logo





انسان، اسمِ اعظم

يکشنبه ۲ آبان ۱۳۸۹ - ۲۴ اکتبر ۲۰۱۰

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
«‍خدا هر که را بخواهد با نورِ خویش هدایت می کند»
(سوره ی نور، آیه ی 35)

درین خلوت من وُ آیینه وُ پیمانه ی مُل
خدایا! گوش کن تا فاش گویم با تأمُل:
اگر در دل مرا نوری ز ایمان نیست
گُنه از توست از من نیست
تو کز سرِّ درونِ هر کس آگاهی
تو که جاسوسِ پنهان آشکاری
تو عیب وُ غیبِ من را خوب می دانی
خداوندا! چرا کافر مرا خوانی؟
اگر ایمان به تسلیم وُ به تمکین ست،
به تقلید وُ به تلقین ست
اگر ایمان؛ فریب وُ مکر وُ تزویرست وُ بازاری
رِدا وُ ریش وُ تسبیح ست وُ دستاری
تویی مؤمن، منم کافر
من این ایمانِ اجباری نمی خواهم
دویست وُ هفت بار از قتل وُ مشتقاتِ آن گویی
نمی دانی که این خود ظلمتِ محض ست!
ز تعزیر وُ قصاص وُ حد همی گویی
بترسانی که ایمان آورم بر تو!
به دل نفی ات کنم بر لب همی گویم تو حقی!
من این ایمانِ کاذب کاغذی هرگز نخواهم
من این ایمان به تو خودکامه ی سفاکِ مغرور
ز جان وُ جامه ی خود می کنم دور
خداوندا! تو پنداری جهانت جای امن ست؟
که شیادانِ شیدا را وُ شمشیرِ خشونت را
کنارِ دستِ خود داری وُ می نازی به این ها، ای مُهَنّا!
و اصحابت به اِذنِ تو همه قصاب وُ قدیس
همه دجال وُ جاهل های گُندآور
دعاگو وِردگویان در مصلا
تو را حکمت چنان باید که دنیا را همه نکبت
تو فقرِ آدمی را فخر می خوانی
تو آخر کیستی با جُبّه ی جبار!
تو جلادی جنون داری وُ دژخیمی؟
تویی مالک همه دنیا وُ مافیها
زمین خواری وُ ملّاکی وُ تاجر پیشه آیا؟
حقیقت را تو می دانی به بُنگاهت، رحیمی!
نشستی خوش تو بر مسند در آن بالایِ ناپیدا
به پابوست مرا خوار وُ زبون خواهی
تو ای اندیشه سوزِ بارگاهت ظلم
برای آنکه بر تو سجده وُ تکریم ناوردست
هزاران درد وُ بیماری فرو باری
پس آنگه عدل وُ انصافش بدانی
ترازو آوری اندازه گیری خوب وُ بد را
به انبارت بسنجی جنسِ کالا
مگر بقالِ قلاشی عزیزا!
تو را ای صاحبِ عالَم
تو را ای هاله بر سر
ستایش های من آخر چه کار آید؟
منِ یک لاقبای مانده در حیرت
که روزش شب، شب اش اندوه وُ ماتم
برهنه، دربدر، آهش میانِ سفره ی خالی مهیا
چه حاجت بر مناجاتِ منِ مجنون تو داری
تویی تو مالکِ مُلکِ یقین؛ اما
منِ بی چیز، دارم شعله ی شک در دل وُ دستم
خدایی تو، خدای زورمندان، زرپرستان
خدای یاوه گویان، حُقه بازان!
ببین انسانِ سرگردان وُ خسته، سفره بی نان
ببین زنجیر وُ زندان وُ جراحت سهمِ انسان
نگه کن گاه گاهی تو برین بیچاره مخلوقاتِ تنها
به مطرودانِ تیپا خورده ی گم کرده سامان
غریبِ غربت وُ واماندگان بی خان وُ مان ها
تو را این مصلحت باید که تیغِ انتقامت
فقط فرزانه وُ فرهیخته آزادگان را در هدف گیرد؟
خدایی تو، خدای بی خبر در خوابِ مغناطیس
زمین وُ آسمان بر هم زنی در هم بدوزی
مگر شیخی وُ دلالی وُ جنجال آفرینی!
مرا با قصه هایت از چه ترسانی؟
ز قید وُ بندِ بایدها نبایدها، من آزادم
نسیمِ ساده ی بُستان وُ انسانم
برای من؛ تو می دانی که اسمِ اعظم انسان ست
اسارت در قفس در شأنِ انسان نیست
من آزادم، به شادی های کوچک سخت خرسندم
چرا انسان تو در رنج آفریدی
اگر رنجور وُ جباری
اگر مکار وُ سحاری وُ غداری
چرا انسان عقوبت می کنی آخر الها
به صلابه کِشی انسان بیازاری، تو سلاخی بُزرگا!
تو را کِی آمد این پندار وُ این وهمِ اهورایی
فرستی سوی ما هر دم شبانی بدتر از بد تیره کردار
تو انسان را رَمه خوانی خدایا!
بهشت وُ رامش وُ آرامش و پیمانِ دیدار
ملائک کاتبِ دکانِ خوش باشی وُ بیعاری
نشسته ایستاده حُور و غِلمان
طعام وُ چای وُ غلیان مُفت وُ الوان
هزاران جوی شیر وُ انگبین وُ میوه های تر
شراب وُ باغِ سبزِ جاودانی سایه گُستر
هزاران نهرِ جاری، عُمرِ بی پایان وُ بیکاری
به پاداشِ ستایش ها وُ کُرنش ها، شکم انباشتن
به خلسه رفتن از لذت
عزیز وُ سوگُلی بودن به تقوایی مقوّایی؟
وعید وُ وعده هایت را نگه دار، ای معمّا
مرا نقدِ جهان باید، خدایا نسیه بگذار
خداوندا! سخن هایت نمی ارزد به یک دم
که من عاشق شوم انسان ببوسم
برای اشک های بی پناهِ خانه بر دوشان، بمیرم
مرا لبخندِ یک کودک که شورِ زیستن دارد
مرا لبخندِ یک زن زندگی بخشد
نشاط وُ روشنی آرَد دلم را پَر گُشاید
تو اسمِ اعظم وُ دانای کُلِّ کائناتی با مهابت!
نیازت باز با انسانِ آواره بگو چیست؟
تو شاعر را همی «افّاک» می خوانی
ولی خود شاعری، عاشق کُشی، لشکرشکن، باری
تو ای مرشد، مُرادِ بی مرادان!
اگر شیطانِ نافرمان
ز درگاهت برون کردی
عدالت را ز در راندی
تو تمکین را به جای فکر بنشاندی
تو ما را اهلِ آتش خوانی وُ گُمرَه
وُ برزخ را وُ دوزخ را
عذاب وُ خشم وُ خون را آفریدی
پریشان سازی ام از دهشتِ صحرای محشر
بترسانی مرا از مارِ غاشیه درختی میوه اش زقّوم
ز گُرزِ آتشین شلاقِ شاطرها شقاوت
دو صد دیگِ مذاب وُ گزمه هایت زخم وُ زهر آور؟
خداوندا! من آزادم، ز هرچه بندگی زاید
و من بیزارِ بیزارم ازین بازیِ بی مقدار
- که می دانم قمارست این؛ تو قهار –
و من بیزار ازین آدم کُشانِ نورِ ایمان دار
نه تو، نه نورِ ایمانت، نه این دریوزه بازی را
اطاعت کردن وُ خِلعت گرفتن را نمی خواهم
من انسانم؛ من آزادم
ـــــــــــــــ
گُندآور= سلحشور، جنگجو
افّاک= دروغگویی که هرچه می گوید از حقیقت بری است
http://rezabishetab.blogfa.com
2010-10-23

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد