logo





قسم به آتش پنهان به زیر خاکستر

شنبه ۳ مهر ۱۳۸۹ - ۲۵ سپتامبر ۲۰۱۰

هژیر پلاسچی

hazhir-palaschi-1.jpg
برای دل‏هایی که در همایش برلین خواهد تپید

نمای اول:

باید توی ذهنم سفر کنم. این کوچه‏ها که توی هم پیچ می‏خورند. این دیوارهای آجری ردیف. این سکوت ممتدی که روی تن شهر افتاده است. این شعارهای ناتمام روی دیوارها مثل دهانی که فریادی را بی انتها سر می‏دهد. این دسته‏های سیاه‏پوش. این چادرهای بلند. این کودکی خاکستری. بی رنگ. بدون صدا.
باید دروغ می‏گفتم. بیکاری پدر باید پنهان می‏شد. عکس‏های پاره پاره‏ی آلبوم مادرم با دوستان دبیرستانی‏اش که در بند بودند و در گورهای بی نشان، باید پنهان می‏شد. صدای خش خش رادیوهای آن سوی مرز باید پنهان می‏شد. عموی حلق‏آویز باید پنهان می‏شد. بوی تند عرق کشمش باید پنهان می‏شد. کتاب‏های ممنوع باید پنهان می‏شد. عشق‏های معصوم کودکی باید پنهان می‏شد. شاش ترس از زوزه‏ی بمب باید پنهان می‏شد. نیمه پنهان زندگی می‏کردیم در جهانی آنقدر عبوس. در کابوس زاده شدیم، بزرگ شدیم.

نمای دوم:

دو متر در یک متر. کمی بلندتر از قد خودم وقتی که دراز می‏کشیدم روی زمین و زل می‏زدم به رنگ زرد آن دیوارهای بلند و مهتابی همیشه روشنی که روی سقف زنجموره می‏کرد. بوی عفونت که توی فضا موج می‏زد. همسایه‏یی که برای سیگار ناله می‏کرد. صدای جیر جیر گاری پخش غذا روی صورت زمین. هنوز دارد این هوا را می‏شکافد و فرود می‏آید: پُلُق! با کف پاهایم حرف می‏زند: پُلُق! توی سرم جیغ می‏کشد: پُلُق! از کابل شماره‏ی 3 به کابل شماره‏ی 1. هنوز توی خودم از هوش می‏روم. تمام می‏شود. باید تمام شود این کابوس لعنتی.
آن دورها، پشت همین دیوارها هنوز زندگی جریان دارد. هنوز آدم‏ها دارند توی هم لول می‏خورند. همین ساعت چند نفر دارند عشق‏بازی می‏کنند؟ همین ساعت چند نوزاد ونگ اول را کشیده است؟ همین ساعت چقدر باران باریده است بر گوشه‏یی از جهان؟ چقدر زندگی جریان دارد. این کابوس باید تمام شود.
تمام می‏شود. باز اتاق کوچک خودم. بوی کتاب‏های تازه چاپ و کاغذهای نمور. قرارهای پنهانی و محموله‏های مخفی. سیگارهای روشن و پیاله‏های پر. این همه سلام. این همه سرود. این همه ستاره. همین زندگی بس بود برای تاراندن کابوس انفرادی سلول.

نمای سوم:

این خیابان‏ها غریبه‏اند. این دیوارها، خانه‏ها خاطره ندارند. این پیچ را که بپیچی تازه رسیده‏یی به پیچ بعدی که هی دوباره باید بپیچی و هیچ معنایی توی ذهنت قدم نزند. به زبان بیگانه حرف می‏زنی. به زبان بیگانه راه می‏روی. به زبان بیگانه خواب می‏بینی.
این آدم‏ها غریبه‏اند. چهره‏هایشان را نگاه کن! غریبه‏گی می‏کنی با خودت. توی خودت جمع می‏شوی. توی سرت شعر می‏خوانی. نگاهت مات می‏شود. ثابت روی صورت‏هایی که خطوط آشنایی ندارند. تاریخ مشترکی گم شده است. پشت سرت هیچ نداری. دلت تنگ می‏شود. برای هیچ کس دلت تنگ می‏شود. در هیات آواره ایستاده‏یی بر شانه‏های جهان. کابوس تا خانه‏ی یگانه‏ات در قلب برلین ادامه دارد. با کابوس زندگی می‏کنی. در کابوس زندگی می‏کنی.

نمای چهارم:

هنوز زل زده است توی چشم‏هایت. هنوز انگار روی کف خیابان دراز کشیده است و زل زده است توی چشم‏هایت. با آن خونی که از گلویش: پُلُق! و خونش پیوند می‏خورد با خونی که از آن حنجره‏ی تاریخی هنوز جاری است. هنوز کف آن خیابان‏ها در سلطنت کابوس خون می‏مکد. این کابوس اما باید تمام شود. به حرمت زندگی باید کابوس‏ها را بتارانیم. می‏دانم خسته‏ییم. می‏دانم نفس‏هایمان شماره شماره می‏شود. می‏دانم آشفته‏گی تا توی زندگی ما آمده است. می‏دانم زمهریر ناامیدی خلیده توی جانمان. می‏دانم هنوز هاج و واج زیر باران تهمت و ناروا ایستاده‏ییم. می‏دانم کسانی دیگر با ما نیستند. می‏دانم شبی دیجور و ظلمانی را باید بپیماییم. هنوز اما زل زده است توی چشم‏هایمان. از کف خونی خیابان زل زده است توی چشم‏هایمان و تمام ذره‏های زندگی را از همان نگاه آخر روانه می‏کند.
کابوس اگر باقی است، دست‏های ما نیز هنوز پابرجاست. شانه‏های هم را گرفته‏ییم. زیر بال‏های هم پناه می‏بریم. کنار هم ایستاده‏ییم. باران سنگ اگر ببارد گو ببار. هیچ انتخابی در کار نیست. ما مجبوریم چرا که آن چشم‏ها، بی شمار چشم‏هایی که از درازنای آن تاریخ خونین آزادی‏خواهی و برابری‏طلبی به چشم‏هایمان زل زده است ما را وامی‏دارد تا بر تداوم پیکاری که آغاز کرده‏ییم پافشاری کنیم. برای مرگ کابوس، برای خنده و شادی، برای آزادی.


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

با سپاس
سیمین محمودی
2010-10-03 15:22:43
با تمام احترامی که به این جوانان وطنم میگذارم, اما آقای پلاسچی! از این نوشته شما بزحمت می توان چیزی فهمید که بدرد این جماعت بخورد. آخر زبان فارسی آنقدر ها هم سخت نیست, اگر خودمان آنرا سختش نکنیم, که نتوان منظور را رساند. و اگر هم این نوشته از بار ادبی بزرگی برخوردار است که برای فهم آن باید در سطح دیگری بود, بنابر این جایش اینجا و یا حد اقل برای نسل جوان خارج از وطن که فارسی را بزحمت بر زبان می آورد, نوشتنش را پیشکش, که اصلا نیست.
دوباره با سپاس از این جوانان. پیروز باشید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد