logo





آغوشت کجاست؟

برای چهلمین روز رویاهایت

جمعه ۹ مهر ۱۳۸۹ - ۰۱ اکتبر ۲۰۱۰

حمید حمیدی



در هاله ای وهم انگیز،کم کمک گم شد
آخرین روزها ی کوتاهش....
و در سفیدی سرد و راز آمیز به خواب رفت.
در آخرین بازی رویایم
کمی گستاخ و بی پروا
چون قاصدکی در باد،به پرواز در آمد.
در رویایم،شهزاده ای می دیدم
که اولین قصه،از هزار و یکشب را می گفت
و با دستان پر مهرش،رویایم را نوازش میداد.
به رویایم میدیدم
که با دستان پر مهرش،زهر شاخه گلی می چید
و سوی رویا هایم پرتاب میکرد.
با پرتاب هر گلی
رویای خیسم را
همچون گنجشکان زیر باران
بی تاب-آشیانه می نمود.
آغوشت کجاست؟
من سردم است
اشکهایم،خیسم کرده اند.
دیروز-فردا،با تبی دیگر طلوع می کنی
و پیوند نگاهت را دوباره با دلم می آغازی
می پرسمت:
چرا دیروز-امروز غروب کردی؟
با صورتی مثل همیشه زیبا
و با دلی همچون آسمان گویا
تو می گویی:
شما هستید و من رویا.
دلم، شوق-دیدار- تو را دارد
و تو نیستی حتی در رویا.
نگاهم به آسمان پر می کشد
بربال فرشتگان می بینمت
که تو را به پشت ابرها میبرند
باز نیستی
و من سردم می شود
آغوشت کجاست؟
دستهایت از دستانم جدا شد
و رویایم به روزی سخت
همچون برگ-پائیز بر زمین افتاد
و فردای-دیروزم،به تقدیری چونان سرد گرفتار آمد.
ولی من با تو هستم تا فرداها
و خواهم رفت تا رویاها.

پایان
اول اکتبر دوهزار و ده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد