logo





چشمه

و دستمال مروارید

سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹ - ۳۰ نوامبر ۲۰۱۰

رضا بایگان

bayegan.jpg
چشمه ای بود
پر آب
و زلال
مثل آینه صاف
عکس هر کس پیدا
مرد و نا مرد
چه تفاوت .
پر لطف
پرمهر بود و صفا
هر گذرکرده ازجاده ی خاکیِ
بالا سر او ،
یک شکم آبِ خنک مهمان بود .
چه صفا داشت نظر کردنِ
بر آینه ی ساکت و آرامِ
آن چشمه آب
و چه لذت میداد
پا را در خنکای آب آرُم
فرو بردن و
خسته شدن را ،
به فراموشی ها بسپردن .
جاده ی خاکی
دگر خاکی نیست
و بجای اسب
یا قاطر
یا خری بیچاره
آهن است در حرکت
و بجای خستگی پایی بی کفش
چکمه را سربازان
درآب فرو میدارند .
چشمه از نورو نشاط خالی شد
و صفا یش را
زیر باران فروریخته از دود
پنهان کردست
و زمهرش خبری نیست
مردمان گذرکرده
ازجاده ی بالای سرش
قصه ی چشمه نارنگ شده را
نقل هر مجلس و بزم میدارند
روزگاری
چشمه ای بود
پر از آب زلال . . . . .

بیست چهارم نوامبر
2010 المان

******

دستمال مروارید

می خواستم پیراهنی باشم
از اطلسی صورتی رنگ
و یا شاید آبی
مثل آسمان
با نقطه های سفید
همانند حضور ستارگان
آنگاه که از ابر وباران خبری نیست .
میخواستم پارچه ای باشم
گلدوزی شده
و با حاشیه هایی مروارید دار
و با عطر گل یاس آغشته شده .
کاش تنگی آب می شدم
کنار دست تو
و کاسه ای از جنس چینی چین
ودر دلتنگی هایت
نَمی می دادم
گلوی خشگ شده از گریه ی شبانه ات را
کاش پیراهنی اطلسی می شدم
بر تنت
و دستمال گلدوزی شده
در دستت
و کوزه ای آب
به کنارت
کاش
همین و همین .

شنبه 29 آبان 89 فرانکفورت

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد