logo





همراه مولانا،همین حوالی

سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۰۷ دسامبر ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
(به مناسبت هفدهم دسامبر روزی که مولانا شادمانه روی در نقاب خاک کشید و خود آن را روز عروسی نامید. روز طرب و شادمانی)

نی!
نی!نی!نی!
نی آمد و نی آمد و نی آمد و وی
وی!
وی! وی!وی!
وی آمد و وی آمد و وی آمد و می
می!
می ! می!می!
می آمد و می آمد و می آمدو.......باده بگردان ساقیا!
باده بگردان ساقیا!
*
دف!
دف!دف!دف!
دف آمد و دف آمد و دف آمدو
دف دف دف. دفنا
دف بر کف و کف بر لب و لب بر لب و لب بر لبنا
باه بگردان ساقیا! باده بگردان ساقیا!
حالا الا یا ایها
این جان جان. این تن تنا
لالا هلا یا من منا
باده بگردان ساقیا!
همه جا سخن از مولاناست. از ترکستان تا فرغانه، از لب دریا تا ژرفای دل مرواریدا ؛سخن از پیر عشق و آزادی و انسانیت است. از خداوندشعر.حضرت عشق.نردبا ن آسمان. صیقل ارواح.نوبهار بلخ. سبزای سبز قونیه.شور و سور و نو رزبان پارسی.یک دستش ماه مثنوی. یک دستش خورشید غزل. و نامش و نشانش عشق است و عشق است و دگر هیچ!
که شعرش رقص ابریشم است وموسیقای باران. لب لب ابرست و بوسه ی باد بهاران.بال بالان کبوتر است و ناز نازان گلوی قناری.سبزاسبز درخت ورنگین کمان شکوفه در بهار و برگبار رنگ در رنگ پاییزان.توفان کلمه است در جان جهان. پیراهن عاشقان است در بازار رنگرزان مولانا.
بوسه. تبسم. ریحان. بادام. زیتون. اشک. غزل است.عسل است.در کندوی جان مولانا.اعجاز این پیامبر است. پیامبر عشق.و عشق وعشق وعشق....
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن‏
گر چه تفسیر زبان روشن‏گر است
لیـک عشـق بی‏زبان روشـن‏تر اسـت‏
چون قلم اندر نوشتن می‏شتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت‏
در جهانی سخت پریشان، پر از دشنام و دشمنی، که هر کسی می کوشد تا بگوید که مولانا از کشور او و سرزمین اوست؛ از گوشه ای، بر بامی، بر روزنی، این آواز اوست که به گوش می رسد:
گفتم ز کجایی تو؟تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان،نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل،نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا،نیمی همه دردانه
من بی دل و دستارم،در خانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم،این شرح دهم یا نه
من اما در میان این همه نور و رنگ و آواز گم می شوم. می روم همین حوالی.........
اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم
دلم می خواهد چونان کودکی بر بام این سرزمین بروم و در کنار مولایم که اینک هشتصد سالش است بنشینم. سر بر دامنش بگذارم. تا برایم حکایت بخواند..... می شنوید؟ این بانگ نی را! من می شنوم.این خورشید رقصان عشق، در بازار زرکوبان قونیه یا گذر شکرفروشان بلخ است که می خواند. شرح هجران است این نی نامه. این هجده بیت اغاز مثنوی. هجران یار است. دور شدن انسان از بهشت است. از مقام انسانی است. نی نامه فریاد رسای مولانا در روزگار تباهی است. دعوت انسان به رستاخیز است. شورشی دلیرانه و خردمندانه بر ستم و تباهی است. این مولاناست که بر بام آسمان ایستاده است و حکایت می کند. که مرا می خواند.که همه آدمیان را می خواند به سوی عشق :
بشنو این نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح، درد اشتیاق
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
هشتصد سال است که بر هر بام این سرزمین مولانا می سراید . دست می افشاند و پا می کوبد.
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر
بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم
شادآمدم. شاد آمدم
هشتصد سال است که این عیار دلاور در هر کوی و میدان و بر هر برج و باروی این دیاران، کمند عشق و آزادی افکنده و ما.......
مولانا چه می سراید؟ از چه سخن ساز می کند و غلغله در جان و جهان می اندازد؟
روی سخن مولانا با کیست؟ هر کدام از ما چند گونه دیوان غزلیات شمس و مثنوی در خانه داریم؟ چندبار خوانده ایم و تا چه میزان در زندگی ما تاثیری نهاده است؟
به راستی این مولانا از چه و با که سخن می گوید، که از پس هشتصد سال، هنوز بر بام خانه ی من و تو نشسته است و به ما می نگرد؟
گویی هم اینک از کوچه های شب زده و از ستم شکسته ی این سرزمین آتش گرفته می گذرد. درفش شعرش بر دوش! بنگرید! این مولاناست! نه درویشی ژولیده و تارک دنیا! عاشقی است مست و برهنه! آمده است تا در برابر ستم و سیاهی قد برافرازد و ولوله در بنیاد ستم و تباهی اندازد و ستمگران و تبهکاران را چنگال و دندان بشکند. آمده است تا قفل هر زندان را بشکند. این حضرت عشق است که با مردمان پیمان کرده است که در راه آزادی و عشق، جان فدای محبوب کند! یکبار دیگر بخوانیم: با فریاد بخوانیم! گلبانگ در جهان افکنیم. در کوی و بازار بخوانیم. در شب بیداد بخوانیم:
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی‌خوار را در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز هم‌ چون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
به راستی مولانا در غزل زیر در جستجوی چیست؟ چه آرزو دارد؟ باغ و گلستان مگر سرایی جز سرای آزادی و عشق است؟ مولانا از که می خواهد که رخ بنماید، جز محبوب همیشه و همه جایش، سلطان بلند بالایش: آزادی و عشق و دانایی:
بنمــــــای رخ که باغ و گلستام آرزوست
بگشای لب که قـنــــد فـراوانم آرزوست
ای آفـتاب حســــــن برون آ دمی ز ابــــــر
کان چهــــــرۀ مشعشع تابـــانم آرزوست
گفـتی ز ناز بیش مرنجــــان مــــــرا برو
آن گفـتنت که بیش مرنجــــانم آرزوست
زین هـمــرهان سست عـناصِر دلم گرفـت
سیمرغ قاف و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چـــــراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولـــــم و انسانم آرزوست
گفـتند یافـت می نشود گشتــــتـه ایـــــــم ما
گفـت آنکـه یافـت می نشود آنم آرزوست
چه بوده است که در دوران تازش مغولان و غارت یغماییان و تبه کاری دینمداران، یافت می نشده است؟و مولانا در آرزوی آن می سوخته است؟
در سیاهترین روزگار بود که خورشید شرق برخاست و رقص کنان در بازار زرکوبان، نور امید و فردا تاباند. او چراغ تاریکی ها بود.او می دانست که انسان شایسته ی زندگی بهتری است. او می دانست که ستم پیشگان ارزش های والای انسانی را لگد مال کرده اند .پس روی به انبوه انسان های خوار شده، تحقیر شده و لگدمال شده، چونان سرودی تابناک بر آسمان بر می خاست که:
ای انبوه آدمیان! تحقیر شدگان! رنج دیدگان زمین!
هر نفس آواز عشق
هر نفس آواز عشق
وا، ز عشق. وا، ز عشق.وا، ز عشق
می رسد از چپ و راست
می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم
ما به فلک می رویم
عزم تماشا کراست
عزم تماشا کراست
هر نفس آواز عشق
هر نفس آواز عشق
می رسد از چپ و راست
می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم
ما به فلک می رویم
عزم تماشا کراست
عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم ، یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم ، جمله که آن شهر ماست
خود زفلک برتریم ، وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم ؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا، عالم خاک از کجا
وز چه فرود آمدیم، بار کنیم این چه جاست
آری این مولاناست که با تمام عشق فریاد بر می دارد که:
خود ز فلک برتریم! وز ملک افزون تریم!
چنین است مقام انسان! انسانی جستجو گر. در جستجوی رهایی. و رهایی و آزادی ،معبود مولاناست. زیبای مولاناست. جان و جهان مولاناست. یوسف خوش نام مولاناست. نور و سور و شور و شراب و انگور و ساقی منصور مولاناست آزادی:
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
انسان مولانا، انسان کامل است. مست می جان است. قادر هر دو جهان است:
من که مست از می جانم، تتناهو، یا هو
فارغ از کون و مکانم تتناهو، یا هو
چشم مستش چو بدیدم، دلم از دست برفت
عاشق چشم فلانم تتناهو، یا هو
گاه در صومعه با اهل عبادت همدم
گاه در دیر مغانم تتناهو، یا هو
من به تقدیرم و تقدیر هم از ذات من است
قادر هر دو جهانم تتناهو، یا هو
تن به تن، ذره به ذره همه انوار منند
زآنکه خورشید نهانم، تتناهو، یا هو
آنگاه مولانا روی به انبوه خواب زدگان و ترسیدگان و تسلیم شدگان کرد و چونان کبوتری که بغضش در گلو بشکند و بالش به سنگ روزگار بشکند و دلش در سیاهی و سردی زمانه بشکند، بانگ بر کشید:
رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
آری او به آنانی است که راه سلامت گزیده و پشت بر عشق کرده اند.
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
مولانا اما، به انسان، به نیروی توفنده و شیدای درون انسان باور دارد. نیرویی شگرف که در رگ رگ هستی جریان دارد و مولانا ما را به کشف آن فرا می خواند. بیایید ای امواج رقصان و توفنده ی انسانی. بیایید:
پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم
بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم
دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق
جمع معلق زنان مست به دریا دویم
بر لب دریای عشق تازه بروییم باز
های که چون گلستان تا به ابد ما نویم
وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم
چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم
جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم
و سرانجام این سردار عشق است که بانگ بر می دارد. بشنویم! بنگریم بر بام خانه هایمان! بگشاییم پنجره ها را و گوش کنیم! :
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن
آری برخیزیم و باغ جان را بهار کنیم. تسلیم و شکست، نومیدی و اندوه را وا نهیم. بگذاریم تا غم و اندوه به کور و کبود در شود. بر سر هر کوی و برزن، بر هر دریچه و بام رو به خورشید، بوسه بر کاکل ماه و دست در گردن ستاره اندازیم و بخوانیم:
آمده ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم، شکر برم
آمده ام چو عقل و جان، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دلشکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمربرم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم؟
آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او، وای، اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمی خوری؟ پیش کسی دگر برم
نگاهم بر مولاناست. دل اما خروش می کند. این کیست؟ کیست این؟ این پیرهشتصد ساله که آمده است تا آتش عشق در جان و جهان زند:
رندى ديدم نشسته بر خنگ زمين‏
نه كفر و نه اسلام، نه دنيا و نه دين‏
نى حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين‏
اندر دو جهان كرا بود زهره اين
اینک از تمام کوچه های قرق، از شهرهای سوخته و آتش گرفته، از تمام اقلیم های بند و زنجیر، برده و بندی ، آدمیان می آیند . مولانا در میان آنان می خواند و می رقصد و می شتابد که:
ای انسان ها! ای عاشقان آزادی و عدالت و رهایی! ای عاشقان! برخیزید!
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج جون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا...
بر می خیزم و از بام به کوچه می شوم... از دور گلبانگ سپیده می آید. باید بروم. هیاهوی باد است و شبنم می بارد. عطر یاس است و سوسن و نسترن.... در تمام کوچه عطر سلام است و از دور....
آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی هنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگ ها برآید
با مرغ جان سراید بی بال و پر به رقص آ
رقص است و سماع است بر بام بام خانقاه دل.بیا تا دستی برافشانیم و پایی بکوبیم! رباب و تار و تنبورت کو؟ برخیز و بیا! بیا! بیا!
خواجه بیا!
خواجه بیا!
خواجه دگر بار بیا!
دفع مده!دفع مده!
ای مه عیار بیا!...
پای تویی!
دست تویی!
هستی هر هست تویی!
بلبل سرمست تویی!
جانب گلزار بیا!...
ای دل آواره بیا!
وی جگر پاره بیا!
ور ره در بسته بود
از ره دیوار بیا!...
بس بود ای ناطق جان!
چند از این گفت و زبان!
چند زنی طبل بیان!
بی دم و گفتاربیا!
حالا دارم روان می شوم. روانه می شوم..دارم نور می شوم. خورشید می شوم.شرق می شوم. شرقاشرق و ترنگاترنگ شادمانی و شور می شوم. حالا دارم ابر می شوم.باد می شوم. دارم می رقصم بر باد. دارم رقص می شوم.بی بال و پر می رقصم.می رقصم من. رقص! رقصارقص. رقص! این غزل است که می رقصد. مولاناست که می رقصد. منم. تویی. رقص است.رقص است که می رقصد.آهای! رقصم من!رقص! رقص! بالم من! پروازم من!آهای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ........................
سبز باشید
محمود کویر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد