logo





خنده دار نیست؟

يکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷ - ۱۶ نوامبر ۲۰۰۸

نادره افشاری

n-afshari.jpg
همه ی دیشب را به تو فکر کرده ام. وقتی مسنجر را خاموش کردی و رفتی، انگار چیزی در من درگرفته بود که نمیتوانستم آرام بمانم... تازه همان نصف شبی بساط چلوکباب را هم راه انداختم. من که شبها شام نمیخورم، هم بساط کباب را راه انداختم، هم برنج باسماتی زعفران زده و گوجه ی کبابی و سالاد و ماست و موسیر و زهر مار را... و بعد از این همه بیگاری، به اندازه ی یک گنجشگ هم نخوردم... همه اش ماند که لابد فردا بریزمشان دور... هنوز خداحافظی نکرده بودی که زنگ زدم به ترانه... ساعت ده و نیم شب بود... چپیدم تو رختخواب... ولی اصلا حواسم به حرفهاش نبود...
همه اش به تو فکر میکردم و این که چرا به آن شب هفت ماه پیش تو حسودی ام میشود؟ این که تو شبی میهمان زنی بوده ای و تمام آن شب را با او سر کرده ای... عشقبازی و حمام... اه... اصلا نمیتوانم تصور کنم که کس دیگری هم تو را داشته است... خنده دار نیست؟
از خودم خنده ام میگیرد... مگر من کی هستم که گذشته ی تو عذابم میدهد؟ چه خنده دار؟ من که آن زمان اصلا نبودم. اصلا تو را نمیشناختم... ولی حالا زنی را میبینم – حالا بگیر دورادور – که شبی تو را در کنار داشته، از پیکرت مست شده و حالا من به او حسودی ام میشود...
خیلی سعی کردم ادای آدمهای مدرن را در بیاورم... از تو بخواهم اذیتش نکنی... از دوستیمان به او پز ندهی... اما نه... نمیتوانم کشش بین تو و او را، دست کم کشش او را به تو ندیده بگیرم...نمیشود... اصلا نمیشود... الان ساعت سه صبح است... سه ی صبح شنبه... و ما دیشب... عصر جمعه با هم گپ زده ایم...ساعت دو و نیم صبح از رختخواب آمده ام بیرون...دفترچه ام را برداشته ام و آورده امش تو تختم و دارم مینویسم...
چیزی بیدارم کرده که تازه است... تازه بود... تازه ی تازه بود... ای بابا... دارم به تو حسودی میکنم...میفهمی؟ من دارم احساس مالکیت میکنم... احساس این که واژه ی «میخواهمت» یا مثلا «دوستت دارم» فقط مال من باشد...دهان خوش ترکیبت این واژه ها را فقط برای من ادا کند، برای من ادا کرده باشد... حتا زمانی که تو را نمیشناختم، حتا زمانی که این کتابهای لعنتی وسیله نشده بودند که تو به سراغم بیایی... خنده دار است... خنده دار... اه...
امشب چیزی در تنم بیدارم کرد... مرا که به قول مامان حتا در میدان جنگ هم میخوابم... میخوابیدم، خوابیده بودم و حالا میدان جنگ راهش را کشیده است به تن من... همه ی امشب و دیشب را به تو فکر کرده ام... که چگونه زنی شبی، تمام شب سه بار تو را تصاحب کرده و ... حق مرا خورده است... اه...

اصلا خوشم نمیاید... اصلا خوشم نیامد... دوست ندارم دیگر از این داستانها بشنوم... بگذار گذشته ات مال گذشته باشد... حال به حال فکر کنیم... و به بعد... به بعدها... با یک قیچی گنده برای چیدن آنچه که اذیتم میکند، اذیتمان میکند...

تو از این شیدایی خنده ات نمیگیرد؟

18 اکتبر 2008 میلادی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد