یا مهاجرین روستائی نیستند و نتیجه گرفته می شود که کارگران باسواد و مثلا دیپلمه یا لیسانسیه همه چیز را در می یابند و هرچه سواد و تحصیلات کارگران بالاتر می رود، نیاز توده کارگر به کارگران پیشرو و به حزب رهبری کننده کم تر و کم تر می شود. اما در این ادعا به تفاوت دانش کلاسی و دانش طبقاتی و سیاسی وجه نمی شود. دانش کلاسی البته قدرت درک و یادگیری را بالا می برد اما آگاهی طبقاتی و سیاسی به بار نمی آورد.
علی ربیعی از عمال رژیم اسلامی در زمینه کارگری، اخیراً در مصاحبه ای گفته است : « شغل وجود ندارد و افرادی تحصیل‌کرده پس از دو یا چهار سال به بازار کار وارد می‌شوند ... بعد از این در صنعت خود با تیپولوژی‌هایی از کارگران روبه‌ رو خواهیم شد که دارای مدرک لیسانس یا حتی فوق لیسانس هستند. مشاغلی وجود دارد که تا دیروز با مدرک سیکل و زیردیپلم نیرو می‌گرفتند اما امروز در همان شغل‌ها لیسانسیه و بالاتر مشاهده می‌شود. ما از این راه خودمان طبقه کارگری را با طرز فکر جدیدی تغییر داده‌ایم. از این به بعد هر بنگاهی که پنج نیروی کار بخواهد شما حتما صفی از ۰ ۰ ۱ کارشناس و کارشناس ارشد را برای استخدام مشاهده خواهید کرد. علائم زیادی در دست است که نشان می‌دهد بسیاری مدارک خود را پایین اعلام می‌کنند تا استخدام شوند. با لیسانس خود را دیپلمه معرفی می‌کند تا نگهبان یا راننده شوند. در یکی از بیمارستان‌ها نظافتچی را دیدم که دانشجوی کارشناسی ارشد بود اما خود را دیپلمه معرفی کرده بود...» (سایت ایلنا، خبرگزاذی کار ایران )
آیا این لیسانسیه ها و فوق لیسانسیه ها الزاما آگاهی طبقاتی کارگری بالائی خواهند داشت؟! نه الزاماً. در کارخانه ای کار می کردم که در آن دو اعتصاب در جریان بود. یکی کارگرانی که برای سرویس رفت و آمد و از این قبیل درخواست ها اعتصاب کرده بودند، و دیگری اعتصاب نزدیک به پنجاه کارگر فارغ التحصیل هنرستان صنعتی. اعتصاب این " دیپلمه ها " برای دستمزد و غیره نبود. درخواست شان این بود که اسم خجالت آور کارگر از روی " دیپلمه ها " برداشته شود و "کارمند" شناخته شوند؛ کارت های حضور و غیاب آن ها را از تابلوی ساعت زنی کارگرها جدا کنند، رختکن شان را جدا کنند، در غذا خوری کارمندان و نه با کارگران ناهار بخورند، بجای بلوز و شلوار آبی، روپوش خاکستری بپوشند و ... این گروه با« دیپلم» خود، ننگ طبقاتی و نه آگاهی طبقاتی را به میان کارگران آورده بودند.
سواد کلاسی و مدرک تحصیلی فقط می تواند برای کسی که در پی دانش پژوهی در زمینه مسائل طبقاتی و سیاسی باشد ابزار فهم فراهم کند، وگر نه الفبأ کسی را شاعر نمی کند.
یکی دیگر از درهم ریختگی های مفهومی، روشنفکران و تئوریسین های انقلابی را تنها به این دلیل که منشا غیر کارگری دارند، نسبت به جنبش کارگری غریبه و« خارجی» حساب کردن است. آن ها را متهم می سازند که می کوشند آگاهی را از خارج به جنبش کارگری « تزریق » کنند، گوئی که جرمی مرتکب می شوند و مثلاً آمپول جهل تزریق می کنند. آیا هرکس درون جنبش است درست می فهمد، هرکس بیرون است اشتباه می فهمد؟! اگر عابری در خیابان در خانه شما را بزند و به دودی که از پنجره در می آید آگاهی تان دهد، این کار او درونی است یا بیرونی؟! مهم درونی بودن آتش است یا بیرونی بودن هشدار دهنده؟ یا چون او در بیرون خانه است، خانه تان باید تا جائی بسوزد که « خود» شما به آن پی ببرید وگرنه قبول نیست؟!
هال دریپر در تحقیقی دقیق و پر وسواس که شیوه کار اوست، تلاش کرده است تا ثابت کند که لنین در « چه باید کرد؟» با نقل سخن کائوتسکی ( که آگاهی سوسیالیستی از خارج توسط روشنفکرانی از طبقه بورژوازی که امکان آموختن داشته اند وارد طبقه کارگر می شود) صریحا آن را تأیید نکرده و بعدها هم هرگز چنین فکری را بیان نکرده و قبول نداشته است. ( هال دریپر- اسطوره " مفهوم حزب لنینی" یا با "چه باید کردِ" لنین چه کردند؟ - ترجمه فرهاد سید لو – نشر بیدار )
دریپر با این تحقیق، لنین را از « اتهامی » تبرئه کرده است که همه طرفداران خود به خودی گری با غیظ تمام آن را در باره لنین تکرار می کنند. صرفنظر از این که نتیجه تحقیقات دریپر تا چه اندازه برای مخالفان لنین قانع کننده باشد، اما نظر کائوتسکی در این مورد بطور کامل بی ربط نبوده و تصدیق این واقعیت با نمونه های بی شمار، جرم نیست که مستوجب تبرئه کسی باشد. اما لنین در همان «چه باید کرد» موضوع متفاوتی را هم با تاکید بسیارگفته و همواره بر آن پافشرده است که به کسب آگاهی سیاسی از خارج از روابط اقتصادی بین کارگر و کار فرما مربوط می شود: « آگاهی سیاسی طبقه کارگر فقط می تواند از خارج، یعنی از خارج مبارزات اقتصادی، از خارج محدوده روابط بین کارگر و کارفرما وارد شود.... آگاهی طبقه کارگر از موقعیت خود بطور جدائی ناپذیری به آگاهی دقیق از روابط متقابل تمام طبقات جامعه معاصر بستگی دارد، نه فقط به آگاهی تئوریک .... بلکه بیشتر، آگاهی متکی بر تجربه زندگی سیاسی» ( لنین - چه باید کرد؟) این موضوع نه به ورود آگاهی طبقاتی از خارج طبقه بلکه به آگاهی سیاسی از خارج از مناسبات اقتصادی بین کارگر و کارفرما مربوط می شود.
اما در مورد خارجی بودن روشنفکران و تئوریسین های با منشا غیر کارگری نسبت به جنبش کارگری، اشتباه در این است که صرفا به خاستگاه طبقاتی آن ها و شغل شان توجه می شود و نه به تعلق طبقاتی شان و سرویسی که می دهند. روشنفکران و تئوریسین ها و انقلابیون با منشا بورژوائی که مثل خود مارکس و انگلس و لنین و لوگزامبورگ ، چوئن لای، چه گوارا و لوکاچ و هزاران کس دیگر با استفاده از عبارت مانیفست « به پرولتاریا می پیوندند»، پس می پیوندند و دیگر خارج از طبقه نیستند هر چند در کارخانه مشغول به کار نباشند. این خارج و داخل نیست، پیوستن از خارج به پرولتاریاست. آن ها حتا اگر کاری عملی و اجرائی در رابطه با جنبش کارگری به عهده نگیرند و میلیتانت نباشند، با اندیشه و کار فکری شان به جنبش کارگری می پیوندند یعنی جزئی از آن می شوند و در خدمت آن قرار می گیرند. این ها مغز منفصل کارگرها نمی شوند کمک فکری شان می شوند و چراغ دانشی را که موقعیت اجتماعی و زحمات شخصی شان میسر کرده و کارگران از آن محروم بوده اند برای روشن کردن راهی که می پیمایند در اختیارشان می گذارند. نخبه گرائی بد است چون نخبگان بجای مردم تصمیم می گیرند و مانع رشد عقل و اراده مستقل مردم می شوند ولی اگر نخبه در خدمت آگاهی و اراده مستقل توده باشد و یکی از کارهایش مبارزه با نخبه گرائی باشد چرا بد است؟ موضوع مهم در این رابطه عبارت از این است که تئوریسین ها حتا اگر مثل مارکس و لنین نابغه و اعجوبه باشند، با کشف و شهود و در خلوت خودشان نیست که تئوری پردازی می کنند بلکه آن ها از جنبش های واقعی می گیرند، و به جنبش بر می گردانند. در نتیجه، چیزی بطور یکجانبه از خارج وارد یا « تزریق » نمی شود، داد و ستد دو طرفه صورت می گیرد. ملاک خارج و داخل جنبش، پیوند داشتن یا نداشتن با جنبش است. آن روشنفکران و گروه هائی که با طبقه پیوند ندارند – چه به دلیل فرقه گرائی یا به دلیل جانبداری از خود به خودی جنبش یا به هر دلیل دیگر– آن ها را می شود خارج از جنبش دانست. وقتی پیوند با توده و جنبش نباشد، تئوری هم با جنبش پیوند ندارد و همه بحث آگاهی از خارج و داخل بی موضوعیت می شود. اما اگر پیوند باشد، خارج و داخل از بین می رود و می شود سطوح مختلف جنبش؛ و خاستگاه طبقاتی ملاکی خارجی بودن نسبت به جنبش نخواهد بود.
از دیگر درهم ریختگی های مفهومی، یکی گرفتن « خود انگیختگی » با « خود به خودی » است. خود انگیختگی به محرک و انگیزه جنبش مربوط می شود و خود به خودی، به فقدان رهبری جنبش.
نیِل فِتِس می گوید: «بر عکسِ سازمان های ارتدکس لنینیستی که آگاهی طبقاتی را همچون چیزی خارج از طبقه کارکن می دیدند که باید توسط روشنفکران بورژوا به درون طبقه تزریق شود، کمونیست های شورائی نظریه ای در باره آگاهی طبقاتی بسط دادند مبنی بر این که مردم کارکن و متحدان اش به علت شرائط واقعی به مبارزه روی می آورند نه بعلت مداخله گروه های کوچک انقلابیون» (Fettes Niel- کمونیسم شورائی- ترجمه محسن صابری – سایت کاوشگر )
در این جا مغلطه ای دیده می شود. گویی لنین و لنینیسم در پی ایجاد جنبش و سوق دادن توده ها به مبارزه از طریق تزریق آگاهی به کارگران بوده اند. همین تحریف بصورت روشن تری در فرمول « تقدم تئوری بر جنبش» توسط Cajo Brendel صورت گرفته است که اشاره ای ضمنی به تز معروف لنین دارد که : « بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی وجود ندارد». موضع لنین عبارت از ضرورت تئوری انقلابی برای مسلح شدن جنبش به روشن بینی انقلابی است و نه برای به مبارزه کشاندن توده و ایجاد جنبش. حرف لنین این نبود که تئوری بر جنبش تقدم دارد و جنبش را به وجود می آورد یا بدون تئوری جنبش وجود ندارد، او تنها به خصلت انقلابی جنبش اشاره داشت که اگر تئوری انقلابی وجود نداشته باشد، جنبش نمی تواند خصلت انقلابی پیدا کند. بحث مربوط به رهبری جنبش بود و نه ایجاد جنبش. لنین منکر جنبش خود انگیخته نبود، منکر انقلابی شدن خود به خودی جنبش بود و بر ضرورت تئوری و رهبری انقلابی تاکید می کرد. مغلطه ای که صورت می گیرد، یکی کردن پیدایش خود انگیخته جنبش با انقلابی شدن خود به خودی جنبش است.
دریپر هم به همین موضوع اشاره دارد: « این ادعا که لنین با مبارزات " خود انگیخته" دشمن بود، بر هیچ پایه ای استوار نیست. هر وقت که یک لنین شناس نقل قولی از لنین در این مورد می آورد چیزی که واقعا نقل می کند بحث لنین بر علیه صِرف اتکا بر خود انگیختگی برای رسیدن به سوسیالیسم در موعدی هزار ساله است. لنین طرفدار آن است که عمل خود انگیخته مردم باید با عنصر رهبری سیاسی کارگران آموزش دیده عجین گردد و بخشی از چنین آموزشی دقیقا ظرفیت بهره گیری از مبارزات خود انگیخته به هنگام بروز است» ( هال دریپر- اسطوره " مفهوم حزب لنینی" یا با "چه باید کردِ" لنین چه کردند؟ - ترجمه فرهاد سید لو – نشر بیدار )
با تأکید بر همین آخرین جمله هال دریپر است که می خواهم این رشته نوشته ها را به پایان ببرم: « ظرفیت بهره گیری از مبارزات خود انگیخته به هنگام بروز آن» یا همانطور که خود لنین می گفت : « تدارک سیاسی قیام » (انقلاب).
جنبش ۸ ۸ ایران یک فرصت سیاسی تاریخی بود که از دست رفت. فرصت های سیاسی دیگری به ناگزیر از راه خواهند رسید؛ اما سرنوشت آن ها به « ظرفیت بهره گیری» از این فرصت ها بستگی خواهد داشت. این ظرفیت با رها کردن توده به امان خدا ایجاد نمی شود. برخی از کمونیست ها وظیفه خود را این می دانند که شب و روز بگویند و بنویسند که کارگران خود به خود آگاهی سیاسی و طبقاتی را کسب می کنند و به آموزش طبقاتی و سیاسی احتیاج ندارند، به سازماندهی احتیاج ندارند و خود سامان اند، رهبری لازم ندارند و خود رهان اند. منفی ترین و بدترین معانی از آگاهی دهی و سازماندهی و رهبری را هم به کار می برند تا این بی نیازی کارگران را معقول و موجه و دموکرات پسندانه جلوه دهند. به این ترتیب وظیفه شان این شده است که بگویند کمونیست ها در برابر طبقه کارگر وظیفه ای ندارند.
جنبش ها بطور خود انگیخته به وجود می آیند، اما بطور خود به خودی آگاهی انقلابی پیدا نمی کنند، خود به خود رهبری نمی شوند و خود به خود راه رهائی را طی نمی کنند. بی تردید توده ها در جریان زندگی و عمل خیلی چیزها یاد می گیرند اما اگر به این بهانه آموزش طبقاتی و سیاسی آن ها به همین روال خود به خودی سپرده شود، حتا اگر بدآموزی مستمر طبقات حاکم را نادیده بگیریم، این خود آموزی چیزی بیش تر و مفید تر و سریعتر از یادگیری کورمال کورمال نخواهد بود و این، در شرائط بحران انقلابی که سرنوشت جنبش در زمانی بسیار کوتاه رقم می خورد، چیزی جز تضمین فاجعه نیست. بدون رهبری حزبی انقلابی، بدون آموزش و رهبری سیاسی بخصوص در دوره های بحران انقلابی، شکست و بازگشت جنبش به قهقرا و خاک شدن آموخته ها و دستاوردها قطعی است.
در شرائط رکود جنبش، توده ها آگاهی سیاسی محسوسی پیدا نمی کنند و اساسا زیر سیطره آموزش و تبلیغات دستگاه های طبقه حاکم قرار می گیرند. در دوره انقلابی و اوج جنبش هم اگر یک رهبری آگاه نباشد همه دانش توده ای کفاف تعمیق جنبش و حرکت پیروزمندانه آن را نمی دهد . البته در جریان اعتلای جنبش و بخصوص در دروه انقلابی، توده ها به دو دلیل به اندازه سال ها رکود می آموزند. یکی به این سبب که تضادها و رو در روئی های طبقاتی و سیاسی شدت می یابند و بسیاری پرده ها دریده می شوند، بازیگران پشت پرده در پیشصحنه ظاهر می شوند، بزک ها می ریزند و خصلت وماهیت طبقات و سیاست ها و دولت و غیره برای توده ها عریان می شوند؛ و دوم به این سبب که با کاهش توان کنترل اطلاعات و اخبار توسط دولت، افشاگری و اطلاع رسانی و آگاهگری برخلاف حالت قطره چکانی ی دوره رکود، فوران می کند. ولی اولاً همین آگاهی و آموزش، محدود به شرائط غالباً گذراست و ثانیاً خودِ شرائط انقلابی و اعتلای جنبش بسیار کوتاه مدت است. به نظر می رسد که آگاهی و تجربه کسب شده در دوره انقلابی از بین رفتنی نیست، ولی در کشوری که تشکل مستقل پایدار وجود نداشته باشد، آگاهی طبقاتی و سیاسی و حافظه جمعی نمی تواند پایدار بماند و حافظه های فردی نسل های گذرا، در دوران افت و آرامشی که از پس اعتلا فرا می رسد، در زیر غبار فراموشی مدفون می شود. آموزش های نسل جوان و از جمله کارگران جوان ایران از درس های انقلاب بهمن و ضعف حافظه تاریخی اش گواه این حقیقت است. به این دلائل است که آموزش طبقاتی و سیاسی توده ای باید مستمر و پایدار و باشد بخصوص که حکومت های سرکوبگر مدام به پاک کردن حافظه تاریخی توده ها و ایجاد گسست بین دانش و اندوخته و تجربه های نسل ها مشغول اند. هر چه این خندق ها کنده می شوند باید آن ها را مدام پر کرد و این وظیفه مستمر کمونیست ها و کارگران آموزش دیده و آگاه است.
***
تاریخ آغاز تا پایان این سلسله نوشته: ۴ ۲ سپتامبر تا٠ ١ دسامبر ۰ ۱ ۰ ۲


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

slam
ismail sepehr
2010-12-15 17:32:17
رفیق شهاب عزیز

به نظر من نکات عنوان شده از طرف شما در نقد درک و استنباط گرایشات آنارشیستی و شبه آنارشیستی از مفاهیمی همچون "خود آموزی"، "خود سامانیابی"، "خود رهبری" و "خود رهانی" به قدر کافی روان، عالمانه، مستدل و مجاب کننده است. من در عین حال حساسیت شما را در رابطه با خطرات ناشی از پر رنگ شدن گرایشات آنارشیستی و شبه آنارشیستی در جنبش چپ ابران درک می کنم و ضرورت نقد جدی و همه جانبه چنین گرایشات انحرافی را تائید می کنم. به نظر من نیز بر اساس درک آنارشیستی از این مفاهیم، فقدان رهبری و فقدان سازمانیابی کارگری در یک جنبش اعتراضی می تواند بمثابه فرصتی برای ظهور، "خود سامانیابی" و "خود رهبری" توده ای مورد تقدیس قرار گیرد. من هم فکر می کنم با درک آنارشیستی از این مفاهیم، نزدیک بینی توده ها، خرد گریزی، ابزار شده گی و مسخ شده گیشان می تواند دستمایه اسطوره سازی های خرافی و بی پایه قرار گیرد. من هم فکر می کنم تقدیس "خود بخودیسم" و "سازمان گریزی" و انکار اهمیت نقش آفرینی سیاسی روشنفکران مدافع طبقه در کمک به اعتلاء جنبش کارگری، کمک به بسط و فراگیری انواع گفتمانهای بورژوایی است. من هم فکر می کنم که غلو در نقش و کارکرد جنبش های فرومی، ایده آلیزه کردن ساختار شل و ژلاتینی آنها و بموازات آن نفی هر شکلی از رهبری متمرکز ( هرچند دمکراتیک و هر چند چرخشی )، نفی هر شکلی از سیستم نمایندگی، نفی هر شکلی از مبانی برنامه ای و غیره، افق رهایی کارگران و زحمتکشان از شر و نکبت سرمایه داری را، نه روشن تر، که تیره تر می سازد. من هم فکر می کنم تغییر جهان بدون تسخیر قدرت سیاسی توسط کارگران و زحمتکشان، جز یک توهم هلاکت بار و جز کمک به مانگاری بیشتر برده گی سرمایه داری نیست.

رفیق اینهمه، اما نه "خود سامانیابی"، "خود رهبری"، "خود رهانی" و " خود حکومتی" را به مفاهیمی میان تهی وبی ارزش فرو می کاهد ( و این را البته شما نیز تصدیق می کنید ) و نه به درک قیم ماآبانه از مفهوم رهبری کارگری، درک سنتی از رهبری حزب پیشاهنگ و درک غیر دمکراتیک ، آزادی ستیز و توتالیتریستی از دولت کارگری اعتبار و مشروعیت می بخشد. اینهمه در عین حال نه فعال مایشایی نخبگان در حزب کارگری و بکارگیری ساختارهای نخبه محور در این حزب را موجه می سازد و نه به استراتژی معطوف به تسخیر قدزت سیاسی توسط حزب پیشاهنگ حقانیت می بخشد.

من مشتاقانه انتشار بخش سوم از مقاله شما را انتظار می کشیدم و امیدوار بودم که شما در این بخش از نقد نقطه نظرات آنارشیستی فراتر رفته و با طرح نظر اثباتی خود در رابطه با مفاهیم مورد بحث، تا حدودی به جهت گیری فکری خود در رابطه با حزب کارگری و دولت کارگری روشنی می افکندید. مقاله شما، اما متاسفانه از بیان اثباتی دیدگاه شما در این زمینه خالی است و مخاطب به روشنی در نمی یابد که از نظر شما آیا سستی و بی پایه گی نقطه نظرات آنارشیستی به معنی حقانیت دیگاه های رایج چپ رادیکال سنتی در رابطه با حزب و دولت کارگری است و یا دیدگاه شما در این رابطه از جهات معینی از الگوهای رایج گذشته فاصله می گیرد. در مقاله شما اگر چه از تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر سخن بمیان آمده است، اما وجود نشانه هایی از دلبستگی به الگوهای قدیمی از حزب و دولت کارگری نیز قابل تشخیص است. من امیدوارم در آینده نزدیک شاهد نظرات اثباتی شما در این عرصه باشیم و شما را نه تنها در موضع نقد دیدگاه آنارشیستها که در بیان مواضع اثباتی خود تان بینیم. رفیق رضوان عزیز نباید از این حقیقت غفلت کرد که ظهور و عرصه داری گرایشات آنارشیستی در جنبش جهانی و تقویت این گرایشات در جنبش چپ ایران، خود واکنشی است به شکست و سترونی الگوهای رایج در نزد چپ رادیکال سنتی.

من بویژه مایلم بدانم شما چه الگویی از "حکومت کارگری" را الگوی مطلوب خود می پندارید و در این الگوی حکومتی نقش حزب پیشاهنگ را چگونه می بینید؟ من می دانم که شما مدافع نظام شورایی هستید. من اما مایلم بدانم نظام شورایی مطلوب شما در کجا از الگوی نظام شورایی روسیه - در دوره آغازین آن و در حیات لنین - فاصله می گیرد؟ در الگوی مطلوب شما آیا حزب همچنان دست بالا را دارد؟ در این نظام مردم چقدر و از چه طریق در حیات سیاسی – اجتماعی جامعه ایفاء نقش می کنند؟ حق شهروندی افراد در این نظام تا کجا گسترده است؟ حدود آزادی منفی و مثبت در این نظام را چگونه ترسیم می کنید؟ آیا احزاب بورژوایی یا احزاب منتسب به بورژوازی و خرده بورژوازی هم در این نظام امکان حضور و فعالیت دارند؟ در این نظام قدرت ورزی نخبگان و گروه های نخبه محور و بویژه احزاب سیاسی چگونه مهار و کنترل می شود؟ الگوی مطلوب شما در کجا از لیبرال دمکراسی فاصله می گیرد؟

در رابطه با ساختار سازمانی حزب پیشاهنگ چه فکر می کنید؟ چه حد از تمرکزگرایی را در ساختار حزب مجاز می دانید؟ آیا نخبه محوری در درون حزب و سلطه نخبگان حزبی بر ارکان قدرتی حزب را اجتناب ناپذیر میدانید؟ هدف اساسی حزب پیشاهنگ را چگونه تعریف می کنید؟ آیا تسخیر قدرت سیاسی را وظیفه مقدم حزب پیشاهنگ تلقی می کنید؟ آیا " تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه" را تنها در قالب تسخیر قدرت سیاسی توسط حزب قابل تصور می دانید؟

من البته انتظار ندارم که شما پاسخ این همه سوال را یک شبه و در یک مطلب کوتاه ارائه کنید. اما نیک می دانم که اعتلاء جنبش کمونیستی بطور کلی و شکوفایی و ظهور قدرتمند جنبش کمونیستی ایران بطور مشخص، سخت به پاسخگویی روشن و شفاف به این سوال ها و سوالات بیشتری از این جنس، مشروط است.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد