پايه ای ترين معيار بررسی سياست خارجی ايران معيار "منافع ملی" است. در اين چارچوب است که حاکميت ايران بايد از سياستهايش دفاع کند و آنها را توجيه نمايد. در همين چارچوب است که می توان سئوال کرد آيا سياست تنش زای کنونی در خدمت منافع ملی ماست؟ اگر اينچنين نيست پس سياست کنونی ايران به چه منافعی و به چه اهدافی چشم دارد؟ | |
شواهد فراوان و فزاينده ای حاکی از آنند که دور اخير تحريم اقتصادی توسط امريکا، مخصوصا فشارهای سنگين روی سيستم بانکی بين المللی ايران، مشکلات جدی و احتمالا غير قابل تحملی را برای ايران فراهم آورده اند. امريکا بالاخره به حربه ای دست يافته که کاربرد موثری دارد. تهديد حمله نظامی امريکا (که حربه اصلی آقای بوش بود) و تهديدهای توخالی اسرائيل ( که در واقع وسيله اسرائيل برای سرکيسه کردن بيشتر امريکا بوده و هستند) نتوانستند نتايج مورد علاقه امريکا را به بار بياورند و سياست رژيم حاکم در ايران عمدتا در روالی که ايران تعيين می کرد ادامه يافتند.
به نظر می رسد تحريمهای جديد، حلقه محاصره ايران را بسيار تنگتر از گذشته کرده و آلترناتيوهای نگران کننده ای را در پيش روی ايران باقی گذاشته است. نکته هشداردهنده در اينست که سطح تاثير و قدرت نفوذ اين تحريم در سپر دفاعی ايران هر روزه بيشتر شده و ما هنوز به آخر خط نرسيده ايم.
در سالهای اخير صنايع مهم و حياتی ايران زير فشارهای سنگينی بوده اند و عمدتا – به خاطر تحريمهای امريکا – به حال معلق در آمده اند. پروژه های عسلويه نمونه بارزی از نتايج تحريمها بوده اند. بسياری پروژه های کشف و استخراج نفت و گاز ايران به همچنين قربانی تحريمها ی امريکا شده اند. تاريخچه ميدان گازی پارس جنوبی نمونه دردناکی از ضرباتی است که صنعت و اقتصاد ايران به خاطر تحريمهای امريکا متحمل شده است. در ميدان پارس جنوبی، قسمت مهمی از سهم ايران از گاز ميدان (در عمل ) به قطر واگذار شده است چرا که نتوانسته ايم همپای آنها از اين ميدان بهره برداری کنيم. قطر دائما به استخراج گاز ميدان ادامه می دهد و آنقدر استخراج کرده اند که فشار گاز افت کرده و پمپهائی که برای سهم ايران طراحی شده بودند بايد دوباره اندازه گيری می شدند که با فشار افت يافته عمل کنند. برده اند و خورده اند و از دست ما رفته است.
اينها تنها چند نمونه از ضرباتی بودند که بر ما وارد شده اند، اينها بخشی از چيزهائی هستند که در راه، و به خاطر، سياستهای کنونی رژيم ايران از دست داده ايم. يقينا از نمونه های مهم ديگری هم می شود ياد کرد. بررسی کامل و واقع بينانه ای از تاثير تحريمها بر سرنوشت رشد صنعتی و اقتصادی ايران نديده ام ولی همينقدر می شود گفت که برنامه ها و سياست بين المللی ايران مخارج سنگينی را برای صنايع اساسی و استراتژيک ما به ارمغان آورده بودند.
ولی تحريمهای بانکی جديد ابعاد مشکلات اقتصادی را به مراتب وسيعتر و عميقتر کردند. امروز هواپيمای ايران اير در فرودگاههای اروپا با مشکل پرداخت هزينه سوخت روبرو است. به همين دليل بعضی از پروازها جبرا به پرواز غير مستقيم تبديل شده اند. ايران ارز خارجی فراوانی دارد ولی زمانی که بانکهای هر روز بيشتری از معامله با بانکهای ايرانی احتراز می کنند استفاده از ارز موجود هر روز مشکلتر می شود.
امروز مسئله ايران محدود به مشکلات پروژه های چند صد مليون دلاری نمی شود. امروز پرداختهای چند هزار دلاری هم گرفتاری دارند. به عبارت ديگر هر نوع برنامه ای که مستلزم معامله ای با بازارهای اروپای و امريکا باشد ، حتی در حد خريد يک اتومبيل معمولی ، گرفتاری های فراوانی پيدا می کند. اين عمق و وسعت فشار بر اقتصاد ايران است که تازگی دارد و ديگر – عليرغم داشتن درآمد نفتی صد ميليارد دلاری – چرخهای اقتصاد را هر روزه کند و کند تر می کند. ادامه اين شرايط مخارج اقدامات تجارتی و صنعتی بسيار ساده را چند برابر می کند (و بايد بالنهايه) همه سازمانهای صنعتی و تجارتی متوسط و حتی کوچک را در خطر قرار دهد. اين سئوال مطرح می شود که تا کجا و تا چه زمان اين درجه از فشار قابل تحمل خواهد بود؟ آيا سرمايه داران مستقل (و حتی سرمايه داران وابسته به رژيم ) می توانند اين سطح از فشار را تحمل کنند؟
در چنين شرايطی است که رئيس جمهور ايران از نوبت سخنرانی خود در سازمان ملل استفاده می کند که بپرسد به راستی چه کسی مسئول انهدام برجهای مرکز تجارت نيويورک بودند و اضافه می فرمايند شايد خود امريکائيها اين کار را کردند.
مهم نيست در واقع چه کسی اين برجهار را زده است، آنچه از نظر بحث سياست خارجی ايران اهميت دارد اينست که اين موضوع به رئيس جمهور ايران چه ربطی دارد؟ اين موضوع چه ربطی به منافع و مسائل بين المللی ما دارد؟ به ما چه که چه کسی اين کار را کرده است؟ قابل فهم بود اگر ايشان به مسئله همين تحريم بانکی ايران می پرداختند و موضع دولت ايران را توضيح می دادند ولی موضوع برجهای نيويورک در کجای چشم انداز بين المللی ايران قرار می گيرد؟
امريکا مسلما مخارج سنگين سياسی، اقتصادی و مالی را، برای اين دور از تنگ کردن حلقه های اقتصادی به دور ايران، متحمل شده است. بايد امتيازهای زيادی داده باشد که بسياری کشورهای ديگر را راضی کند. ولی در عين حال، آقای اوباما با شعار "ما می خواهيم صحبت کنيم و کنار بيائيم" به ميدان آمده است. اين موضع آقای اوباما مسلما نقش مهمی در راضی کردن کشورهای ديگری داشته که نگاه متفاوتی به ما داشته اند. اين سياست بود که چين روسيه را در گوشه ديوار قرار داده بود. امريکا طنابی را به گردن اقتصاد ايران انداخته و حلقه را هر روزه تنگتر می کند و در عين حال آقای اوباما می گويد می خواهم کنار بيايم.
در همين شرايط مجمع عمومی سازمان ملل فرصتی برای ايران بود که توضيحات خودش را ارائه کند. اگر رئيس جمهور ايران می گفت حرف من حقانيت دارد، اگر می گفت من خواستار صلح هستم ولی امريکا دست بردار نيست، حرف ايشان قابل فهم بود. مهم نبود درست است يا نه، ولی قابل فهم بود که چنين بحثی در چنين موقعيتی انجام بگيرد.
متاسفانه ايشان به جای نشان دادن نرمش و آمادگی برای کنار آمدن، بعضی از بدترين تهمتهای امريکا و اسرائيل را در عمل تاييد کرد و خصومت بی محتوای خود را به نمايش گذ اشت. اين رفتار ثابت کرد که واقعا سر سازش ندارد بلکه به دنبال پيدا کردن هر وسيله ای برای درافتادن با امريکا است.
البته بعضی ناظران اين دست اقدامات ايران را به "بی منطقی" بودن و "بی اطلاعی" گردانندگان سياست خارجی ايران مربوط می دانند. بر اين باورم که چنين نيست. سياستهای خارجی ايران درجه بسيار بالائی از شناخت از روندهای بين المللی و آگاهی به حساسيتهای جهانی را نشان داده اند. بسياری ناظران بين المللی غرب بارها و بارها بر "آگاه بودن و زيرکانه بودن" سياست خارجی ايران تاکيد کرده اند.
سياست خارجی ايران منجمله سخنرانی رئيس جمهور در سازمان ملل يک منطق دارد. اما اين منطق همان منطق جوابگوئی به منافع ملی و نيازهای بين المللی ايران نيست.
واقعيت اينست که اين نوع موضع خصمانه نسبت به امريکا در بخشهائی از جهان و مخصوصا در ميان عرب کوچه و بازار خريدار دارد.
شايد اين سياست به درد چشم اندازی بخورد، در چارچوبی قابل فهم باشد ، که می خواهيم به تهيه نيرو برای روز موعود ، برای ظهور امام غائب بپردازيم؟ به نظر می رسد که چشم اندازی در حول و حوش اين شعار (که در کوچه و بازار ايران هم خريدارانی دارد) می تواند منطق حرکت کنونی سياست خارجی ايران باشد. در هر صورت هر چه هست اين منطق نسبت به منافع ملی ايران حساسيت ندارد و مسلما بدان صدمه می زند.
سياست خارجی ايران
پايه ای ترين معيار بررسی سياست خارجی ايران معيار "منافع ملی" است. در اين چارچوب است که حاکميت ايران بايد از سياستهايش دفاع کند و آنها را توجيه نمايد. در همين چارچوب است که می توان سئوال کرد آيا سياست تنش زای کنونی در خدمت منافع ملی ماست؟ اگر اينچنين نيست پس سياست کنونی ايران به چه منافعی و به چه اهدافی چشم دارد؟
در عين حال، اگر خواهان تنش زدائی هستيم آيا قبول صاف و ساده شرايط امريکا ( و غرب) واقعا به خاتمه تنشها می انجامد؟ آيا به نفع ماست؟ چگونه می توان خطی رسم کرد که تنش زدائی را از سياست پرچم سفيد جدا می کند؟ چه سياستی می تواند به سمت تنش زدائی برود و در همان زمان به منافع ملی ما – کوتاه مدت و دراز مدت – وفادار بماند؟
در تمامی سی سال گذشته روابط ايران و امريکا نقش بارزی در شکل گيری مجموعه سياست خارجی ايران داشته است. روشن کردن اين موضوع در فهم کليت سياست خارجی ايران حياتی است.
در اين نوشته به مشکلاتی که به خاطر سابقه روابطمان داشته ايم و به بعضی از مهمترين مشکلات کنونی، منجمله برنامه هسته ای ايران ، اشاره خواهم کرد. قبول ندارم که امريکا حالا کشور صلح دوستی شده که از اشتباهات گذشته اش درس گرفته است. سياست خارجی امريکا در دوران آقای اوباما مسلما واقع بينانه تر و انسانی تر از هر دوره ديگری در تاريخ امريکا (و مخصوصا بهتر از دوران بوش پدر و پسر، ريگان و نيکسون) است . با تمام اينها امريکا مسائل و منافع خودش را دارد و اوباما هم – همچنان که در دوساله اخير نشان داده – سياستی در دفاع از و در حفظ همه اين منافع دارد. اوباما دو جنگ را به ارث برده بود و می بايد راه حلی قابل پذيرش برای جامعه امريکا و قابل اجرا در مقابل نيروهای مخالف را پياده کرده و تمام اين مسائل را به نحوی جلو ببرد که منافع و امتيازات پايه ای امريکا هم حفظ شوند.
به عبارت ديگر امريکا کشوری است که مسائل و مشکلات خودش را – و در همان حال – منافع و جذابيتهای خودش را دارد. تنش زدائی به معنای تسليم شدن نيست. تنش زدائی به معنای رسيدن به تفاهمی است که چطور با هم زندگی کنيم و چه رابطه ای داشته باشيم که به هر کدام از دوطرف اجازه دهد از روابط متقابل خود حد اکثر استفاده را ببرند.
چين کمونيست و امريکا به تفاهم رسيدند که وجود يکديگر را تحمل کنند (آن هم در دروه رياست جمهوری آقای نيکسون) و از روابط متقابل بهره ببرند. بسياری از پيشرفتهای کنونی چين محصول همين تفاهم سی ساله بوده است. ويتنام هم همين کار را کرده است.
می توان تنش زدائی کرد بدون اينکه از مواضع و يا منافع اساسی ملی صرفنظر کنيم. می توانيم سياست تفاهم را با چشمان باز جلو می بريم. گذشته ها را فراموش نمی کنيم ولی از آنها پيرهن عثمان هم نمی سازيم.
بايد حداکثر کوشش خود را برای بازگشت صلح و آرامش به خاورميانه انجام دهيم. مبارزه برای صلح در خاورميانه نه تنها وظيفه ای ملی بلکه رسالتی بين المللی است. اينست وظيفه ما، اينست دين ما به خود و به همسايگانمان. رسالت سياست خارجی ايران کاربرد حداکثر کوشش در راه استقرار صلح.
می بايد کمک کنيم شرايطی فراهم آيد که ما و همسايگان ما در دادوستدی دوستانه، از امکانات انسانی و طبيعی همديگر حداکثر استفاده را ببريم. در چارچوبی وسيعتر، ما بايد بتوانيم از حداکثر امکانات قرن بيست و يکم برای بهبود زندگی مردم ايران و جهان استفاده کنيم. چشم انداز ما بايد فرصتهائی باشند که ديگران استفاده کرده اند و به خود و به کل بشريت خدمت کرده اند. چرا نتوانيم شبيه ترکيه رشد و پيشرفت داشته باشيم؟ چرا نتوانيم آنچنان کنيم که ترکيه و کره جنوبی از ما ياد بگيرند؟ واقعيت اينست که سياست ما چنين کمکی به ما نکرده است. سياست خارجی ايران، ما را در حالتی از محاصره امريکا (و دنيای غرب) قرار داده است و توضيح دلائل آن به همان سادگی که رژيم ايران ادعا می کند نيست. به نظر می رسد رژيم ايران، لااقل جناح حاکم، در حال و هوای ديگری برنامه می ريزد. سياست کنونی ايران، نه در دفاع از منافع ملی که در راه آرمانهائی است که خود برای خود پرداخته اند و شايد همه جوانب آن را به وضوح بيان نمی کنند.
می خواهم رابطه ايران و امريکا را بررسی کنم ولی سه موضوع ديگر که هر کدام به جای خود باعث تنش در خاورميانه هستند نيز بايد روشن شوند. اول به اين سه موضوع می پردازم. اسرائيل، برنامه هسته ای ايران و تروريسم اسلامی. سپس به رابطه ايران و امريکا نگاه می کنم.
تروريسم اسلامی
دردناکترين خطری که جوامع خاورميانه را در حال حاضر تهديد می کند تروريسمی است که توسط گروههای افراطی – عمدتا سلفی/وهابی – به راه افتاده است.
در عراق، افغانستان و پاکستان هيچ امنيتی وجود ندارد. مهم نيست بازار محله است، مدرسه کودکان و يا مسجدی است که برای عبادت ساخته شده، هر کدام از آنها می توانند هدف کشتار بعدی قرار بگيرند. هيچ امنيتی برای هيچ کس وجود ندارد. اين سطح از کشتار مردم عادی و بی گناه، در زمانی و جائی که به ظاهر امن است، در تاريخ دنيا نمونه ندارد.
جوامع غربی اين گونه کشتار کور و روزمره را تجربه نکرده اند. البته فاجعه برجهای نيويورک را در گذشته داشته ايم.از آن پس هم نمونه های ديگری مثل خودکشی انفجاری در سيستم حمل و نقل لندن را داشته ايم که باز هم دهها کشته به جا گذاشت. هر دوی اين جنايات فاجعه ای بودند ولی هر کدام فقط يک بار اتفاق افتادند. فجايع مشابهی (از نظر کشتن انسانهای بيگناه) تقريبا هر روز و اقلا هفته ای يک بار در در عراق، افغانستان و پاکستان اتفاق می افتند.
ما ايرانی ها هم تجربه ملموسی از اين نوع تروريسم نداريم. مواردی از اين نوع خودکشی در مسجد و بمب گذاری برای کشتن مردم بی گناه در بلوچستان و چند نقطه ديگر اتفاق افتاده اند ولی اين موارد نمونه های استثنائی هستند و نه قاعده زندگی که هر روزه بايد انتظارش را داشته باشيم.
اين تروريسم از طاعون بدتر است. اين تروريسم برخورد مردم معمولی به مرگ، به زندگی و به زيستن را بر هم می زند. ارزشهای بسيار اوليه ای را که همه زندگان بايد داشته باشند مورد سئوال قر ار می دهد.
شايد احساسی که زمان سوارشدن به هواپيما در غرب به وجود می آيد، نزديکترين چيز به احساس مردم خاورميانه باشد. آنجا اين سئوال در ته ذهن هر کسی به وجود می آيد که "نکند اين بار خبری باشد". اما اين سئوال به نحوی بمراتب قوی تر در ذهن هر انسانی در کابل، بغداد و اسلام آباد وجود دارد. اين جا رودرروئی با مرگی ناگهانی وبی دليل هميشه احتمال دارد. اين تغيير ارزشها است که در دراز مدت بمراتب خطرناکتر از هر ميکروبی برای مردم خاورميانه جانکاه و بحران زا خواهد بود.
تمامی اين فجايع، از مرگ آدمها و از مرگ ارزشهای آنها، همگی نتيجه موج تروريسم کوری است که در جوامع اسلامی رشد کرده است. البته تروريسم ، در اشکال و ابعادی ضعيفتر، در خاورميانه سابقه طولانی دارد. ولی اين نوع از تروريسم، با اين ابعاد از کشتار، با اين توان برای تکرار منظم اين جنايات، نيازمند درجه ای از سازماندهی، اطلاعات فنی و امکانات مالی است که فقط بعد از به راه افتادن القائده بروز يافتند.
اما تمامی دستگاه القائده ساخته و پرداخته امريکائيها بود. در سالهای 80 ميلادی، زمانی که نيروهای نظامی شوروی در افغانستان مستقر بودند، امريکائيها به دنبال وسيله ارزانتری برای مبارزه با آنها در افغانستان بودند و اين اسلحه را به شکل القائده سازمان دادند. جوانان متعصب سنی را که برای هر اقدامی حاضر و آماده بودند جمع کردند، آخرين تعليمات را در زمينه سازماندهی و چگونگی تداوم مبارزه چريکی به آنها دادند، به آنها کمک کردند که شبکه های وسيع و مخفی ای برای جمع آوری کمکهای مالی از ميان ثروتمندان عرب و شيوخ بزرگ فراهم آورند، آنها آخرين سلاحهای مناسب برای اين جنگ را در اختيارشان گذاشتند و بالاخره همان امريکائيها سازمان امنيت پاکستان را مسئول کمکهای فنی و نظامی و فراهم آوردن ديگر امکانات برای "مجاهدين افغانی" کردند.
بسياری سياستمداران و متخصصين نظامی، و ناظرين عاقلتر و دورانديشتر در همان زمان به امريکا هشدار می دادند که اين چاقوی دو لبه است ولی امريکائيها تا زمانی که شوروی را از افغانستان بيرون نکرده بودند به اين هشدارها گوش ندادند. تنها بعد از خروج نيروهای شوروی از افغانستان بود که کمکهای امريکا و ارتباطات امريکا با اين مجاهدين قطع شد. شايد اين اشتباه به اندازه همان اشتباه اوليه خطير و دردسر آور بود. دستگاههای امنيتی و نظامی پاکستان هنوز هم امريکائيها را مسئول گرفتاری های امروزی می دانند چرا که می گويند بعد از خرج شوروی هيچ کمکی به ما نشد و ما دست تنها مانديم. آنها می گويند امريکا دستشان را توی حنا گذاشته است.
در هر صورت در طی اين دوره بود که القائده از هيچ به سازمانی تبديل شد که شبکه های مستقل و بين المللی اش را برای همه گونه عمليات ساخته و پرداخته بود. حالا ديگر دير شده بود که با يک اشاره سيا از بين برود. امروز شبکه های عظيم مالی و فنی در دنيای عرب پشتيبانان فعال القائده هستند . اين سازمان بدون شبکه های پرقدرت پشتيبان در دنيای عرب نمی تواند کاری انجام دهد. اين شبکه ها آنچنان با ساختار عقب مانده کشورهای نفت خيز در هم تنيده است که تا زمانی که روابط دوستانه امريکا با حاکميتهای فاسد و عقب مانده کنونی ادامه دارد، امريکا نمی تواند به راحتی اين شبکه ها را از بين ببرد.
در شرايطی که فقر، تعصب و بی سوادی، حاکميتهای عقب مانده و ديکتاتور در سرزمينهای وسيع و متنوع اسلامی حضور دارند، زمينه تداوم و تکرار جريانهای افراطی هم ادامه خواهد داشت. تا زمانی که اين زمينه تعصب و بيچارگی وجود دارد و با سابقه کار، تجربه و توان عملی القائده به هم پيوند خورده وتکميل می شود، می توانيم انتظار داشته باشيم که تروريسم کور و بی رحم بر زندگی مردم در اين ناحيه سايه انداخته و هر روزه وسيعتر شود.
امروز تروريسم به عراق، افغانستان و پاکستان محدود نمی شود. وقوع اين فجايع در خطه شمالی ايران، در چچنيا ، داغستان و تاجيکستان هر روزه بيشتر می شود و ناظران سياسی نگران رشد اين جنبشها در ازبکستان و ترکمنستان هم هستند. ايران، هر روزه در هلالی آتشين تر قرار می گيرد که مرزهای شمالی، شرقی و بخشی از مرز غربی ما را فرا گرفته است.
پس از فاجعه برجهای نيويورک، امريکا هم در منطقه خاورميانه با اين نيروها در گير شده است. برای حال حاضر، بحث وسيعتر در مورد اهداف امريکا در خاورميانه را به کنار می گذاريم و در چارچوب مبارزه با تروريسم باقی می مانيم.
با حمله امريکا به افغانستان، مرحله جديدی شروع شد که می بايد القائده را شکست داده و نظم جديدی در خاورميانه به راه بياندازد. اين برنامه خونبار امريکا شکست خورده است. امريکا در حالی عراق را ترک می کند که تروريسم وسيع و جنايتکارانه ای در آنجا عمل می کند. در افغانستان امريکائيها شعار از بين بردن طالبان، شعار حاکميت دموکراتيک و آزاديهای اوليه برای زنان افغان را کنار گذاشته اند و دنبال فرمول آبرومندانه ای هستند که با طالبان صلح کنند (مثلا اين که طالبان قول بدهد به القائده پايگاه نخواهد داد).
زمانی که امريکا به عراق و افغانستان حمله کرد پاکستان از امنيت نسبی برخوردار بود. امروز جنگ داخلی پاکستان تازه شروع شده است و انتظار می رود جنگی بمراتب خونينتر و سهمگينتر از دو جنگ ديگر باشد. امريکا هر روزه بيشتر از روز قبل درگير جنگ پاکستان شده و هيچ کس نمی داند سرنوشت اين جنگ چه خواهد بود. آنچه که مسلم است اينست که از ابعاد کنونی وسيعتر و خونبارتر خواهد شد.
در همين شرايط امريکائيها هشدار می دهند که خطر اصلی تروريسم (مخصوصا منبع برنامه های حمله بر کشورهای غربی)ديگر به پاکستان و افغانستان محدود نمی شود بلکه به پايگاههای جديدی در يمن منتقل شده است. به علاوه امريکا هر روزه بيش از پيش نگران تحولات سومالی است چرا که قسمت اصلی کشور به دست الشباب افتاده و امريکا ادعا می کند که الشباب شعبه القائده در سومالی است.
روش جنگ امريکا با تروريسم ، نحوه جنگ امريکا با تروريسم، نقش مهمی در بروز و رشد تحولات يمن و سومالی داشته است. بيائيد اهداف امريکا از اين جنگها و همين طور موضوع قوانين بين المللی در مورد دخالت بيگانه در يک کشور را کنار بگذاريم. در اين چارچوب برنامه ها و شيوه دخالت امريکا در اين کشورها را نگاه کنيم.
شيوه دخالت امريکا – تحت هر توجيهی – اين بوده که با نيروی سنگين نظامی، بدون توجه به نتايج فاجعه بار انسانی برای مردم کشور مورد حمله، به هر کدام از اين (تا کنون پنج کشور) وارد شده و برنامه ای را به پيش برد که در نظر سنجی در امريکا مورد تاييد قرار داشته باشد. امريکا با تکيه به تفوق عظيم نظامی، سياسی، مالی و تبليغاتی به کشورهای بسيار ضعيفی حمله کرده و برنامه هايش هيچ اهميت جدی ای و اعتنائی به ساختار اجتماعی سياسی کشور مورد هجوم نداده اند. اين برنامه ها هميشه به نحوی تنظيم شده اند که (در ذهن برنامه ريزان و بر روی کاغذ) در فاصله ای کوتاهتر از چهار سال ( تا هنگام انتخابات بعدی رياست جمهوری در امريکا) می بايد به نتايجی برسند که خوشايند رای دهندگان امريکا ئی باشند.
آقای جورج بوش به فاصله کوتاهی بعد از شکست نظامی ارتش منظم صدام در سکوی يک ناو هواپيمابر امريکائی اعلام کرد که "رسالتمان را انجام داده ايم". حالا – هفت سال بعد از آن ادعای پرطمطراق، بعد از صدها هزار کشته بی گناه عراقی و چندين هزار کشته امريکائی، روشن است که آن رسالتی که انجام يافت، رسالتی انسانی و بشردوستانه نبوده است. (صدها هزار سند ارتش امريکا که در ماههای اخير درز داده شده اند نشان دهنده درجه بالائی از برخورد جنايتکارانه با زندگی مردم بی گناه هستند. نمی توان اين اطلاعات را ديد و باز هم معتقد بود که امريکا برای دموکراسی می جنگد).
حتی آقای اوباما که درکی بسيار واقع بينانه تر از آقای بوش دارد از همان هنگامی که به رياست جمهوری انتخاب شد اعلام کرد که با ارسال نيروی بيشتر به افغانستان ،طالبان را شکست داده و از اواسط سال 2011شروع به باز پس کشيدن نيروهای امريکا خواهد کرد.
اين برنامه ها بر مبنای تصور معينی از خواسته های رای دهندگان امريکا ريخته می شوند ولی قرار است که در کشور ديگری ، در جامعه کاملا متفاوتی پياده شده و به بار بنشينند. چگونه می توان به جوان متعصب عراقی يا افغانی گفت ما برايتان دموکراسی می آوريم ولی نگران کشته شدن هم وطنان غير نظامی شما نيستيم و از اسرائيل و همه جنايتهايش عليه مسلمانا ن فلسطينی دفاع می کنيم؟ مگر می شود اعتقادات مردمی را به زور تفنگ از آنها گرفت (آن هم در فاصله اين تا آن انتخابات امريکا)؟ البته که می شود با خرافات و تعصبات مبارزه کرد ولی اين مبارزه محتاج زمان و حوصله است، و نيازمند فضای سياسی ايست که بشود راست و دروغ را به آدمهای معمولی توضيح داد و انتظار داشته باشيم باور کنند. اين مقولات نمی توانند زمان بنديهای انتخابات امريکا را بپذيرند.
اينچنين است که برنامه های امريکا شکست خورده اند. هفت سال پيش درگير دو جنگ در خاورميانه بودند و حالا سه جنگ احتمالا بزرگتر(پاکستان، يمن و سومالی) هم بدانها اضافه شده و تازه معلوم نيسُت جوامع ديگر کشورهای به ظاهر دوست در خاورميانه در چه شرايطی هستند. بسياری گزارشها صحبت از بحرانهای جدی در مصر، عربستان واردن می کنند.
سياست امريکا نقش غير قابل انکاری در اين تحولات داشته است ولی اين تنها يکی از بازگران صحنه خاورميانه است. سياست ايران در اين موارد چه بوده است؟
شايعات و اتهامات فراوانی وجود دارند مبنی بر اين که ايران به تروريستها کمک می کند. ايران اين شايعات را رد می کند. فرض کنيم چنين باشد ولی مسئوليت ايران چه می شود؟ ما هم در اين منطقه زندگی می کنيم. ايران می بايد برنامه خودش را توضيح بدهد. چه برنامه ای برای مبارزه با تروريسم وجود داشته است؟ ايران حتی ادعائی هم نکرده که هيچ برنامه و اقدامات مشخصی عليه تروريسم اسلامی داشته و يا دارد.
به نظر می رسد که ايران يک طرح کلی دارد که در واقع مربوط به تروريسم نيست بلکه به ضديت با امريکا مربوط می شود. هر جا که فکر کنند نيروئی با امريکا درگير است آنها بدشان نمی آيد که آن درگيری ادامه داشته باشد. قبول می کنم که مبارزه ايران و امريکا در هر صورت به سياست خارجی هر دو کشور رنگ خاصی می دهد. امريکائيها از هر فرصتی برای ايراد فشار بيشتر بر ايران استفاده می کنند و ايرانی ها هم دقيقا همين برنامه را دارند. بدين معنی سياست ايران و امريکا دو روی يک سکه می شوند.
تنها موردی که متفاوت بوده کمک ايران به امريکا در زمان حمله اوليه امريکا به افغانستان بود. گفته می شود ايران بخشی از فضای هوائيش را برای پروازهای امريکا آزاد کرد. با توجه به خصومت بين ايران و رژيم طالبان و دردسرهائی که طالبان برای ايران فراهم آورده بودند قابل فهم است که چرا ايران حاضر شد حمله امريکا به افغانستان را تسهيل کند. طرفه آنکه اين کمک از مواردی است که نه ايران و نه امريکا حاضر نيستند از آن حرف بزنند.
بطور کلی می شود گفت که ايران از مسئله تروريسم به صورت يک ابزار مبارزه استفاده می کند و مبارزه اش به نحوی است که در حدامکان از فشارهای موجود عليه امريکا نکاهد. مهم نيست که طالبان يا القائده چه نيروهای غير انسانی هستند رژيم ايران از بسياری اقداماتی که در توان دارد عليه انها استفاده نکرده است. (البته امريکائيها هم از تروريسم استفاده ابزاری می کنند. آنها از تروريستهائی که عليه ايران مبارزه می کنند تلويحا و در مواردی علنا پشتيبانی می کنند).
اگر قرار باشد که تروريسم در خاورميانه بطور جدی شکست بخورد بايد ايران و امريکا در اين زمينه وظيفه مشترکی داشته باشند. جنگ با تروريسم بايد خارج از معادلات سودجويانه قرار بگيرد. نبايد و نمی توان از اين جنگ به مثابه ابزار فشار به طرف مقابل استفاده کرد.
اين موضوع يک زمينه حياتی است که منافع ايران و امريکا يکی هستند.
مسئله هسته ای ايران، بهانه يا برنامه
اکنون سالهاست که مناقشه بر سر برنامه هسته ای ايران جنجالی ترين زمينه برخوردهای ايران و امريکا بوده است. هردو طرف به پرنسيپهای معينی اشاره و استناد می کنند. يکی از حقوق ملی کشورهای کوچک دفاع می کند و ديگری می خواهد جلوی توسعه سلاحهای هسته ای در جهان را بگيرد. بررسی رفتار و سياستهای ايران و امريکا نشان می دهد که مسئله هسته ای ، مسئله داغ و عاجل برای هيچ کدام از طرفين نيست ولی مناقشه بر سر موضوعی که بشود به بمب اتمی هم ربط داد محمل مناسبی برای برنامه های ديگری است.
=آيا ايران به دنبال سلاح هسته ای است؟
هيچ بعيد نيست که چنين تمايلی را در پس پرده داشته باشند. رهبران ايران نشان داده اند که اگر موضوعی را به نفع خود ببينند از دروغگوئی و توجيه تراشی ابائی ندارند. کسانی که با وقاحت تمام انتخابات پارسال را تاييد رژيم کنونی می دانند می توانند باز هم انواعی ازهمان بازی را در موضوعات ديگر راه بياندازند. فتوای موجود در نفی سلاح هسته ای را نمی شود قابل اعتماد دانست. اگر روزی تصميم بگيرند که داشتن سلاح اتمی به نفع آنها تمام خواهد شد، فتوای تازه ای خواهند داد.
اما، در عين حال، واقعيت اينست که آنها اقدام قابل استنادی برای ساختن اسلحه اتمی نکرده اند.هيچ مدرکی که ارزش ارائه بين المللی داشته باشد به دست ديگران نداده اند. سازمان بين المللی انرژی اتمی به تمام تاسيسات اتمی ايران دسترسی داشته و عليرغم اصرار و بامبولهای امريکا موفق نشده مدرک غير قابل انکاری بدست آورد.
= آيا اعتراض و نگرانی های امريکا مبنای قانونی ای دارند؟
نگرانی های فراوانی از طرف امريکا ادعا می شوند ولی اين نگرانی ها – به شکلی و در چارچوبی که ادعا می شوند – واقعيت ندارند. امريکا نمی تواند ادعا کند مخالفت با برنامه هسته ای ايران به خاطر دفاع از قرارهای ان-پی –تی است. امريکا سلاحهای هسته ای پاکستان و اسرائيل را قبول کرده است. در هر دو مورد اين سلاحها عليرغم قوانين ان-پی –تی هستند. امريکا نه تنها فشاری به اين دو کشور نياورده بلکه برنامه کمکهای عظيم مالی و نظامی به هر دو کشور را هرگز مورد سئوال قرار نداده است. پس چگونه می تواند تحت عنوان اين پرنسيپ ايران را محکوم کند؟ اگر ان –پی – تی مهم است چرا به پاکستان و اسرائيل کمک می کند؟
چندين بار پيشنهاد شده که خاورميانه را منطقه خارج از سلاحهای هسته ای اعلام کنند. امريکا دائما با اين پيشنهادات مخالفت کرده چرا که اين اعلام شامل سلاحهای اتمی اسرائيل هم خواهد شد. دولت ايران – به دليل اينکه نقطه ضعف موضع امريکا را می داند - چندين بار در محامع بين المللی همين پيشنهاد را عنوان کرده و امريکا را در موضع دفاعی قرار داده است. اکنون ترکيه و مصر هم پيشنهاد خلع سلاحهای اتمی از خاورميانه را عنوان می کنند و تنها امريکا ( و البته اسرائيل) بر خلاف اين پيشنهاد موضع می گيرند.
= حربه ديگری که برای امريکا باقی می ماند اتکا به ژست گرفتنهای سياست ايران و مخصوصا شعارهای جنجالی و رجزخوانی های رئيس جمهور ايران است . آنها مدرکی برای سلاح هسته ای ندارند ولی می گويند مگر می شود به آدمی که گفته می خواهد اسرائيل را نابود کند اطمينان کرد.
اين زاويه مناقشه طلبی برد محدودی دارد. مخصوصا بايد توجه کرد که دقيقا همين زاويه حرکت را در مورد صدام حسين به کار بردند. ادعا کردند که مدرکی بدست نداريم ولی صدام رهبر تجاوزگری است و يقين داريم آنها در حال ساختن سلاحهای کشتار جمعی هستند. بر همين مبنا به عراق حمله کردند. صدها هزار نفر ، عمدتا انسانهای بی گناه را کشتند و بعد از چند سال زير و رو کردن عراق مجبور شدند بگويند ببخشيد سلاحی در کار نبود و آن وقت مجبور شدند توجيهات جديد و بی پايه تازه ای برای حمله به عراق و بدبختی هائی که بر سر اين مردم فلک زده آورده بودند پيدا کنند. هنوز خاطره آن جنگ در اذهان جهانيان تازه است و بنابراين اينگونه "حدسيات" کمتر می توانند توجيه قانونی يا حتی سياسی برای اقدامات يک کشور محسوب شوند.
= در هر صورت يک بحث "واقع بينانه" مطرح است. گفته می شود خطر اصلی احتمال افتادن اين سلاحها بدست تروريستها است. اين خطر – هر چند بعيد – ولی واقعی است. اما اگر امريکا نگران اين خطر باشد بايد در درجه اول سلاحهای هسته ای پاکستان را از آنها بگيرد. در سرتاپای ارتش پاکستان عناصری با تفکر" طالبانی" وجود دارند. بسياری ژنرالهای بازنشسته و بازنشسته نشده در پاکستان رسما طرفدار طرز فکر طالبان هستند و احتمالا به سلاحهای هسته ای پاکستان هم دسترسی دارند. اگر امريکا اين خطر را جدی می گيرد چرا هيچ کاری به کار آنها ندارد؟ چرا هنوز هر ساله ميلياردها دلار کمک نظامی و مالی به همين ارتش تحويل می دهد؟
= در کشاکش "چه کار بايد کرد" مسائلی توسط امريکا عنوان شده اند که بطور کلی می خواهند قوانين ان-پی- تی را سفت تر کنند. گفته می شود بايد واقع بين باشيم. عنوان می شود که ان – پی – تی گل گشاد تنظيم شده و فرصت می دهد کشورهای کوچک هم تحت عنوان استفاده مسالمت آميز از انرژی هسته ای خودشان را آماده ساختن سلاحهای اتمی کنند.
واقعيت اينست که استفاده صلح آميز از انرژی هسته ای در هر صورت به کشور استفاده کننده اجازه می دهد سازماندهی لازم و کادرهای مورد نياز و بخش وسيعی از ماشين آلات ضروری برای ساختن سلاح هسته ای را فراهم آورند . از اين زاويه، بحث امريکا قابل فهم است. ولی بسياری کشورهای ديگر می گويند راه حل بهتری برای جلوگيری از توسعه سلاحهای هسته ای وجود دارد که در متن قرارداد ان – پی –تی نهفته است و بايد بدان عمل کنيم.
در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم جنبش عظيمی عليه سلاحهای اتمی به راه افتاد. در اواسط دهه شصت ميلادی چند کشور اسکانديناوی طرحی را پيشنهاد دادند که در واقع قراردادی بين کشورهای بزگتر و پيشرفته تر با بقيه کشورهای دنيا بود. هدف طرح اين بود که از توسعه کشورهای صاحب سلاحهای هسته ای جلوگيری کند، کشورهای اتمی شده در دوره نسبتا کوتاهی سلاحهای اتمی را کنار بگذارند و در عين حال تمام اين قرارها به نحوی باشند که هيچ کشوری را در استفاده مسالمت آميز از انرژی اتمی محروم نکنند. پنج کشوری که تا آنزمان به سلاح اتمی دست يافته بودند گروه اولی بودند. اين کشورها می بايد تدريجا سلاحهای خود را کم کرده و از بين می بردند.
اين واقعه اتفاق نيافتاد و پنج کشور فوق هنوز هم سلاحهای هسته ای خود را "به روز" می کنند. اما بقيه دنيا ،هر کشوری که قرارداد ان-پی –تی را امضا می کرد، می توانست از کمکهای سازمان بين المللی انرژی اتمی برای توسعه کار خودش استفاده کند. به يک معنی ان – پی – تی بر مبنای اين فرض نوشته شده که همه دنيا در استفاده صلح آميز از انرژی اتمی برابر هستند. (و به همين دليل هم اين قرارداد می توانست همه را جلب کند).
طرحی که امريکائيها در دهه اخير عنوان می کنند در عمل دنيا را اقلا به چهار گروه تقسيم می کند. اول پنج کشور صاحب سلاح اتمی که برسميت شناخته شده اند. دوم کشورهائی که سلاح اتمی دارند ولی وضعيت آنها لزوما مورد تاييد نيست (مخصوصا هندوستان، پاکستان و اسرائيل). سوم کشورهائی مثل ژاپن و آلمان که سلاح اتمی ندارند ولی تمام تکنولوژی لازم (و مواد خام بمب اتمی) را در اختيار دارند و بالاخره بقيه کشورهای دنيا که تکامل تکنولوژی اتمی آنها بايد تحت کنترل باشد. اين همه نابرابری رسمی و علنی مورد خوشايند بسياری کشورهای جهان نيست و مخصوصا کشورهائی که حدودا آماده ورود به اين مرحله هستند (در حال حاضر برزيل و افريقای جنوبی) در مقابل اين پيشنهادهای امريکا مقاومت شديدی داشته اند.
نکته اصلی در اينست که بقيه دنيا می گويد سلاح اتمی را هم که کنار بگذاريم ديگر حاضر نيستيم به سادگی شرايطی را قبول کنيم که امکان تکامل تکنولوژی هسته ای – که در دنيای آينده بسيار مهم است – را محدود می کند.
= آيا سياست ايران واقعا برای رشد تکنولوژی و صنعت ملی است؟
تکنولوژی هسته ای يکی از تکنولوژيهای مهم برای آينده است. منطقا ما بايد بتوانيم صنايع هسته ای خود را در حد امکان و خورند صنايع و اقتصاد ايران، توسعه بدهيم. به همين دليل تاکيد بر حفظ حقوقی که در ان –پی – تی نهفته اند بايد مورد تاييد ما باشد ولی دونکته عمده در اين زمينه مطرح هستند.
از زاويه "تکنولوژی برای آينده"، تکنولوژی هسته ای يکی از صنايعی است که می تواند برای آينده ايران مهم و موثر باشد. تکنولوژی هسته ای تنها تکنولوژی آينده نيست، استراتژی رشد سالم صنعتی ايران منطقا می بايد طرح کاملی را – از سبد تکنولوژيهای آينده - ارائه دهد که بر حسب نيازها و امکانات، چه کار کرده ايم و چه کار می توانستيم بکنيم (چيزی شبيه چشم انداز بيست ساله که حالا در واقع به فراموشی سپرده شده است).
فکر می کنم بررسی سی سال گذشته می تواند در مقايسه با کشورهائی کمابيش شبيه ايران – مثلا ترکيه -انجام بگيرند. فشارهای بی سابقه اخير و تحريمهای قبلی امريکا مسلما تاثير جدی در روند تکامل اقتصاد ايران داشته اند. سئوال اول اينست که آيا سياست خارجی ما از اين زاويه (رشد و تکامل صنعتی) مفيد بود؟ به دردسرش می ارزيد؟ آيا سياست خارجی ترکيه، کره جنوبی (و برزيل) مفيد تر بودند يا سياستی که ما را از تجارت و معامله با امريکا محروم می کرد؟
نکته دوم، منطقا می بايد خواهان راه بی دردسر و يا با کمتر دردسری بوده باشيم. اگر برنامه هسته ای ايران در اين چارچوب مطرح بوده، اگر کاسه ای زير نيم کاسه نبوده، چرا سياست آرامتر دوران خاتمی را ادامه نداديم؟ چه دليلی داشته و دارد که هر اقدام ما به نحوی انجام بگيرد که گوئی عمد داريم دعوا راه بياندازيم. شايد سياستهای خاتمی هم به جائی نمی رسيد، هيچ کس نمی تواند با اطمينان بگويد چه نتيجه ای می داد ولی با اطمينان به مراتب بيشتری می توان گفت که سياستهای کنونی ما عامدانه دشمن تراشی می کنند. نگاه کنيد به پروژه های اعلام شده در مورد ساختن ده مرکز تغليظ مشابه نطنز. همه دست اندرکارانی که اين ادعا را شنيده اند به بی پايگی آن اشاره می کنند. اولا ما هنوز همين اولی را تمام نکرده ايم، چه کار داريم به بعدی؟ ثانيا مواد خام بدست آمده از همين مرکز هنوز روی دستمان مانده است. ثالثا همين يک مرکز مخارج عظيمی برای ما داشته ، ما چگونه می توانيم ده مرکز جديد بزنيم و محصول آن در چه کارخانه ای به کار می افتد؟ به نظر نمی رسد ايران بتواند در آينده نزديک حتی مرکز دوم (مرکز قم) را راه بياندازد (اين مرکز تا همين دو سه ماه پيش که خبری داشتيم هنوز چيزی بيش از تونلهای کنده شده در دل کوه نبود).
اين جاست که سئوال پيش می آيد چرا اين جار و جنجال را راه انداختيم. منطقا، بجای رشد صنايع ايران، برنامه اتمی هم اهرمی برای اهداف برون مرزی دولت ايران، در چشم اندازی ناگفته،قرار دارد.
سياست های اسرائيل
در دوران پس از جنگ جهانی دوم، سياستهای تجاوزگرانه و توسعه طلبانه اسرائيل هميشه منبع تنش زائی در جهان عرب ( و در کل جهان اسلام بوده) است. دفاع بی چون و چرای امريکا از اسرائيل به نوبه خود توده اعراب و ديگر مسلمانان را بر عليه امريکا شورانده است.
امريکا دائما آخرين سلاحهای جنگی را در اختيار اسرائيل گذاشته و مخارج نظامی (و حتی غير نظامی) اسرائيل را به شکلی ازا اشکال ( کمک دولتی و يا کمکهای سرمايه داران خصوصی) تامين کرده است. علاوه بر آن حيثيت سنگين امريکا در اشکال گوناگون هميشه در گروی برنامه های اسرائيل بوده است. با تمام اينها، رابطه دولت امريکا با اسرائيل به نحوی است که دولت امريکا هرگز نتوانسته هيچ کنترل موثری بر سياستهای توسعه طلبانه اسرائيل داشته باشد. هم اکنون به نظر می رسد که آخرين دور تلاشهای سنگين امريکا برای رسيدن به نوعی صلح فلسطين و اسرائيل به گروگانگيری اسرئيلی ها دچار شده است. برای اين که اسرائيل در سه ماه آينده از توسعه خانه سازی در زمينهای اشغالی خودداری کند،(که طی آن برای صلح مذاکره کنند) اسرائيل سه ميليارد دلار اسلحه تازه (علاوه بر بودجه معمولی سالانه اش) از امريکا تلکه کرده، باج گرفته و باز هم روشن نيست همين باج گيری هم کفايت کند.
تا زمانی که اين سياست اسرائيل ادامه يابد، تا زمانی که طی صلحی حدودا عادلانه، اسرائيل لااقل بخشی از حقوق فلسطينی ها را برسميت نشناخته است، سياست اسرائيل ( و به طبع آن سياست امريکا در دفاع از اسرائيل) منبع تنش زائی در خاورميانه و جهان اسلام خواهد بود.
اين موضوع، مستقل از اين که چه حاکميتی در ايران بر سر کار باشد، در سياست خارجی ايران هم بازتاب خواهد يافت. با تمام اينها بايد تاکيد گرد که سياست کنونی ايران در مورد فلسطين، سياست کاسه داغ تر از آش است. اين برخورد تند روانه در نهايت به منافع فلسطينی ها و به منافع ايران هم ضربه می زند.
مواضع ايران در مورد فلسطين در جهت يافتن راه حلی عادلانه نيستند. آنها عمدتا به نحوی ارائه می شوند که حاکميت ايران را به مثابه تنها مدافع منافع فلسطين، به شکل ناجی توده های عاصی و ناراضی عرب، در شمايل صلاح الدين ايوبی جلوه دهند. اين سياست می بايد بخشی از طرحی بزرگتر ( و نا گفته) باشد که می خواهد رهبری ای ايرانی برای حرکتی فرای مرزهای ايران پايه ريزی شود.
ايران و امريکا
آيا رابطه دوستانه با امريکا خواستنی است؟ آيا چنين رابطه ای ممکن است؟
فکر می کنم جواب به هر دو سئوال مثبت است. داشتن رابطه دوستانه، لااقل رابطه ای سالم و غير خصمانه، بايد برای ما خواستنی باشد و فکر می کنم رسيدن به چنين رابطه ای هم ممکن است. مشکلات اين چنين تفاهمی را دست کم نمی گيرم ولی فکر می کنم طرفين دعوا – هر کدام به نوعی – گرفتاريهائی دارند که تنها از طريق کنار آمدن و سازش با طرف مقابل می توانند راهی برای برون رفت از آن بيابند.
امريکا منافع استراتژيکی ای در منطقه دارد که مهمترين آنها منابع عظيم نفت و گاز خاورميانه است. امريکا برای در اختيار داشتن و کنترل تمام يا اقلا بخش مهمی از اين منابع حاضر به انواع اقداماتی است که نمونه هايش را در گذشته ديده ايم. تمايل امريکا برای سلطه به منابع انرژی در خاورميانه از زمينه هائی است که برای چندين دهه آينده ادامه خواهد داشت وهمپای تغيير رئيس جمهور امريکا تغيير نمی کند. سياستهای رئيس جمهورها می توانند متفاوت باشند ولی بوش و اوباما هر دو اهداف واحدی را در نظر داشته و دارند و هر دو در چارچوب نسبتا ساخته و پرداخته ای از ابزار و امکانات امريکا و برتری های امريکا برای رسيدن به اهداف خود استفاده می کنند.
نمی شود نقش امريکا در کودتای 28 مرداد را فراموش کرد و نمی شود فراموش کرد که امريکا نقشی فعال در تحريک عراق برای حمله به ايران داشت. آنها سپس کمکهای نظامی، اطلاعاتی فراوانی در اختيار عراق گذاشتند و هنوز هم از مسلح کردن يا کمک به سازمانهای تروريستی عليه ايران ابائی ندارند.
درمقابل نمی شود اشغال سفارت امريکا و گروگان گيری را فراموش کرد. آن اقدامات هم با زير پا گذاشتن يکی از روشن ترين مبانی مناسبات بين المللی انجام گرفتند.
به همين ترتيب امروز هم مسائل جدی و واقعی ای برای طرفين وجود دارند. سياست خارجی ايران بزرگترين مانع برای نظم امريکائی در خاورميانه بوده است. در مقابل، امريکا هم برنامه اتمی ايران را بهانه قرار داده است.
شايد در دوران آقای بوش صحبت از امکان برقراری رابطه مسالمت آميز با امريکا غير واقعی بود ولی امروز امريکا می خواهد و لازم دارد رابطه جديدی با ايران برقرار کند. امريکا هنوز می خواهد نظمی امريکائی در خاورميانه داشته باشد ولی تجارب ده ساله اخير آنها را مجبور کرده سياستی واقع بينانه تر را قبول کنند. انتخاب آقای اوباما به رياست جمهوری امريکا به اين معنی بوده که امريکا تصميم دارد سياستی واقع بينانه تر، با دورپروازيهای کمتر را پيش بگيرد.
همچنان که در دو سال گذشته شاهد بوده ايم آقای اوباما ملايمتر است ولی ايشان از اهداف امريکا دست بر نداشته است. همچنان که در دو سال گذشته شاهد بوده ايم اين ملايمت به معنای بی خاصيت بودن نبوده و نيست. آقای اوباما می تواند با پنبه سر ببرد . تحريم بانکی ايران و سياست "مذاکره و انعطاف" امريکا به مراتب موثرتر و دردناکتر از سياست ناوهواپيمابر و کشتی جنگی آقای بوش بوده است.
در عين حال، و به هر حال، گرفتاريهای عمومی امريکا در جهان و مخصوصا گرفتاريهای سنگين امريکا در خاورميانه، زمينه های مذاکره و مصالحه را فراهم آورده اند.
در اين شرايط است که نمی شود از کودتای 28 مرداد پيرهن عثمان بسازيم. ما بايد با چشمانی باز برای مصالحه ای حرکت کنيم که منافع ملی ما را تامين می کند. اين سياست بايد در جهت تنش زدائی، کمک به تقويت فضای صلح در خاورميانه، ايجاد حد اکثر فرصت برای رشد صنعت و تجارت در ايران و در منطقه و کمک به سرکوب تروريسم اسلامی است.
سياست تنش زای کنونی بار سنگينی بر روی دوش اقتصاد و صنعت ما گذاشته است. تحمل اين سطح از فشار چه عواقبی در زندگی روزمره و در فرايند رشد و تکامل جامعه خواهد داشت؟ اکنون چندين سال است که درآمد نفتی ايران به ارقام نجومی نزديک صد ميليارد دلار در سال بوده است. اين سطح از درآمد ارزی در تما م تاريخ صد ساله صادرات نفتی ايران بی سابقه است. اين درآمدها منطقا می بايد سکوی پرش صنعتی و اقتصادی ايران می بودند. به نظر می رسد که در حال حاضر اين درآمدها فقط ابزاری در دست دولت برای اين قمار بزرگ بوده اند. حالا آنقدر پول داريم که اگر هر صنعت و کارخانه ای در ايران از کار بيافتد می توانيم تقاضای بازار را با جانشين چينی رفع کنيم. شايد پنج تا ده سال درآمد بالای نفت داريم و در آن سالها چه غلطی کرديم؟ رفتيم از چين واردات داشتيم. آيا اينست سياست ما؟
در زمينه تروريسم اسلامی، حداکثر ادعائی که رژيم ايران می تواند داشته باشد اينست که تا کنون نقش بی طرفی داشته است. سئوال اينست که مگر ما در همين منطقه زندگی نمی کنيم؟ مگر اين تروريسم برای ما خطر ندارد؟ چرا نبايد سياستی فعال در جنگ با تروريسم داشته باشيم؟ چرا در اين زمينه حياتی با ديگر نيروهای درگير در مبارزه همکاری نمی کنيم؟ ايران و امريکا دو نيروی مهمی هستند که هر کدام به شکلی، می توانند نقش بارز و برجسته ای در اين مبارزه داشته باشند. منطقا، از زاويه منافع مشترک طرفين، ما بايد برنامه های مشترک داشته باشيم.
فکر می کنم ضرورت تنش زدائی، فوايد همکاری و تفاهم با امريکا و اهميت مبارزه با تروريسم اسلامی مسائل نوينی نيستند که سردمداران ايران از آنها خبر نداشته باشند. با تمام اينها به نظر می رسد که حاکميت کنونی تنها در صورتی که هيچ راه ديگری نداشته باشد سياستهای ضروری در اين زمينه ها را دنبال خواهد کرد. در اين زمينه است که سوال پيش می آيد. چه اهداف مهمی هستند که به خاطر آنها تمامی صنايع مملکت و آينده مان را دم تيغ می دهيم؟ چه مسائلی هستند که به خاطر آنها بهترين فرصتهای موجود برای رشد و تکامل جامعه و برای تضمين صلح و امنيت در منطقه را به خطر می اندازيم؟
رهبرانی که به رای و نظر مردم خود اهميت نمی دهند امکان بيشتری برای خطر کردن دارند ( جذابيت ديکتاتوری در همين است) و به همين دليل می توانند در مواردی به موفقيتهای موقت بيشتری دست بيابند. تاريخ نشان می دهد که اين موفقيتها معمولا مايه سرنگونی نهائی آنها می شوند. هيچ کس نمی داند درگيری های کنونی به کجا ختم می شوند. آيا تحريمهای کنونی پشت دولت ايران را می شکنند؟ و يا بر عکس امريکا مجبور می شود باز هم بيشتر از قبل کوتاه بيايد؟
آقای رئيس جمهور می گويد تحريمها هيچ تاثيری نداشته اند. در مانده ام از غلط بودن اين ادعا ترس داشته باشم يا از درست بودن آن. اگراين ادعا غلط باشد، تاثير تحريمها ما را به چنان فلاکتی می کشد که هر چه خواستند در حلقوم ما می چپانند ولی اگر نظر آقای رئيس جمهور درست باشد و ايران بتواند برای چندين سال اين درجه از تحريمها را تحمل کند ، در آن صورت چه بلائی بر سر صنعت و اقتصاد ما خواهد آمد؟ برای چند سال بايد اين وضع فجيع را تحمل کرد؟
حکومتها و سياستها می آيند و می روند ولی منافع ملی ما بر جای خود باقی می مانند. اگر تغيير سياست جدی ای اتفاق نيافتد ارثيه به جا مانده از حکومت کنونی می تواند شبيه ارثيه ای باشد که صدام برای عراق به جا گذاشت .
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد