logo





حدیث نفس

جمعه ۵ شهريور ۱۳۸۹ - ۲۷ اوت ۲۰۱۰

رضا اغنمی

کامشاد، دراین کتاب زیبا و شیرین، ساعت های خوش وناخوش زندگی خود را با خوانندگان درمیان میگذارد. با نمایش تابلویی تحسین انگیز، اما بسیارحسرتبار، از روزگاران گذشته، اوضاع ایرانِ درحال تحول را با همۀ فراز و نشیب هایش توضیح میدهد. آدم ها و رجال سرشناس و تنی چند ازدرباریان را وارد صحنه میکند و از یاد ها میگوید و خواننده را با خود در وطن میچرخاند و میخنداند و حسرت به دل در کویر غربت و تبعید اجباری رها میکند.
حدیث نفس
حسن کامشاد
نشر نی 1۱۳۶۷
۳۲۸ صفحه

اخیرا توسط دوستی کتابی به دستم رسید بسیار گیرا وخواندنی، طوری که تا برگ پایانی نتوانستم کتاب را از خود دورکنم. با شوق و لذت خواندم وپاره ای از یادها را با مروری دوسه باره. تا رسیدم به برگ 308 پایان روایت ها . بگویم که قبلا با نام نویسنده ازطریق ترجمه هایش آشنا بودم و به ویژه با ترجمۀ (تاریخ بی خردی) اثر کم نظیر باربارا تاکمن، و درگذشته های نزدیک ( قبله عالم) راخوانده بودم اثر پژوهشی عباس امانت را. اما حدیث نفس از جنس دیگری ست. ناب است و دلنشین. با همۀ رنگ بوهای بومی، از اصفهان - زادگاه نویسنده - گرفته تا اروپا وگشت و گذاری در سایر نقاط جهان، هرجا که هستی بوی وطن را با حدیث نفس ش دررگهایت تزریق میکند و درجانت میپراکند. جدی و شوخی با زبان نرم و لطیف خاطرات طفولیت را میگوید و از ختنه سوران ش و شیطنت های بچگی، از محلۀ گود لُرها که درآنجا چشم به دنیا گشود و خواننده را با خود میگرداند و میچرخاند در دنیای شیرین کودکی. دنیای واقعیت و خیال با همۀ زشت و زیبائی های هستی. زندگی را روایت میکند. رود همیشه جاری هستی را همان گونه که دیگران نیز شاهدش بوده اند و از سر گذرانده اند. غم و شادی را یک کاسه میکند. درمیمانی. در التهاب گریه و خنده وسرانجام غم فراموش ت میشود ودرسکوت، گلخنده ها شکفته میشود. میخندی . درهمان حال که با میل شدید، تند تند 129 قصه وحکایت را پشت سرمیگذاری، با آدم های تازه آشنا میشوی. آشنایت میکند. از زبان حدیث نفس، به روایت از رجال سرشناش تا بستگان شاه حرف و حدیث تازه میشنوی. با مطالعه درنوسانی. به قول معروف این رو وآن رو میشوی. میخندی و میگریی. اما بار عاطفی روایت ها آن چنان صمیمانه و پاکیزه است که توانائی و قدرتش، توازن غم و اندوه را حفظ میکند. کم رنگی یا بی اثری غم و اندوه را زمانی درمییابی که شادی وخنده در روایت ها با تجربه های زندگی برجسته میشود و میکشاند تا آخرین برگ کتاب. نقش راوی در روایت ها با قدرت کلام جان گرفته درتشنگی چشم و روان حرکت میکند و پیش میرود. اندوهِ روایت ها نیز با نوعی شیطنت جاری درقالب طنز، سنجیده و ظریف، روح و روان زمانه را با زبان نقدواره توضیح میدهد. تأمل من بیشتر برجسته کردن این قبیل مؤلفه هاست.
نویسنده شوخ طبع حدیث نفس درکلاس ششم دبیرستان صارمیه اصفهان با شاهرخ مسکوب همکلاس میشود. و پس از قبولی درکنکور دانشکدۀ حقوق در دانشگاه تهران باهم عازم پایتخت میشوند تا سرگرم تحصیل شوند. اما دراین میان پیدا کردن اتاق و راه انداختن وسایل خواب و خورد و خوراک نیز مطرح میشود. شاهکار آشپزی آن دو جوان نیز شنیدنی است که از شاهرخ مسکوب نقل میکند: " یک شب آبگوشت پختم تا ساعت دو توی آشپزخانه بودم، آخرش حوصله ام سررفت. برداشتم آوردم توی اطاق؛ هیچ چیزی را نتوانستیم بخوریم، نپخته بود و گرسنه خوابیدیم. ..." ص 71
خاطره ای ازگنگرۀ نویسندگان ایران، زمانی که درکوی دانشگاه درامیرآباد ساکن بودند نقل میکند."بسیار خوش میگذشت. کمتر درس می خواندیم و بیشتر بحث و جدل سیاسی میکردیم. ... ... در تیرماه 1325 بود. من و شاهرخ که بفهمی نفهمی سودای نویسندگی درسر میپروردیم به کمک سیدعلی شایگان، استاد حقوق مدنی دانشکده مان، که نایب رئیس کنگره بود درنشست نامداران شعر و ادب شرکت کردیم. درجایگاه هیئت رئیسه، صادق هدایت سایه وار درگوشه ای کز کرده بود، معلوم بود خود را نخود این آش نمیداند. ... ... سخنرانی خانلری و طبری نقطۀ اوج کنگره بود ... برای ما دیدن قیافۀ کسانی چون دهخدا، بهار، نیما یوشیج، هدایت و دیگران، بیش ازاین مباحث هیجان انگیز بود."ص 75
در«لاسیدن با حزب توده» میگوید " سال های دانشکده حقوق بیشتر به لاسیدن با حزب توده گذشت. ساده دل و تهی ذهن بودیم وگزافه گوئی های حزب هوش از سرمان ربوده بود."
مرگ برادر بعد از فوت مادر، از مقوله های دردناکی ست که غم ازدست رفتن عزیزان را دردل نویسنده مینشاند . درتلاش معاش وارد شرکت نفت میشود و به آبادان میرود. درآبادان با مشاهدۀ ناهنجاری ها "تشکیلات شرکت نفت همه با فکر، فکر استعماری و استثماری پایه گذاری شده بود. ولی ازلحاظ سامان و سازمان اداری بسیار کارآمد و آموزنده بود ... تفکیک نژادی (apartheid) همه جا مستقر بود. ... ... تفاوت محوطۀ شرکت نفت با بقیۀ شهر باور کردنی نبود ... انگار ازبیابانی بی آب و علف پا میگذاشتی توی باغی سرسبز. درآبادان گاه ازآسمان ملخ میبارید. ... کودکان عرب درخت ها را میتکاندند، پیاده روها را میروبیدند ... صید خود را درکیسه وگونی میبردند ملخ ها را بو میدادند، نمک میپاشیدند و میخوردند." ص 88

درکنار شرح مسائل خصوصی، روایت وقایع جاری کشور، کاری ست که نویسنده با دقت دنبال میکند. ازآنچه دراطرافش میگذرد لحظه ای غافل نیست. حوادث مهم پایانی سال را این گونه خلاصه کرده است:
"درروزهای پایانی سال 1329 طرح ملی شدن صنعت نفت به تصویب مجلس رسید، و سال 1330 با هیجان و شیون و غوغا آغاز شد. شرکت نفت ایران و انگلیس به قصد تفرقه افکنی و اختلال، حقوق ومزایای کارگران را معوق گذاشت، کارگران درآبادان به اعتصاب دست زدند، در زد وخورد نیروهای نظامی با کارگران اعتصابی عده ای دانشجو و کارگر ایرانی وچند تن انگلیسی کشته شدند. صادق هدایت درپاریس خودکشی کرد. یک هفته بعد ملک الشعرای بهار در تهران درگذشت.» صص 95- 94
دربگیر و ببند سران حزب توده توسط پلیس، پذیرش نویسنده از طرف مؤسسه فولبرایت، به دستش میرسد.
شاهرخ مسکوب که درجریان کارهای اوست مینویسد: " دراین گیر و دار آقا میخواهند بروند امریکا چه غلطی بکنند؟ میخواهی انگلیسی باد بگیری یا عیش و نوش کنی؟ ... ... از بیقیدی و بیخیالی [خودم] مدتی گریستم، نامه بعدی شاهرخ همراه کتابی انگلیسی بود اثر هاواردفاست نوشته بود به جای رفتن به ینگه دنیا بنشین واین کتاب را ترجمه کن، بیشتر انگلیسی یاد میگیری. این کاررا کردم و چنین شد که بنده شدم مترجم!" ص 96
شاد باد روانِ شاهرخ که با احساس پاک وصفای انسانی، وظیفۀ دوستی بجا آورده.
نویسنده، فضای سیاسی و حس واندیشۀ جاری آن سال ها را، به درستی روایت میکند. این یک واقعیت بود که مردم از کشتارودستگیریها نگران بودند. همدلی و همدردی با مردم، بیشتر بین تحصیل کرده ها حاکم بود. احساس عموم، بیخبراز وقایع پشت صحنه، درهمدلی با ستمدیدگان حیرت آوربود.
درداستان «ذبیح بهروز» روایت خواندنی دارد از شیرین کاری وشیطنت های ذبیح. ادوارد براون که دریکی ازسفرهای خود به ایران با او آشنا میشود "شیفتۀ هوشمندی و معلومات وسیه او دربارۀ ادبیات فارسی شد." بهروزرا به معاونت خود برگزید. "بهروز پذیرفت و به کمبیریج رفت." انجمن ایرانِ لندن برای سخنرانی ازبراون دعوت میکند. براون ازدستیارش میخواهد چند شاه غزل حافظ را گل چین کرده به او بدهد. "رگ شیطنت بهروز گل کرد، سه چهار غزل ازسروده های خودرا دراختیار او نهاد. روز سخنرانی ... براون دادسخن داد، آن گاه باد درگلو انداخت و سروده های لسان الغیب را با اهن و تلپ به فارسی خواند. غزل ها به گوش ایرانی ها نا آشنا آمد و متعجب به یکدیگر نگریستند ..." ص152 و باقی قضایا
هنگام مطالعۀ حدیث نفس ، "جنگ زمان شماره 3 " که در نروژ به همت منصور کوشان منتشر میشود به دستم رسید که درآن مقاله ایست به قلم آقای علی حصوری تحت عنوان "ذبیح بهروز، مرد چند چهره" درآنجا نیز به همین موضوع اشاره شده و اصل غزل را نقل کرده است :
چون سمع کنی صحبت اهل دل را / چون فهم نمیکنی مگو هست خطا
بر دنیی و عقبی نشود رأسم کج / به به که فتنه هاست اندر سرما
درمعبد گبران بکنندم تعظیم / چون نار نمیر باشد اندر دل ما ...
کامشاد، زمانی که درکمبیریج بوده، روزی جواهر لعل نهرو نخست وزیرهند برای بازدید به آن جا میرود. سینک که ازشاگردان نویسنده وازمنسوبین جواهرلعل نهروست، نویسنده را به ایشان معرفی میکند.« سینک مرا به او معرفی کرد. سخن از اوضاع ایران بعدازکودتای 28 مرداد پیش آمد. خواستم خود شیرینی کنم، گفتم "اگرما هم درایران شخصیتی چون شما می داشتیم ..." مهلتم نداد جمله ام را تمام کنم، با تغیُر گفت "شما مصدق داشتید با او چه کردید؟" سرخ شدم، شرمگین سر به زیر انداختم. این مهمترین برخورد من با یک شخصیت بین المللی بود.» ص 156
کشف مترجم واقعی کتاب حاجی بابا اصفهانی، را باید ازکارهای ارزشمند نویسنده، دردوران تدریس درکمبریج به حساب آورد. بنا به روایت نویسنده، در "کتابخانۀ دانشگاه کمبریج هنگام کند وکاو دراوراق بجامانده" متوجه میشود که "شیخ احمد روحی نامه ای به پروفسور ادوارد براون درسال 1892(1340ق) نوشته که درآن با صراحت میگفت میرزاحبیب اصفهانی کتاب حاجی بابای موریه را ازلغت فرانسوی به فارسی ترجمه کرده است." ص 157
معرفی «ایلیا گرشویچ»، استاد دررشتۀ زبان های کهن ایرانی که از نام آوران زمانه بود، کار بسیار با ارزشی ست که نویسنده با روایتِ دوخاطره "هردو ناگوار" از این مرد دانشمندِ عاشق فرهنگ ایران یاد کرده است.
درعزیمت به ایران با دوستش در گمرک یوگوسلاوی دوسرباز مأمور، جیب هردو مسافررا خالی میکنند. تا به بلغارستان میرسند. و ماجرارا با مأمورین بلغاری درمیان میگذارند. با کمک آنها شب در"گراندهتل بالکان خوابیدیم، بامداد صبحانه مفصلی به رایگان خوردیم و با تمجید و سپاسی بیکران به سوی مرزترکیه راه افتادیم." ص 189
از «نعلبند مکانیک» چیزی نمیگویم. باید خوانندگان کتاب، داستان آن را بخوانند وبا چشم پوشی از رفتار وآزار بچه های پا برهنه، ازروایت های شیرین اوستای نعلبند و رفتار ایرانی ترک زبان، فراوان بخندند.
درمیان سالی، اشاره به گوشه هائی از وقایع کشور، با زبانی ساده و شیرین، شیطنت وطنز، شوخی وجدی ادامه دارد. در «سرگردانی» ، سفره دل را پهن میکند. گذرا، دردها را یادآورمیشود "کشورسالهای مصیبت بار و پر ماجرائی را پشت سرگذاشته بود. بازداشت سران جبهۀ ملی ... محاکمه مصدق و دستیارانش، محکومیت او و تبعیدش به احمدآباد، کشف شبکه های حزب توده ... تیرباران افسران ومرتضی کیوان، که [نظامی نبود]، ونیز شماری از رهبران فدائیان اسلام و حسین فاطمی وزیرخارجۀ دولت مصدق، تصویب و اجرای قرارداد ننگین کنسرسیوم و ... ... اردوگاه امیرآباد زمان دانشجوئی ما بااحداث بناهای جدید، به راستی به صورت کوی درآمده بود. فرودگاه نوبنیاد مهرآباد به تازگی گشوده بود. بیش تر اهالی پایتخت اینک آب لوله کشی میآشامیدند. بخش خصوصی یک فرستندۀ تلویزیون به راه انداخته بود ...» ص 200
کامشاد، نیک و بد زمانه را با دیدِ باز دیده و با رعایت انصاف روایت کرده ، هردو روی سکه را به همان شکل که بوده به مخاطبین منتقل میکند. با داشتن رسوباتی رنگباخته از نخستین افکار توده ای ش، یادمانده های خود را آلوده نکرده. دردام تعصب های مرسوم نیفتاده. بیرحمی تاریخ را میشناسد. خارج ازتوانِ خود سخن نمیگوید. حرمتِ سلامتِ نفس را به درستی حفظ کرده است.
در «سفر اصفهان» ، درعید نوروزبا کولارد، رئیس روابط عمومی کنسرسیوم نفت، کولارد آنقدرغر میزند و به رانندگی او و جاده های خاکی اعتراض میکند که دستپاچه شده راه را گم کرده عوض اصفهان سر از کاشان در میآورند! به نظرم یکی از بهترین خاطرات این دفتر است .
در «زناشوئی» عکس زیبائی ست سه نفره. و زنده یاد شاهرخ مسکوب درسمت چپ عروس خانم. شاهرخ سرریز از شادی و شادمانی. گلخنده ها وجودش را پرکرده است. و درهمان مجلس عروسی ست که نویسنده، حاج آقا فیض را، همان که در ص 111 داستانش روایت شده ، ملاقات میکند.
در کمبریج از مجلس بزرگداشت تقی زاده به نیکی یاد میکند. و احترام ارباب فرهنگ و هنر به اهل فضل را خاطرنشان میسازد. تقی زاده هشتاد وچهارساله درآن مجلس حضوردارد. «کتابی هم به این مناسبت به چاپ رسیده بود. فهرست نویسندگان ایرانی وخارجی سلسله مقالات این کتاب (پای ملخ) نشانگر شهرت و حیثیت بین المللی تقی زاده است.» نویسنده با ذکر نویسندگان مقالات کتاب فوق یاد آورمیشود که سِرهرولد بیلی به هفت زبان پهلوی، پارتی، زروانی، ختنی، مانوی، اوستائی و سانسکریت به تقی زاده درود گفت و فضائل وخدمات اورا ستود و تقی زاده هم به هفت زبان فارسی، ترکی، عربی، انگلیسی، آلمانی ، فرانسه و ایتالیائی به او پاسخ داد.» اطلاعات جالبی که نویسنده کتاب، از وسعت دانش برخی از دانشمندان میدهد شگفت آوراست. میگوید: « ... هرولد بیلی ... بیش از پنجاه زبان می دانست و ادبیات چینی، تبتی، ترکی، ارمنی، گرجی و دیگر گویش های قفقازی را به زبان اصلی میخواند.» ص 233
نویسنده به زمان تصدی دراداره روابط عمومی کنسرسیوم، امور فرهنگی و هنری را مورد توجه قرار میدهد. و در نتیجه باجمع آوری آثار نقاشان کتابی منتشرمیشود. درکنار آن مجموعه ای از آثار خطاطان و خوشنویسان در 1343 به چاپ میرسد.
در «شاعران نوپرداز» نویسنده فضای فرهنگی - هنری آن سال ها را میگشاید. اشارۀ ظریفی دارد درسنجش نگرش های اجتماعی دو هنرمند معاصر – شاملو و سهراب سپهری – شاملو گفته "شعرباید شیپورباشد نه لالائی" و سهراب برخلاف آن " به سراغ من اگر میآیید / نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من." ص249
مطالعۀ «شاعران نوپرداز»، من را به گذشته ها برد و خاطره خوش روزگاران سپری شده را زنده کرد. سالهائی که در شیراز بودم. هرهفته چند نشست درمحله های پراکندۀ شهر شب شعر و داستان و تئاتر و نمایشگاه های تجسمی و تنها به بهانۀ "نمایش هنر" دایر بود. سالهای رونق اقتصادی و گسترش دانشگاه ها، زمینه مساعدی برای فعالیت های فرهنگی وهنری فراهم آورده بود. در بیشتر شهرهای دانشگاهی و غیردانشگاهی، این قبیل نشست ها، سرگرمی جوان ها شده بود. علاقمندی جوانان و تشویق فرهنگیان و استادان، راه های تازه و سالم را برای نشو و نمای اندیشۀ جوانان هموار میکرد. بحث های آزاد و تبادل فکر دربارۀ شعر، فلسفه، ادبیات وتئائر، درپرورش اندیشه های کنجکاوِ نواندیشانِ تشنه، که با ولع خاص میخواستند درافق های تازه با نوآوری های جهان آشنا شوند درحال رشد بود. بدون اغراق، آن دو دهه دوران طلائی هنر و ادبیات و انتشارات درتاریخ کشور بود. جشن های سالانه که با نام «جشن هنر شیراز»، با حضور هنرمندان جهانی درشیراز برگزار میشد، در معرفی فرهنگ وهنرایران و آشنائی مردم با دیگر هنرمندان، وتأثیر مثبت نقش هنر در بیداری مردم، چنان مؤثرافتاد که جیغ و داد سنتگرایان و پرده دارانِ جهل و طاعت و بندگی بلند شد و فریاد وا اسلاما به آسمان رفت.
در«بخت و کتاب» روایت جالب و خواندنی دارد. رسالۀ دکترای نویسنده دربارۀ نثرجدید فارسی ست که ... « درخارج ازهمان ابتدا با استقبال شایان رو به رو شد و در پنجاه سال گذشته پیوسته جزو کتابهای درسی دانشگاه های انگلستان و امریکا بوده است، اما درایران، برعکس، نصیبی جزناکامی نداشته است.» ص 264. تا اینکه روزی وسیلۀ دکتر رضا براهنی خبردار میشود که کتابفروشی کندی درخیابان نادری کتاب اورا با نام دیگری به فروش میرساند. به اتفاق به کتابفروشی میروند. " پیرمردی که درگوشۀ مغازه نشسته بود ... با نوعی تفاخر گفت ما این کتاب را خودمان دادیم اینجا افست کردند، وبر کورن هم اسم ساختگی است. پانصد نسخه هم این جا درزیرزمین داریم. ..."
شکایت به دستگاه عدالت به جایی نمیرسد. تا بالاخره با ترجمه تازه ای از طرف نویسنده، کتاب توسط نشرنی در1384 منتشر و بااستقبال رو به رو میشود.
انگار این شیوۀ سرقت را برخی ناشران وطنی، حق موروثی خود میپندارند. داخل و خارج کشورهم فرقی برایشان ندارد. ربطی هم ندارد که یهودی باشد مانند همان کتابفروشی کندی یا مسلمانان چپ نما وظاهرآً چپ اندیش! درشهر اسن و استکهلم که کتاب «و انسان خدا را آفرید» اثر زنده یاد اکبر بهرامی را درهزاران نسخه چاپ کردند و فروختند و هنوزهم این سرقت بیشرمانه را ادامه میدهند.
دربرگ هائی چند ازاین دفتر پربار از نیکی و فرزانگی شاهرخ مسکوب یادشده که حرمت انسانی نویسنده را یادآور میشود. یادش گرامی باد. همچنین از دوستانی که در اکثر موارد حامی و رهگشای نویسنده بوده اند با احترام نام برده شده. از ابراهیم گلستان، محمدعلی موحد، تورخان گنجه ای، حمید نطقی، بهمن فرسی، رضا براهنی و خیلی های دیگر.
کامشاد، دراین کتاب زیبا و شیرین، ساعت های خوش وناخوش زندگی خود را با خوانندگان درمیان میگذارد. با نمایش تابلویی تحسین انگیز، اما بسیارحسرتبار، از روزگاران گذشته، اوضاع ایرانِ درحال تحول را با همۀ فراز و نشیب هایش توضیح میدهد. آدم ها و رجال سرشناس و تنی چند ازدرباریان را وارد صحنه میکند و از یاد ها میگوید و خواننده را با خود در وطن میچرخاند و میخنداند و حسرت به دل در کویر غربت و تبعید اجباری رها میکند.
ایراد بزرگ کتاب این است که درخارج نمیشود تهیه کرد. نیست. پیدا نمیشود. واگر همت دوست فرهیخته ام ناصرمجد نبود، من نیز از مطالعۀ حدیث نفس محروم مانده بودم. در لندن به این گل و گشادی یک کتابفروش بیش نمانده، آن هم انگارطرف حسابی درایران ندارد که برایش کتاب بفرستد!
و سرانجام درسرو صدای غم و شادی روایت های کتاب که درکاسۀ سرم پبچیده دفتررا می بندم.
با آرزوی موفقیت برای نویسندۀ حدیث نفس.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد