logo





آنسوی زندگی…!

يکشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۹ - ۱۷ اکتبر ۲۰۱۰

راشل زرگریان

rashel.jpg
از زندگی برسیدم چرا این همه مرا پیچ وتاب میدی؟ باسخ داد: آیا بازیگری بلدی؟ گفتم: هنربیشه خوبی هستم اما فقط روی صحنه نمایش. گفت: کافی نیست. سبس سئوال کرد: آیا دروغگوی خوبی هستی؟ گفتم گاهی دروغ مصلحت آمیز میگم اما پشت آن لبخند وناگهان ازخنده می افتم. گفت: کافی نیست اما بد هم نیست به زندگی وتشکیلات آن بخندی. متاسفانه این چند قدم کوچک ازهزاران قدمهائی است که باید یاد بگیری که بتوانی دربرابر تزویرکاران مقابله کنی. گفتم: بس چاره چیه؟ گفت: نگران مباش چاره همیشه هست. حتی درتیره ترین لحظه ها راهی برای رهائی بیدا میشه. کمی احساس خوشحالی کردم وبرسیدم چی مثلا؟ گفت: باید بدانی دیگه, مرگ. بد نیست که سراغی هم ازاو بگیری شاید چیزی یاد بگیری. گفتم وقتی مردم دیگه برای چی وکجا یاد بگیرم؟ گفت: مگر نه اینکه انسان تا اتمام تکامل به روی کره زمین برمیگرده!
چاره نداشتم رفتم سراغ مرگ. با اینکه از کودکی هیچوقت ازمرگ هراس نداشتم ناگهان برای اولین بار احساس وحشت کردم. دریافتم هرچقدر به روزهای عمر اضافه میشود شجاعت انسان کمترمیشود. اما بخود نهیب زدم. از او برسیدم چرا آنقدر تلخی؟ مرگ باسخ داد: من خوابی هستم که همه را بیدار کنم. گفتم: چگونه بیدار شوم؟ گفت: قبل از اینکه بمن ملحق شوی باید با عزرائیل ملاقات کنی. در واقع اوست که تو را بطرف من هدایت میکند. رفتم سراغ عزرائیل. بمحض رسیدن به مکان او که تنگ وتیره بنظر میرسید لرزش عجیبی درقلبم احساس کردم. بهمین دلیل فاصله را حفظ کردم. او ازآمدن من مطلع شد ونیشهایش را بالا وبائین میکرد. بخود شجاعت دادم وگفتم: آقاعزرائیل بدستور مرگ خدمت شما آمدم که سئوال کنم چگونه میتوان چاره پیدا کرد؟ اما کلمه ها تیکه تیکه ونیمه نصفه از دهانم خارج میشدند. از خود کمی ناامید شدم . درشگفتی من ناگهان عزرائیل چنان زار و زار گریست که یک لحظه واهمه خود را فراموش کردم ودلم برای او سوخت. با حیرت برسیدم: ببخشید چی شده که اینچنین مضطربی؟ گفت: چی بگم. سالیان درازی است که کار من از دست آدمهای بیرحم تق ولق شده. ظلم وستمی که بعضی انسانها نسبت بهم وهمینطور به حیوانات میکنند قدر وارزشی برای من باقی نگذاشته. براحتی میتوان گفت که بیش از ربع قرن است که کسب من خیلی کساد شده. دیگر نیازی بمن برای پایان زندگی نیست بلکه هیولاهای انسان نما خون بقیه را میمکند. دریک چشم بهم زدن متوجه شدم درسلولی بسته وتاریک بادیواری گلی که به روی آن اشعار واشکال غم انگیزی نقاشی شده بود مواجه شدم. اوه...خدای من اینجا کجاست؟ نیشهای فرشته مرگ اینبار با لبخند بالا وبائین میشد وصدای ناهنجار قهقهه هایش فضای تنگ وتار را پرکرد. عزرائیل هم اکنون شاد بنظرمیرسید. زیرا که موفق شده بود یکنفر را درچنگال خود داشته باشد. اینبار من های وهای گریستم وگفتم: مرا آزاد کنید بشما قول میدهم که برای شما دعا کنم به شغل قبلی خود برگردید وجاسوس دیگران نباشید. عزرائیل گفت: این تنها آرزوی منست که به مقام قبلی ام نائل شوم. اما با توسل به چه چیز وچه کسی برای من دعا میکنی؟ گفتم: به خداوند. نیشهای عزرائیل از خنده های نکره اش لحظه ای بسته نمیشد وهروکر با آن صدای مخوف ادامه داد. گفتم: به چی می خندی؟ مگه جک تعریف کردم؟ گفت: خداوند از آغاز رقیب من بود وتو او را برتر ازمن میدانی؟ گفتم: این چه حرفی است که شما میزنید مگر خداوند هم رقیب دارد؟ درواقع او همه ما را آفریده شاید تو رقیب پیامبرانی. دراینجا خنده های مشمئزکننده عزرائیل قطع نمیشد ودرحین انفجار صدای عجیب وغریب اش گفت: آنانکه خود را بعنوان پیامبر معرفی کردند فقط انسان بودند وشما آدمها زیادی عظیمشان ساختید وبرای خود مشغولیات ودرواقع خرافات چیدید. سئوال کردم پس تو چی آیا واقعی هستی؟ چشمهای عزرائیل طوری بالا وبائین رفت که دومرتبه ترس همه وجودم را فرا گرفت. اینبار به حالتی جدی سئوال کرد: بعقیده تو بیشترآدمها خوب هستند یا بد؟ گفتم: من ایمان دارم که اکثرا خوب هستند. گفت: پس هرکسی میتواند پیامبرباشد. گفتم: آیا میتوان مانند مسیح مرده ها را زنده کرد؟ گفت: آیت اله بروجردی هم سالهای سال اززندگی خود گذشته که هموطنانش را نجات دهد. بس اوهم میتواند مسیح قرن بیست ویکم باشد. همینطور جوانان فراوانی بیش از نیمی ازعمر خود را درسلولهای وحشت سپری کردند. گفتم: بله میدونم. آیا آگاهی که پیامبران واقعی اینها هستند؟ گفتم: بله می پذیرم. پس چرا شما سنگدلی؟ اینبار نیزخندید وگفت: من ادعای انسان بودن نداشتم وندارم. من عزرائیلم ووظیفه من گرفتن جان آدمها پس ازبایان عمر آنهاست. گفتم: اما حالا نوکروجاسوس جانیان شدی! گفت: آیا چاره دیگری دارم؟ حکومتهای دیکتاتور دوست انسانهای کوچکند من نیز حقیرشدم. دراین دنیا شیطاین فراوان شدند که دیگرماها فراموش شدیم. این شیاطین که درلباس انسان به روی کره زمین حکمرانی میکنند پس ازشکنجه وآزارهای روحی وجسمی جان موجودات را میگیرند اما من بموفع بدون شکنجه روح آنها را ازجسم خارج میکردم. گفتم: چگونه میتوان عدالت وصداقت را به کره زمین هدیه کرد؟ باسخ داد: تعداد ی از آدمها روحشان را به شیاطین فروختند وبدون خواست واراده خود, به همنوعان خود آزار میرسانند. این موجودات اختیار باخودشان هست که به راه اصلی برگردند. اما صادر کنندگان جنایت که فرمان میرانند وخود را قدرت مطلق میخوانند روی مرا که عزرائیل هستم بطور کامل سیاه کردند. اینها ازشدت ظلم وستمی که به همنوعان بیگناه روا داشتند دیگر نامی ندارند. همه این بدبختیها که هم اکنون آدمها از دست هیولاهای قدرت طلب دست به گریبانند از ادیان مشتق شده. گفتم: اما باور کردن ویا ناباوری به مذاهب بدست انسانهاست که چگونه برداشت کنند. جبر و زور چه درلباس دین وچه ازطریق بی دینی تحمیل است ونتیجه آن تکرار بدیها و جنایتهاست. انسانها باید آزاد باشند مهم نیست چی میپوشند وکه را باور دارند بلکه اعمال ورفتار آنها تعیین کننده است. هزاران سال از ایجاد کتبهای مذهبی گذشته آیا برخی از ماها آنقدر کوچکیم که هنوز متوجه نشدیم نکات خوب را استفاده کنیم وچرندیات وبه گفته شما خرافات را دور بریزیم؟ پاسخ داد: شاید به زمان بیشتری نیاز دارید. ادامه دادم: چه راهی بیشنهاد میکنیدکه خوب بیروز شود گفت: انسانی که ازمرگ ابا ندارد شکست از اوبیم دارد. گفتم: فکرنمیکنم کسی مایل باشد که با زندگی وداع کند. ناگهان دندانهای دراز وخون آشام عزرائیل را بیش از همیشه بخود نزدیک دیدم وصدای ناهنجارش هوا را مرتعش ساخت وبا اشتیاق تمام سئوال کرد: آیا شما سبک دیگری داری؟ با اینکه شهامت من مانند کودکی ام برگشت که ازمرگ نهراسم اما روش بهتری برای مقابله با ریاکاران به افکارم خطور کرد. درهمان لحظه متوجه آینه رنگ ورو رفته وزنگ زده روی دیوار ترک خورده شدم اوه...خدای من, سایه تاریکی درحال حرکت است ونور زیبا وباریکی با او میجنگدکه ظلمت را ناپدید کند. شبح تیره عزرائیل برقلبم سنگینی میکرد ومنتظر پاسخ من بود. درحالیکه آینه فرسوده درحال تعمیر بود بخود گفتم: باید متد مبارزه را بیاد داشته باشم لذا مقابل دزخیم دهان باز نکنم.
10.09.2010

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد