logo





کوچه های سرزنش عقل

پنجشنبه ۴ آذر ۱۳۸۹ - ۲۵ نوامبر ۲۰۱۰

جواد پارسای

Javad_Parsay.jpg
در کوچه‌های سرزنش عقل،
هرگامی که می‌نهم،
قامت هوس را کمر شکسته می‌بینم.
چگونه دُردِ باده، حرمت عشق را نگهدارد؟
چگونه نلرزد به تندباد عشق، تن ناتوان شیخ؟
زیبارخِ گریزپای,
بگیر دستم را,
با من به باده‌سرای مهر بیا!
آیا هوایِ گردش هفت شهر را به دل داری؟
مگر به پیکر همه ی عاشقان,
عشق، جامه‌ی یکسان به خود پوشد؟
آنگونه عاشقم که هر نفس، آکنده از گلاب شعر است.
مرا به سبزه‌زارِ رویش سخن بنشان،
تا دانه‌ی رازِ دلم را در آن بنشانم.
بیا و بنشین به ساحلِ شکیبایی,
بنگر, چگونگی عشق را به گاهِ شکوفایی.
زیبارخِ دلربای شهر
من هر شب،
ستاره‌های نگاهت را از آسمان سکوت می‌چینم.
چشم از تو بود و عشق از من
بیا که چرخش زمان را
به دست نسیم پگاه بسپاریم
تا، آهسته بچرخاند
و در لحظه‌های سکوت، نیز اندکی بیاساید.
بر روی دیوار باد، مگر می‌توان
کلام عشق را کوبید؟
بر من ببار همچو ابر بهاران
آغاز کن مرا
گرچه بر این رهگذر
نه آغاز و نه فرجامی هست.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد