logo





پاره هایی از یک پیکر(بخشِ یکم)

دوشنبه ۲۹ شهريور ۱۳۸۹ - ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۰

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
سال ها پیش مقاله ی فشرده ای برای جنبش زنان در پاسخ به خشم و خشونتِ برادران غیور؛ نوشته بودم و حال شاید آوردن آن؛با آنچه می خواهم بگویم؛در قیاس آید و تناسبی ببندد. این نوشته در دو بخش و سه روایت است که اکنون؛ بخش یکم و روایتِ نخستِ آن را می خوانید.

روایت نخست:رهروان وهم

نظامی:
به برقع مکن روی این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم خویش

قرن ها حضرات گروگان گمان بوده اند.یَلِه در خنکای خیال خزیده و مانند جلّادی؛شمشیر شان را به خونِ حقیقت،جلا و جلال و جلوه داده اند تا به زعمِ خویش به رضایت خاطر رسند و به وجد و حال درآیند.خرد را با تخیلِ خام سر؛تاخت زده اند.چون یقین و باور آسانتر از شک است،پس از سرِ آسودگی، یقین را برگزیده اند.شمِ شناخت با شک آغاز می شود و می تواند به آگاهی رهنمون شود.شک؛ شکاف و شعله در باور می اندازد و اینان پای بر یقینِ ساده و آسان فشرده اند چون با سلیقه شان سازگارتر است.در باروی باورهای روانِ خود،زیج نشسته اند و خوش اند.تصور کرده اند که از سنخِ راسخان و از جَنَمی جامع الشرایط اند و از غرور متورم، که آری:مرد؛ خلیفه ی خداست و فعال مایشا و آنچه می گوید حقیقتِ مطلق است و قدرتِ محض و دنیا و مافیها همه برای دلِ و مراد او آفریده شده اند و در محضرش تسلیم باید بود و سر فرود آورد و دم بست، ورنه در برابرِ هر چون و چرا و نه؛تازیانه هست و ترکاندنِ قبای باروت.در حالیکه از ترسیم و تحدیدِ اهدافِ فکری و عقلیِ خود عاجز بوده اند.برهانِ عقلی به چه کار آیدشان! همیشه بی آنکه بدانند چرا؛در زمینه ی زن(مادر،خواهر،همسر،دختر) ستیزی،تیغِ تیز در کف و کف بر لب به میدان آمده اند و به هجو و هجوم و ستیزه جویی و ناسزاگویی ادامه داده اند.چون جبری هستند بضاعتِ لبخند و توانِ زیبا بودن و عشق ورزی ندارند.اینان چون چیزی در چنته نداشته اند عقل گریزند و حقیقت کُش و کینه کِش و از اندیشیدن،مشوش.تمسک به سنتهای دستفرسود و پوسیده؛کارسازِ جهانِ امروز نیست. گمان می کنند که انسانیت تنها در انحصار آنهاست و به قیمومیتِ خویش می اندیشند و حضورِ دیگری را به حاشیه ی حاشا می کشانند و بی آنکه دمی به عقلِ نقاد فرصتِ حضور و چالش دهند و چاره ی بیچارگیِ خویش کنند، عقلِ نقال را بر تارکِ تخیلات بر نشانده اند و چراغِ مُرده ی خویش را از دست نمی نهند و بر رجحانِ ناجی وارِ خویش رجز می سُرایند و نوحه می خوانند.
نقاهت و قهر و لجاجتِ مداوم آنان را مجاورِ جهل کرده است.بر گذشته و حالِ خویش به اغماض می نگرند و تمیزِ زمان و مکان؛بصیرتشان را سوده و فرسوده است.در ذات به انتزاع رسیده اند و جهان را در تجرید می جویند و غافل از آنید که جبر و جزم، جذامِ روح و روان است.در صورتِ خویش حیرانند و معنا را از دست داده اند و اثباتِ خویش را در سلبِ دیگری خلاصه می کنند.مسخِ رستگاریِ مصنوعِ خویش اند و به عبث؛باد را در قفس و آب را به غربال می کنند.به زعمِ این عالیجنابان؛زنان متهمِ تاریخی اند؛پس تهدید و اهانت حربه ایست مُجاز بی آنکه مجازاتی در پی داشته باشد؛به استهزایِ زنان ترغیب می شوند.پسِ پُشتِ اسمهای جعلی- جهلی پنهان اند.درکِ نادرست،عدمِ تحمل،انکارِ دیگری و حذف فکر در قاموسِ انسانی شان ثبت است.مدعیانِ طی الارض اند ولی در حصارِ سیمانیِ محبوس اند و دشنه بر سیمای انسانیِ خویش می کشند و همچنان در حلقه ی اهلِ استهزا و اصحابِ تمسخر، به سماعِ صرعی سرگرمند،و چون سالکان سبحه و ساتور در دست و دعا بر لب به خیرالاُمور می اندیشند و حَسَنات؛ و سال های بالندگی و تفاهم را می سوزانند تا از برکاتِ اطاعت و تقلید و سرسپردگی، راهی مستقیم به بهشتِ موعود بیابند و رستگار شوند.
مدارا و مدرنیته،درونذات و برونذاتِ نفسِ دمکراسی اند.آنانکه طالبِ خاموشی و فراموشیِ نیمی از جامعه اند،خواهانِ مسخِ دمکراسی اند.دانستنی است که رهایی و آزادی در دست و نَفَسِ زنان بازآفرینی شده و می شود.اعتقادِ مردانه بر این است که بهشت زیرِ پای مادران است؛حال اگر این رجال عجیب الخلقه ی غارنشین به پای زنان به کُرنش نیفتند و از گفتار و کردار و پندارِ ناپسندِ مرد مَدارِ خویش،پوزش نخواهند؛هیچ مردی به بهشت مُشرّف نخواهد شد و حورالعین و غِلمان را زیارت و مشاهده نخواهد کرد.اگر زنان تصمیم بگیرند که هیچ مردی را از دامانِ خویش به معراج نفرستند؛برادرانِ غیور(عنکبوتی– خفاشِ شبی)از غصه و رنجِ بی معراجی،آچمز خواهند شد.تازه این بهشت زیرِ پایِ مادران است و لاغیر.این همه ستیز و آویز و خشم و خشونت و دشمنی با زنان، برای چیست؟ از بلندبالاییِ و زیباییِ قدرت و خِرَد و تدبیرِ زنان می ترسید؟
شما را خُردک مجال و حوصله ای هست یا خیر!کی می خواهید به بیداری و دانایی برسید! دشمنی با زنان مانندِ چرک در خونتان نشت کرده است و می غلتد و از صفرای آن عصبی هستید و این دشمنی برای شما مانندِ بند بازی در تاریکی است و کورمال کورمال به دنبالِ مدینه ی فاضله اید و آبِ خضر می طلبید.با سوط و سیف که نمی شود نسناس را به جای ناس نشاند.آنکه سنگ می پَرانَد،خود سنگواره ای بیش نیست. آنکه حکمِ سنگ صادر می کند؛ پلیدی است که هویتِ خویش را در استمرارِ مصیبت می طلبد و هر آنچه در مخیله ی خُردِ او نمی گنجد؛معصیت است و ذهنِ و زبان و حافظه و دل اش عشق و پرواز نمی شناسد جز اینکه از حفره ای به حفره ای و از حجره ای به حجره ای بخزد و نواله ی مقسومِ ستمگر را در دهان بریزد و جسم پروار کند و جانِ اندیشه زبون.
به جای بت پرستیدن و بت تراشیدن،بت و بتخانه ها را ویران کنید.توتم ها و تابوها را بشکنید.به جای ناموس پرستی؛سالوس را رها کنید.بیایید و قندیلِ عقل را بر فرازِ جان بیفروزید. استبداد تجسمِ مصیبتِ مطلق است و اختیار و اراده ی انتخاب را از دیگری به زور می رُباید.
سراسرِ ادبیاتِ کلاسیکِ ما که آبشخورِ شعری-شعوری- شعاری دارد؛و بر جنبه های دینی- مذهبی استوار است؛مشحون از ناسزا و پرخاش به زنان است و شگفت و بُهت آور آنکه،صدایی از برادرانِ دلدار برنیامده است.بررسیِ و خوانشِ متونِ کلاسیک و مکتوبِ دینی،تاریخی و ادبیِ شرقی را – جز چند چند نمونه - به برادرانِ شجاع وامی گذارم و درمی گذرم.اما از غربی به چند نفر اشاره می کنم.افلاطون در طبقه بندی زنان در تردید بود و نمی دانست زنان را در ردیف کدام دسته از حیوانات؛ذیشعور یا بی شعور بگذارد.سنت آگوست که یک «گنوسیستِ» طرفدارِ مانی بود و سپس به مسیحیت گرایید می فرماید:« زنان درهای جهنم اند».این قدیس غافل از آنکه در؛به خودیِ خود نمی تواند واردِ جهنم شود و نمی دانست که جهنم جهل است و بهشت؛ دانش است و خرد.«ای زنان شوهرِ خود را اطاعت کنید چنانکه خداوند را،زیرا که شوهر سرِ زن است چنانکه مسیح نیز سرِ کلیسا و او نجات دهنده ی بدنست.لیکن چنانکه کلیسا مطیع مسیح است همچنین زنان نیز در هر امری شوهرانِ خویش را باشند».[آیات 24-23-22 رساله ی پولس). و باز آگوستن قدیس:«زن حیوانی است که نه استوار است و نه ثابت قدم بلکه کینه توز است و زیانکار...و منبع همه ی مجادلات و نزاع ها و بی عدالتی ها و حق کشی ها».
«زیرا که مرد از زن نیست بلکه زن از مرد است.و نیز مرد بجهت زن آفریده نشده بلکه زن برای مرد».[آیات 9-8 باب یازدهم رساله ی پولس.«زن با سکوت به کمال اطاعت تعلیم می گیرد.و زن را اجازه نمی دهم که تعلیم دهد یا بر شوهر مسلط شود بلکه در سکوت بماند، زیرا که آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فریب نخورد بلکه زن فریب خورده و در تقصیر گرفتار شد.اما به زاییدن رستگار خواهد شد اگر در ایمان و محبت و قدوسیت و تقوی ثابت بماند».[آیات 12 تا آخر باب دوم رساله پولس]. «دخترانِ لوط پدر خود را مست نموده و با او همبستر شدند و از او حامله گشتند» [سفر پیدایش باب 19 آیه 31]
در تورات:«از این جهت که دختران صیهون متکبرند و با گردن افراشته و غمزات چشم راه می روند و به ناز می خرامند و به پاهای خویش خلخال ها را به صدا می آورند؛بنابراین یهوه فرقِ سرِ دخترانِ صیهون را کَل(کچل) خواهد ساخت و عورتِ ایشان را برهنه خواهد نمود...».[تورات کتاب روت، باب دوم فقره 10-8 ].همچنین:«زن تلختر از مرگ است و از کمال ناامید،از دنده ی چپِ آدم آفریده شده و مایه ی گمراهی آدم و رانده شدن از بهشت».
در قرآن سوره ی نسا آیه 34:«مردان بر زنان (کدخدایند)سرپرستی دارند...زنان نیکوکار فرمانبردارند... و زنانی که نافرمانیِ آنها را معلوم دارید،به آنان پند دهید و در خوابگاه ها ترکشان کنید و در نهایت اگر باز نیامدند آنها را بزنید...». در سوره ی بقره آیه ی 223:«زنانتان کشتزار شما هستند، پس هرگونه که خواهید به کشتزار خود درآیید...»و آیه ی 228:«...و مردان بر آنان برتری دارند...» .سوره ی نور آیه ی(31):«و به زنان مؤمن بگو... نباید [زمین] را با پاهایشان بکوبند تا آنچه از زینتشان را که نهان می دانستند، آشکار شود».
یعنی مبادا پایین تنه شان تکان بخورد و مردانِ چشم چران را به هوس افکنند و معلوم نیست که کدام زن هنگام راه رفتن؛ پاهایش را به زمین می کوبد و چگونه باید راه برود که پایین تنه اش (و بالاتن اش) تکان نخورد؛ شاید سینه خیز!
در نهج الفصاحه شماره ی 50 صفحه ی 164:«از دنیا بترسید و از زنان بپرهیزید زیرا شیطان نگران و در کمین است و هیچیک از دامهای وی برای پرهیزگاران مانند زنان مورد اطمینان نیست». ش 970 ص 350:«محکم ترین سلاح شیطان هم زنان هستند». ش 343 ص 220:«زنان را بی لباس بگذارید تا در خانه ها بمانند».ش 314 ص 215:«فتنه ی سخت را دیدید و صبر کردید و من از فتنه ای سخت تر بر شما بیم دارم که از طرف زنان می آید هنگامی که النگوی طلا به دست و پارچه های فاخر به بر می کنند».ش 3190 ص 796:«وای بر زنان از دو چیز؛ طلا و جامه ی زیبا».ش 2611 ص 694:« از هیچ فتنه ای که خطرناکتر از زن و شراب باشد بر امت خویش بیم ندارم».و ش 177 ص188 و ش 1019 ص 354:«اگر زنی خود را معطر کند و بر مردمی بگذرد که بوی او را دریابند زناکار است». ش 2157 ص 611:«هر چشمی زناکار است و زن وقتی خوش بو شود و بر انجمنی بگذرد؛ زناکار است». ش 1112 ص 376:«زنانی که بدون حضور شاهد شوهر می کنند؛ زناکارند». شماره ی 357 صفحات 223-222:«از همه ی زنان پُر برکت تر آنست که خرجش کمتر باشد». ش 232 صفحات 199-198:«وقتی امرای مسلمانان اشرار باشند و کار مسلمانان به دست زنان بیفتد شکم زمین(گور) برای مسلمانان بهتر از پشت زمین است». ش 2572 ص 678:«پس از من برای مردان فتنه ای زیان انگیزتر از زنان نخواهد بود». ش 2294 ص 639:«گروهی که زمام کار خویش به زنی بسپارند هرگز رستگار نشوند». ش 2551 ص683:«گروهی که زمامدارشان زن است رستگاری نبینند».ش187ص 190:«وقتی زنی دور از بستر شوهر خود شب را به روز آورد فرشتگان تا صبح او را لعنت می کنند». ش 331 ص 219:«در جهنم نگریستم و بیشتر اهل آن را از زنان یافتم». و ش 2358 ص 653:«اگر زن نبود مرد به بهشت می رفت». ش 2361 ص 653:«اگر زنان نبودند خدا چنان که شایسته پرستش اوست پرستیده می شد». ش 3153 ص789:«زنان دام های شیطانند». ش 279 ص209:« از زنان بد به خدا پناه ببرید و از نیکانشان نیز بپرهیزید». ش 821 ص320:«زنان به صورت شیطان می آیند و به صورت شیطان می روند». شماره های 825-823 ص 321:«زنان از دنده ای خلق شده اند که به هیچ وجه راستی پذیر نیست» ؛«هیچ مردی نمی تواند کجی زنان را که ناشی از خلقت ایشان است راست کند». ش 1403 ص449:«جهاد زن، شوهرداری خوب است».
در نهج البلاغه خطبه ی 80:«ای مردم زنها، از ایمان و ارث و خرد کم بهره اند. اما نقصان ایمان آنها به جهت نماز نخواندن و روزه نگرفتن است در روزهای حیض و جهت نقصان خردشان آن است که در اسلام گواهی دو زن به جای گواهی یک مرد است و از جهت نقصان نصیب و بهره هم،ارث آن ها نصف ارث مردان می باشد.پس از زنهای بد پرهیز کنید و از خوبانشان برحذر باشید و در گفتار و کردار پسندیده از آنها پیروی نکنید تا در گفتار و کردار ناشایسته طمع نکنند». و خطبه ی31:«از رای زدن با زنان بپرهیز زیرا ایشان را رایی سست و عزمی ناتوان است با پرده نشینی نگاه آلوده شان را راه ببند که سخت گیری در پرده نشینیِ آنان ماندگاریشان را افزون کند. خارج شدن زنان از خانه بدتر نیست از اینکه کسی را که به او اطمینان نداری به خانه در آوری...»و بخش حکمت227« بهترین خوهای زنان بدترین خوهای مردان است که تکبر و ترس و بخل باشد.بخش حکمت230:«همه چیز زن بد است و بدتر چیزی که در اوست این است که مرد را چاره ای نیست از بودن به او».حکمت124:«غیرت و عصبیت و حمیت زن بر مرد کفر است...».حکمت119: غیرت زن کفر است و غیرت مرد ایمان است. حکمت131: جهاد زن خوشرفتاری با شوهر و اطاعت از اوست».
امام محمد غزالی در نصیحت الملوک:«هرچه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاک همه از زنان رسد». شیخ صدوق در «خصال فقیه من لایحضر الفقیه:«و حق ندارند از وسط راه بروند بلکه باید از کنار جاده حرکت کنند و بایستی در بالاخانه ها ننشینند و نوشتن نیاموزند و مستحب است رشتن یاد بگیرند هرگاه زن از جای خود برخیزد تا مکانش سرد نشده مرد به جای او ننشیند و سزاوار نیست که زن بیکار بنشیند اگرچه به آویختن نخ به گردن خود باشد خود را مشغول کند و بیعت نکند مگر از پشت لباس و رفتن به حمام بر او حرام است و هیچ شفیعی برای زن بهتر از رضای شوهر نیست».عجایب نامه(مورخ555):«از حکیمی پرسیدند: بهترین زنان کدام باشد؟گفت: آنکه از مادر نزاد.گفت: چون زاد بهترین ایشان کیست؟گفت:آنکه نزاده جان داد.یعنی که هیچ زن خیر نباشد بهترین زنان آن است که زود بمیرد». حلیه المتقین مجلسی صفحه ی 59:«و هر وقت شوهر اراده ی نزدیکی او کند مضایقه نکند اگرچه بر پشت پالان شتر باشد و از خانه ی او بی رخصت بدر نرود و اگر رود ملائکه آسمان و زمین و ملائکه ی غضب و رحمت همه او را لعنت کنند تا به خانه برگردد».
هیچ زنی پیغمبر نشده است. دوازده حواریِ مسیح و دوازده امام،مرد اند.زن حق ندارد نمازش را بلند بخواند و از خواندنِ سوره ی یوسف، منع شده است و نمی تواند مجتهد و پیشنماز و مفتی و امام شود؛همچنان که نمی تواند کشیش و اسقف و شماس و بشارت دهنده و شبان و پاپ و خاخام و رابی و ملیخا(عالِمِ ربّانی یهود) باشد.با همه ی اینها ولی وجودِ زن؛ خود معجزه ای است.
نیچه با اعلامِ مرگِ خدا؛در کارِ آفرینشِ دوباره ی خدا به سبک و سیاقِ فلسفی خود بود.همو می گوید: «اگر به سراغِ زنان می رَوید شلاق را فراموش نکنید».متأسفانه کارنامه ی مردان سیاه است. سیاه است و جان گُسل.در هر حوزه ایی که سخن گفته اند نه تنها به زنان عنایتی نداشته اند بلکه بد گفته و مصرانه در ردِ آنان کوشیده اند. گویی سخن از حقوقِ و احترام به زنان؛حلقومشان را سفت و سخت می فشرده است و خدایشان را خوش نمی آمده است.
این است که وارثانِ سنت با دشنه و دشنام و نفرین و نفرت؛به جنبشِ زنان می نگرند.همیشه هم برای ارعابِ حریف؛ردِ پا و دستِ بیگانه در کار است؛این تهمت و افترا که:خارجی خط و پولِ می دهد و حمایت می کند سندِ معتبری است برای کوبیدن و سر به نیست کردنِ صدای دیگری.آقایانِ کله گِرد و کله تیز،قیلوله ی قبیله شان آشفته و برهم خورده است.اما باید بدانند که؛تمکین و سکوتِ زنان به پایان رسیده است.قطعاً قشریگری تابِ تحول را نمی آورد؛به ویژه آنکه شیرازه ی عشیره در حالِ از هم پاشیدن باشد.به طور کلی خدا و دین برآمده از تفکراتِ مردانه است و دل کَندنِ مردان از آن،به سادگی میسر نیست.در طولِ تاریخ،تفکراتِ مردانه هیچ سهمی در قدرتِ اجتماعی به زنان نداده است.مناسباتِ عشیره ای،پدیده ی قیّم مآبی و پدرسالاری؛ معطوف به خفه کردنِ بانگِ زنان بوده است.اما مشارکتِ درخشان و فعالِ زنان در بازسازی و بازیابیِ هویت،کرامت و شأنِ انسانیِ خویش، نشان از فهم و فراست و آگاهیِ بزرگ و بی بدیلِ آنان دارد.درصدِ بالای دخترانِ تحصیل کرده و دانشجو،برادران را به هول و هراس افکنده است چندانکه تابِ چشیدنِ این مسرّتِ شورانگیز را ندارند.بیداریِ زنان؛در تمامِ سطوحِ اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی؛بزرگترین رستاخیزِ قرن است. برادرانِ دین مدار اما«ناشناس»کارِ زمین را به آسمان سپرده و در برهوت و هپروت سیر می کنند. معمولاً متوسل به موهومات و خرافاتِ خندناک می شوند تا حقانیتِ سوخته ی خویش را از زنان طلب کنند. با دشمنانِ فرضی و قرضی به جنگِ آسیاب های بادی می روند و خود را خسته و فرسوده می کنند.و عجیب این است که این دشمنِ خیالی تا پُشتِ درِ خانه شان اسباب کشی می کند.این شیطان این دشمن چقدر بیکار می تواند باشد که بحران و مشکلاتِ انبوهِ درونیِ خود را رها کند و یکراست بیاید سراغِ زنانِ ایرانزمین!برادر «ناشناس»! شما تیر در تاریکی می اندازید و پنهان می شوید و دست و دهان آب می کشید.
برادرانِ بی باک! زنان زمینی اند و خواهانِ برابری در همه ی زمینه های اجتماعی.چماقِ حماقت را دور بیندازید و بهتان را در دهان قرقره نکنید.بی وزنیِ و بی عیاریِ خویش(در مفهوم،حالت،صفت، احساس) را در زورِ بازو و تحکم و تهدید و ترس آفرینی می بینید.با چادر و نقاب و برقع،خورشید را نمی توان نهان داشت.بر صدای حق خواهانه ی زنان مُهرِ بیگانه نزنید.سال ها شما سَروَر و سالار بوده اید و اینک بفهمید که؛آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و جهان دارد و باید؛جامه ی ژنده ی خویش را دور اندازد زیرا حرکتِ توفنده آغاز شده است.زنان نه عروسک اند نه کالا؛نه شیء اند و نه برده ی مدرن.دیگر یکی نمی تواند با توسری و زور،روسری اش را بردارد(کشف حجاب) و یکی با غیض و بغض و غضب؛ روسری بر سرش بگذارد(حجاب اجباری).زنان دیگر نمی خواهند:صیغه و گوشه نشین و محکومِ حرمسرا (منکوحه،عشیقه،مستوره) و ابزارِ لذتِ مردانه باشند.مطیع و پارسا و آفتاب مهتاب ندیده باشند و با لباسِ سپیدِ عروسی به خانه ی بخت بروند و هر خفت و خواری را تحمل کنند و دم نزنند و آخرِ سر با کفنِ سپید از خانه به گورستان روند.زنان دیگر ضعیفه، مُتعه،مزرعه ی مردان،عورت،ناقص العقل،منزل،زرخرید، کنیز،ندیمه،ناموس،شریکِ شیطان و... نیستند. زمانِ مصرفِ این مزخرفات که: با زنان مشورت نکنید و اگر کردید هر چه گفتند خلاف آن کنید و خواب زن چپ است و از دنده ی چپ آدم آفریده شده است و... به سر آمده است.لبِ لعل و غنچه ی دهان و کمند و حلقه ی زلف و گلِ گلخانه، سرابی«هیستریک» و به شدت مردانه است که پشیزی ارزش ندارد.زنان با بانگ و جنبش و خروش،ناقوسِ مرگِ سنت های دست و پا گیر و ضدِ آزادی را به صدا درآورده اند.ندای زنان برخاسته از دانش و اندیشه و بینشی جهانشمول،و کنکاشِ هویت و مبارزه برای آزادی و برابری است.و این صدای بلند در رگ و پیِ جامعه پیچیده و خمار از سرِ خفتگان پرانده است. آنان که سکوت و تحمل و خفت و خواری را برای زنان می پسندند؛همچنان مشغولِ حنوط پاشیدن بر حواسِ خویش اند.هراس و دلواپسیِ شما همه از آن است که:قدرتِ کاذب و پوشالیِ خویش را از دست دهید و دیگر سرور و صاحب و مالک و آقا و... نباشید.
برادرانِ شوریده!تمسک به سنتهای پوسیده و نخ نما شده بیهوده است.هستیِ ایران؛زنان اند و این هستیِ سُتُرگ برتر و والاتر از هر قایه و قانون و قابی است.اراده ی تانباکِ زنان؛سخنِ آخر را خواهد زد...آزادی ضرورتِ روزگار است...
از قدرت معنویِ و آگاهیِ شورآفرینِ زنان می هراسید چرا که آفرینشِ زن حادثه ای بزرگ و زیر و زبر کننده است و در مخیله ی کرم های خاکی نمی گنجد...

پروین اعتصامی:
چشم و دل را پرده می بایست اما از عفاف
چادر پوسیده بنیادِ مسلمانی نبود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

راست این است که: در متن های دینی،تاریخی،هنری،ادبی و... نقشی شایسته و بایسته و درخورِ اعتنا و محترم به زن داده نشده است و اگر هم باشد بسیار کم و اندک است. در واکاویِ و بازخوانیِ آثارِ کلاسیک، چنانِ نگاهِ بغض آمیز و غضب آلودی نسبت به زن وجود دارد که حیرت انگیز است. زنان به شدت انکار می شوند و به صورتِ غم انگیزی بی پناهند. در این افسانه ها و قصه ها و روایت ها؛زنان را به طور کلی به دو دسته می توان تقسیم کرد. یا نقشِ محوری دارند و قصه گویند مانندِ: اعجوبه و محجوبه(حامد بی فضل الله سرخسی)؛ هزار و یک شب و...
یا به شکلِ معجونی از عجایب اند:عجوزه، ساحر و هم سنگِ صبور،جادوگر و جارو سوار،مکار و توطئه پرداز،زیرک و زبان باز و زبان دراز:مرزبان نامه(سعدالدین وراوینی،سمک عیار(فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الاَرجانی)،جوامع الحکایات و لوامع الروایات(سدید الدین محمد عوفی)،فرایدالسلوک(نویسنده ناشناس)،عجایب نامه(مورخ555) و...
باری زنان:همیشه در جبهه ی شوم و شر،نادانی و بی خردی،ریاکاری،فرما نبری و... قرار دارند و مردان:همیشه همه کاره اند،کبریایی اند و مسند نشین و فرماندار و مشعل اندیشه و دانش در دستِ با کفایت شان روشن است و پرتو افکن و بر اساس همین باورهای پوسیده و نخ نما شده ی سنتی، زنان را با حَسد و تعصب،از آزادی، زندگی و جامعه جدا می سازند و حذف می کنند.
در این افسانه،بر خلافِ افسانه های دیگر،زن نقشِ مثبت، فهمیده و کاردان را دارد و در نوعِ خود یک نمونه و استثنا است و مانندِ آن،در قصه ها و افسانه ها و روایت های کتبی و شفاهی کمتر می توان یافت.

دختری که به مردها درس می داد

پیرمردی از دهی به ده دیگر می رفت. در راه با شخصی که کمی از خودش جوان تر بود برخورد کرد. این جوان قاضی ده پایین تر بود. هر دو با هم راه را ادامه دادند. رفتند تا به یک مزرعه ی گندم رسیدند که گندمهایش در حالِ زرد شدن بودند. آن کس که قاضی بود به پیرمرد گفت:اگر صاحبِ مزرعه این گندم را نخورده باشد درآمدِ امسال او خیلی خوب است.
پیرمرد گفت: مگر دیوانه شده ای این گندم هنوز کامل زرد نشده و ریشه اش در زمین است، چگونه می شود این گندم را خورد.
کمی که راه رفتند قاضی به پیرمرد گفت:راهمان طولانی است یا راه را کوتاه کن یا بگذار راه را کوتاه کنم.
پیرمرد جواب داد:مگر می شود راه را کوتاه کنی. چنین چیزی ممکن نیست.
آنها به راهشان ادامه دادند تا به رودخانه ای رسیدند. قاضی گفت:ای پیرمرد یا پُل بشو تا از رویت عبور کنم یا پُل می شوم که تو عبور کنی.
پیرمرد جواب داد:مگر چنین چیزی ممکن است. چند سال طول می کشد تا من به تنهایی پُلی را درست کنم که این هم امکان ندارد.
به راهشان ادامه دادند تا به یک دو راهی رسیدند که هر یک از راهها به یک ده می رسید. قاصی به پیرمرد گفت:بچه چه داری؟
گفت:یک دختر دارم که هم درس خوانده و هم خیلی فهمیده است.
قاضی گفت: وقتی به خانه می روی در را بزن و بعد وارد خانه شو و به دخترت بگو به دیدارِ من بیاید. اما موقعی که خواست بیاید سه شرط را رعایت کند، اول باید نه سوار باشد و نه پیاده، دوم هم هدیه برایم بیاورد و هم نیاورد و سوم لباس نویی بپوشد اما لخت باشد.
بعد هم نشانیِ خانه اش را به پیرمرد داد و خداحافظی کرد و رفت.
پیرمرد به خانه رسید بدون در زدن وارد خانه شد، دخترش در خانه موهایش را شانه می زد، یک مرتبه از صدای پا جا خورد و سرش به درِ کنارِ دیوار خورد. گفت:پدر جان چندین سال از عمرت می گذرد تا به حال به یک نفر برخورد نکرده ای که طریقه ی وارد شدن به خانه را به تو یاد دهد؟ یا تا به حال ندیده ای که دیگران چطوری وارد خانه می شوند؟
پدرش گفت:اتفاقن امروز مردی را دیدم که کمی دیوانه به نظر می رسید. او هم همین نصیحت را به من کرد ولی گوش به حرفش ندادم.
دختر گفت:از چه لحاظ می گویی دیوانه بود؟
پیرمرد حرفهای قاضی را برای دخترش شرح داد و گفت:به گندمزار که رسیدیم گفت اگر صاحب مزرعه گندم را نخورده باشد درآمدش خوب است.
دختر جواب داد:پدر جان منظورش این بوده که اگر صاحب زمین بدهکار یا قرض دار نباشد گندمها برایش می مانند ولی اگر بدهکار باشد باید گندم را به طلبکار بدهد.
پیرمرد باز به دخترش گفت:در بین راه به من گفت که بیا راه را کوتاه کنیم.
دختر گفت:پدر جان منظورش این بوده که یا تو صحبتی و داستانی بگو یا خودش داستانی نقل کند که راه کوتاه شود.
پیرمرد آخر سر صحبتی را که قاضی در کنارِ رودخانه کرده بود به دخترش گفت.
دختر جواب داد:منظورش این بوده که یا تو او را بر دوش بگیری و از رودخانه عبور دهی یا او تو را بر دوش بگیرد و از رودخانه عبور دهد.
پیرمرد بعد از آن پیغامِ قاضی را به دختر داد. دختر گفت:خیلی خوب.
اول رفت کبکی برای هدیه گرفت و بعد یک بُز حاضر کرد و بعد یک دست لباس تورِ نازک گرفت و پوشید. سوار بُز شد و کبک را به دست گرفت و به خانه ی قاضی رفت. در زد قاضی که آمد دختر سلام کرد و بعد از احوال پرسی کبک را به سوی قاضی دراز کرد و گفت: جنابِ قاضی این هدیه را برای شما آورده ام.
همین که قاضی دستش را دراز کرد، دختر قبل از این که کبک را به دست قاضی دهد آن را رها کرد. کبک هم پرواز کرد و رفت. قاضی گفت: آفرین! هم هدیه را تا اینجا برایم آوردی و هم آن را به من ندادی. لباسی که پوشیده ای هم شرطِ مرا به جا آورده ای. سوار بُز هم که شده ای. پاهایت روی زمین بوده اند یعنی نه سواره آمده ای و نه پیاده.
بعد از این حرفها قاضی از دختر خواست که با هم ازدواج کنند. دختر هم قبول کرد و بعد از چند روز این دو نفر با هم ازدواج کردند.
اما بشنوید از قاضی که او در کارش از مردم پول می گرفت اما زنش از این کار ناراضی بود. روزی دو نفر پیشِ قاضی آمدند. یکی از آنها زود و پنهانی دویست تومان درآورد و زیرِ پایِ قاضی گذاشت. بعد قاضی علتِ دعوایشان را پرسید. شخص دومی که پول به قاضی نداده بود، گفت:من مادیانی دارم که یک کره ای هم دارد و کره اش همیشه دنبالش است. این آقا اسب نری دارد. در بین راه کره اسب من دنبالِ اسبِ این آقا رفته. حالا این آقا کره را برده در طویله خانه اش و نمی دهد و می گوید که«مالِ اسبِ خودم است» و با قلدری آن را نمی دهد.
قاضی ره به آن یکی کرد و گفت:شما چه می گویید؟
آن که اسبش نر بود گفت:نه من این را از قبل خریده ام.
قاضی حکم به نفعِ کسی کرد که اسبِ نر داشت و هر دو را روانه خانه شان کرد. مردی که کُره اسب مالِ او بود با ناامیدی در کوچه ها سرگردان بود که ناگهان یکی از دوسنانش او را دید و علت ناراحتیش را پرسید. آن مرد هم سرگذشتِ از دست دادنِ کُره اسب خود را نقل کرد. دوستش گفت:برو پیشِ زنِ قاضی و حکایت را نقل کن شاید علاجِ دردت را کند.
آن مرد هم پیشِ زنِ قاضی رفت و حکایتِ خود را شرح داد. زنِ قاضی گفت:برو یک تور ماهی گیری بخر و صبحِ زود وقتی قاضی می خواهد سر چشمه ی آب یرود، تو در جلوی خانه تور را روی زمین بینداز و بردار. قاضی سؤال می کند که«چکار می کنی؟»، تو هم بگو ماهی می گیرم. او می گوید:«ماهی به دریاست چرا اینجا تور می اندازی؟» تو جواب بده همان طور که اسب نر کُره دار می شود، خشکی هم ماهی دار می شود.
آن مرد هم فردا صبح زود همین کار را کرد و اتفاقن همان صحبتها بین خودش و قاضی رد و بدل شد. آخرِ سر قاضی گفت:«فدایت شوم، مرا رسوا نکن برو اسبت را بگیر.» بعد هم دستور داد کُره اسب را به او بدهند.
اما قاضی فهمید که این کار، کارِ زنِ خودش است. با خود گفت:«این دستِ آخر مرا به کُشتن می دهد». رفت به خانه و به زنش گفت:می خواهم ترا طلاق بدهم. هرچه در این خانه دوست داری جمع کن و به خانه ی پدرت برو. زن هیچ نگفت. ماند تا قاضی به خواب رفت. کمی داروی بی هوشی در دماغِ او زد و به یکی از نوکرهایش گفت که قاضی را کول کند و با او به خانه ی پدرش ببرد. بعد از مدتی قاضی به هوش آمد و چشم باز کرد. پرسید:خانم اینجا کجاست؟
گفت:اینجا خانه ی پدرم است.
قاضی ترسید و گفت:چه موقع اینجا آمدیم؟
زن گفت:چرا مات و حیران هستی، مگر خودت نگفتی برو خانه ی پدرت و هرچه هم دوست داری همراهت ببر. خوب من هم فکر کردم که چیز خوب و دوست داشتنی خانه چیست، چیزی را بهتر از خودِ شما ندیدم برای همین هم خودت را همراهم آوردم.
قاضی خندید و گفت:آفرین بر تو که این قدر زبر و زرنگ هستی
بعد هم دستِ زنش را گرفت و به خانه رفت و به خوشی زندگی کردند.
برگرفته از«گنجینه ی فرهنگ مردم رادیو. قصه ها و افسانه هایی از گوشه و کنار ایران». تدوین و پژوهش:محمد جعفری(قنواتی). خرداد 1386 تهران(فرستنده:پروانه شیبانی؛ اصفهان 1363)
- پایانِ بخشِ یکم.

2010-09-18(شنبه 27 شهریور 1389)
http://rezabishetab.blogfa.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد