با ظلمتِ بنشسته، بر طلوع ِ بینایی، دیدار نمی خواهم
بر شوق ِ روان ِ رود، دیوار نمی خواهم
امروز که اندیشه، با موج گرانْ وهمیْ، غرق است به رزمی ژرف
حلاج ِ انالحق زنْ، بی یار نمی خواهم
یکباره رها کردم، چون دود که از آتش، دل را ز پریشانی
بر پرتو هر دیده، زنگار نمی خواهم
گر در مه نومیدی، گم گشت شکیبایی، نا گه مه نو خندید
از وسعتِ هول ِ شب؟ زنهار نمی خواهم
همچون نفس ِ نی غم، با عشق شود همدم، در جمع فنا گردم
فردیتِ عاشق را، بیمار نمی خواهم
چون بید به تن لرزند، با خشم در آمیزند، ازخیل دگر اندیش
بر گردن ِ "پویا" یی، افسار نمی خواهم
گرتوده پراکندند، یا دار به پا کردند، "پویا" به حریفان گو
بر سینهء هر میلاد، کفتار نمی خواهم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد