logo





« مرگ در صحنه »

شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۹ - ۰۴ دسامبر ۲۰۱۰

مجـيـد فلاح زاده

asemi.jpg
در طول بیست و یکسالی که در آلمان هستم، هر بار «دکترعاصمی» را می‌دیدم حرف عمده‌اش این بود که «حتما یک بار با هم تئاتر کار کنیم»! برای من هم بسیار جالب بود که با یکی از آخرین بازمانده شاگردـ یاران «نوشین» و «تئاتر نوشین»، تئاتر کار کنم. اما، چه نمایشی؟!
در عرض ده سال گذشته نیز، هر سال در ماه نوامبر مهمان «فستیوال تئاتر ایرانی در کلن» بود و گاهی تمام دوهفته‌ی فستیوال را در کلن می‌ماند. سخن‌رانی می‌کرد، شعر می‌خواند، بحث و جدل می‌کرد. رژیم جمهوری اسلامی را دشمن بشریت می‌شمرد، از فستیوال، در سال‌های بحرانی نفاق‌ها، به دلیل دعوت گروه‌ها از ایران، دفاع می‌نمود، «کاوه» تبلیغ می‌کرد و از رنج چهل ساله‌ی انتشار آن سخن می‌گفت، و گاهی نیز در بزرگداشت‌های شخصیت‌های برجسته‌ی ایرانی از سوی «انجمن تئاتر ایران و آلمان»، نقش می‌گرفت و گل می‌کاشت. چنان که در بزرگداشت «به آذین» بزرگ گل‌ها کاشت! و سرانجام، در پایان هر فستیوال با نگاهی پرسشگر که «مجید چه شد؟!» خداحافظی کرده و می‌رفت... اما، در تلفن و در نامه‌های کوتاهی که گهگاه بخاطر «کاوه» و جشن‌های ملی می‌نوشت، باز هم «موضوع» را تکرار می‌کرد!
***
و بالاخره، در میانه‌های سال ٢٠٠٦ بود که روزی «بهرخ» نمایشنامه «خرس» از «آنتون چخوف» را برابرم نهاد و گفت: «این را کار کن!»، گفتم: «با کی؟!». گفت: «با عاصمی!». گفتم «خرس؟!». گفت: «خودش است!». مدت کوتاهی سکوت کردم و بعد با خنده ‌ای زیر لب گفتم: «آره... خودش است»! هم نمایشنامه‌ی کوتاهی است، پس او را درآن سن پیری زیاد خسته نمی‌کند؛ هم کم پرسوناژ، پس «عاصمی» قدری گوشت تلخ را با شلوغی‌ها عاصی نمی‌کند؛ هم از لحاظ دراماتورگی قوی! پس او را خوش می‌نماید؛ هم پر بذله و پُر طمطراق، پس با شخصیت‌اش می‌خواند؛ و هم باحتمال فراوان، از نظر تمایلات «روسو فیلی» هر دوی‌مان، باب طبع او!
از «بهرخ» پرسیدم نقش مقابل «یلنا ایوانونا پوپووا»، حرف‌ام را قطع کرد و گفت: «خودم»! گفتم:«باخودش در میان گذاشته‌ای»؟ گفت: «‌مدت‌هاست»!... پس باید شروع می‌کردیم. نمایشنامه را همراه نامه‌ی کوتاهی و ترجمه آن نفرستاده، نامه‌ی زیر و پیشنهاد و ترجمه‌ی زیر را فرستاد.



ابتدا قرار شد ما در شهرمان «بُن» و او،به قول خودش، در ده ‌اش «اُبرتاف کیرشن»، نمایشنامه را خوانده و نظرات خود را یادداشت کنیم... و در اولین فرصت که پیش آمد (اوایل اکتبر ٢٠٠٦) به «بُن» آمد و مدت چهل روز و شب با نمایشنامه کلنجار رفتیم تا نمایش آماده شد!
در طول این چهل شب و روز– به استثنای چند شب که نزد دوست قدیمی‌اش خانم «‌دکتر توکلی‌» رفت– شب‌ها ویسکی بود و بحث و گفتگو و خاطرات: از «‌ایرن‌» می‌گفت که هنوز دوست اش داشت و این که چون یکدیگر را دوست داشتند نمی‌توانستند با هم زندگی کنند! از عشق‌اش به «‌حزب‌» می‌گفت و این که صدمین نفری بود که آنکت حزبی را پُر کرده‌بود! از «‌احسان طبری» می‌گفت و شخصیت هنری– علمی– فلسفی والای او و این که چگونه در اولین جلسه‌ی حزبی و اولین برخورد با وی در دوران جوانی، شیفته‌اش شده ‌بود!



از «‌نوشین‌» می‌گفت و این که او ‌بیش از بازیگران صحنه‌ی تئاتر ایران، از بازیگران صحنه‌ی سیاست ایران دل خونی داشت و این که «‌او‌– نوشین‌» به همین خاطر بود که نمی‌خواست از زندان فرار کند تا پس از آزادی عنقریب ‌اش بتواند به کار تئاتر خود ادامه دهد، ضمن آن که می‌دانست این احتمالی بسیار ضعیف است، اما از احتمال ضعیف‌تر از عدم هم فکری با رفقا که نبود! از «‌استالین‌» می‌گفت، و این که او «‌شاه‌» و «‌ثریا‌» را دوست داشت وبه «‌ثریا‌» پالتوی پوستی هدیه کرده ‌بود و «شاه‌» را « ‌شاه جوانبخت‌ » می‌نامید، و این که از ده‌ها دلیل عدم مداخله‌ی «‌استالین‌« در لشکرکشی «‌شاه‌» به آذربایجان در١٣٢٥، یکی هم این می‌تواند باشد! و من نیز، خود این را، شخصاً، در زمان کار و تحصیل در «‌لنین گراد‌« (‌٨٩ – ١٩٨٧‌) از زبان خانم «‌پروفسور رُزانوا‌«، مترجم شخصی «‌استالین» در کنفرانس تهران (١٩٤١) شنیدم!
و چه نکته‌ای! چه نکته‌ی هنری– باریک‌تر از مویی که اکثریت قریب به اتفاق نیروهای سیاسی و تحلیل‌گران سیاسی در ارزیابی و تحلیل وقایع، حتی به مخیله‌شان هم خطور نمی‌کند! آنان فقط تحلیل سیاسی می‌کنند، فقط تحلیل سیاسی می‌کنند از بس دگم‌اند! و بالاخره، از دو بار دیدار کوتاه‌اش با «شاه» که توسط «هویدا» و در رابطه با «کاوه» ترتیب داده شده‌بود می‌گفت، و این که هر دو بار «شاه» از او در باره‌ی «نوشین» پرسیده ‌بود؛ و این که «ساواک» اجازه‌ی ملاقات بیش‌تر او را با «شاه» نداده ‌بود...!
و در روز– به استثنای روزهای معدودی که نزد یکی از شفیق‌ترین انسان‌ها، «جعفر مهرگانی»، رفت و همیشه می‌رفت – کار با او هم سهل بود و هم ممتنع! سهل بود، چرا که، بر خلاف بسیاری از «ظاهرا» بازیگران امروزی خارج از کشور و تبعید، خود را کاملا در اختیار کارگردان قرار می‌داد! و اینجا گفتم، بر خلاف، چون مثال بارز آن که، دردا، روزی هنگام تمرین منظومه/ نمایش «مهره ی سُرخ» از «سیاوش کسرایی»، خود‌خوانده بازیگرـ خانمی را گفتم که «باید چهره‌ات گریم شود»! و خانم متغییرانه پرخاش نمود که «مگر من اجازه می‌دهم کسی دست تو صورت من برد»! و ممتنع بود، چرا که هم پیر بود و هم پیش کسوت، پس باید احترام‌اش را می‌داشتی! و هم زود رنج شخصیتی که باید جانب‌اش، و هم بدلیل دریافت گنگ و اندک‌اش از تئاتر معاصر، بسیار کهنه– سنگین‌– کلیشه‌ای بازی می‌کرد! ازدکورونورپردازی نمایش، ضمن تعریف، انتقادهم داشت. دکورونورنمایش راغیررئالیستیک وناسازمی خواندکه با فضای فئودالی کارجوردرنمی آید. شاید فراخی صحنه وگسترده گی فضای بازی آن، بجای یک اطاق دربسته، ازیک سوتمرکزش رامی گرفت، وازسوی دیگرانرژی اش را.
بر روی هم، با وجود چهره‌ی زیبا و اندام متناسب (و البته بسا بیش در دورانی جوانی)، «دکتر عاصمی» بازیگر حرفه‌ای صحنه نبود، یا اگر بود، بیشتربازیگر زبان بود تا بازیگر بدن. اما، هوشی بسیار سرشار و شوقی بسیار وافر برای بازی داشت، و همین هوش سرشار و شوق وافر بود که سبب شد نمایشنامه را ظرف هفته‌ای از بر کند!
باری... با هم برای خرید وسایل صحنه و لباس می‌رفتیم، و در این هنگام تمامی سعی‌اش این بود که مخارج نمایش بالا نرود.
برای گریم از اُستاد «ناصر بهرامپور» یار دیرنه‌اش دعوت کردیم، که او نیز، همچون همیشه بی‌دریغ با جان و دل پذیرفت و حتی سبیل معروف (گریگوری استپانویچ اسمیرنوف/ ملاک/ خرس) را هدیه نمود، با سبیلی که در حین اجرای نمایش دائما در حال افتادن بود و «عاصمی» تقصیر آن را به گردن چسب ارزان قیمت «بهرامپور» می‌انداخت و«بهرامپور» به گردن عرق زیاد و غیر معمول صورت «عاصمی» که ناشی از ویسکی‌خوری‌های شبانه‌اش بود!
***
روز اجراء در «سیزدهمین فستیوال تئاتر ایرانی در کلن» سالن نمایش (آرکاداش تئاتر– صحنه‌ی فرهنگ‌ها) پُر بود، بویژه از دوستان و رفقای قدیمی با خاطرات «روزگار نوشین»!
در طول یک ساعت اجراء، «بهرخ» و «عاصمی» الحق خوب به جان هم افتادند و از عهده هم برآمدند، که اینجا ضرورت بیان چگونگی آن نیست، چرا که تصویر و تفسیر واقعه را خانم «الهه خوشنام»، در روزنامه‌ی «کیهان لندن» (شماره ١١٣٧/ دسامبر ٢٠٠٦ – ژانویه ٢٠٠٧) جانانه پرداخته‌اند! اما در اینجا ضروری است که از پرسوناژ سوم این نمایش، بازیگر مستعد و جوان، خانم «آزاده داربویی» (در نقش پیشخدمت پیر– لوکا)، نیز به نیکی یاد آورد!
***
در پایان نمایش، در اتاق گریم، وقتی «مرد پیر» از«دریای صحنه» بر آمده، برای تعویض لباس لخت شد، انگار که واقعا به دریا رفته بود، از بس عرق ریخته بود! پیراهن رویش را پوشید تا مثل همیشه بر روی آن کراوات زند، اما آن هم، سریع پوشیده در عرق شد.
بناگزیر، پیراهن سوم آن روز خود را که صبح همان روز خریده بودم، دربسته تقدیم‌اش کردم! با تردید وحجب پذیرفت، مقابل آیینه رفت و پوشید و اندازه‌اش بود. اما سعی‌اش برای زدن کراوات بی‌نتیجه بود، چرا که پیراهن، پیراهن اسپورتی بود و آن کراوات بدان نمی‌خورد. (و در اینجا گفتم پیراهن سوم خود، چرا که به حیث «مدیر فستیوال» و بدلیل دوندگی‌های روزانه، آن قدر عرق می‌ریختم و می‌ریزم که برای خوش بو ماندن باید روزی سه پیراهن عوض نمایم)!
***
بگذریم. نیمه شب در«رستوران زرتشت»، کنار«دکترمحمود خوشنام» نشست و از ته دل خندید و چشم از «بهرخ» برنداشت؛ و این بار به سلامتی رفقا بجای ویسکی، ودکای روسی خورد و چلوکباب نوش جان کرد و هنگام خداحافظی، به عنوان حق‌الزحمه، قرانی هم طلب ننمود.
نمایش را خارج از کادر فستیوال، دو بار دیگر و این دو بار بجای «خانم آزاده»، خانم «فریده قلندری» و«حمید عبدالملکی» در نقش پیشخدمت، اجرا کردیم و بعد... و بعد و از حالا به بعد «دکترعاصمی» عزیزمان دو درخواست مداوم دیگر داشت: یکی نسخه‌ای از «سی دی» نمایش بود، و دیگری ادامه‌ی کمک مالی «انجمن تئاتر» به «کاوه» که این یکی دیگر توان مالی‌اش نبود و «سی دی» را زمان ام... لذا میان‌مان کمی شکر آب شد که تا پایان عمرش کشید!



اما، بهر حال دو ماه قبل از مرگ‌اش، هر طور بود « سی دی» را به او رساندم تا به قول خودش به «‌ماریا‌» نشان دهد که آن چهل شب و روز را چه غلطی کرده‌است، و در پاسخ، به حیث یکی از آخرین دست نوشته‌های ش نوشت:
***
دکتر «محمد عاصمی» در دوران جوانی شعر زیبای «اشک هنرپیشه» را سرود. و در پیری، زمانی که سرطان جان‌اش را می‌خورد، و اما او لب فرو بسته بود و به کس نمی‌گفت، هنگام بازی در«خرس»، توگویی آن«کودک مرده» در «اشک هنرپیشه»، خودش بود که از مرگ خود بر صحنه می گفت، وکس باورنمی‌کرد!

دسامبر٢٠١٠
مجید فلاح زاده


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


محمود کویر
2010-12-05 19:59:56
دستتان درد نکند. دست همه تانه. عاصمی. بهرخ. مجید و.... گزارشی و یادبودی بود بسیار عالی.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد