دست در میانه افتاب و دیوار
بنهاد
و انگشت چنان چرخاند
که پیکر قوئی خموش
بر دیوار خسته جان گرفت.
وانگاه که بوی شاشِ جای مانده
از مست شبگردی
که حاصلِ به خمار خانه
سرک کشیدنش
هیچ چاره نبودست و جای
مگر
دیوار نیمه ویرانه ی
انتهای بودن و زیستِِ ،
حجره ها و خانه ها،
برخاست.
بیچاره قوی
شکل نیمه جان خویش از دست بداد.
دست در میانه افتاب و دیوار
بنهاد
و انگشت چنان چرخاند
که قامت جلادی را بتوان که تصویری کرد
بر دیوار.
وآنگاه بود که
بوی شاش ، شهامتش را گم کرد
و از حضور خویش پشیمان
«که جای گریزش نبود ».
پس تصویر جلاد برآن دیوار بماند.
و قوی خوش خرام
بدین فکر تا
دیواری دیگر یابد
با بوی گاه گلِ گهنه .
دهم ابان ۸۹ رضا بایگان
01.11.2010
reza@baygan .net