سلام بر"عمو کیوان" جانم،سلام بر یارانم.حال من خوب است؛اما شما باور نکنید.فرصتی پیش آمد که عکسی برای مادر ارسال نمودم.با او که صحبت میکردم،می گفت:خودم بیمارم،ولی برای سلامتی توهميشه شمع روشن و دعا ميكنم.اواز من پرسید که از "عمو کیوانت" و جوانان در بند چه خبر داری؟می گفت امیدوارم در ماه رمضان به مرخصی بیاند و در کنار عزیزانشان بر سر سفره های سحر و افطار از نعمت های این ماه برخوردار شوند.می گفت قصد دارد اگر "عمو کیوان "به مرخصی بیاید ،او را دعوت کند و از او با "شامی رشتی" و"کله و پاچه" که میدانست "عمو کیوان" بسیار دوست میدارد،پذیرائی نماید.
به او گفتم، مادرم، عمو کیوان برای انتقال فرزندانش از زندان انفرادی به بند عمومی، مدتی است اعتصاب غذای خشک کرده و با فرا رسیدن ماه رمضان فقط با آب و چائی، سحر و افطار می کند. خیلی ناراحت شد و گفت برای سلامتی دوستان و عمو کیوان هم شمع روشن می کنم و دعایشان می کنم. (با انتقال زندانیان به بند عمومی،عمو کیوان از دیروز به اعتصاب غذای خود پایان داد)
کیوان جانم،
پنج روزاز ماه رمضان نگذشته بود که خبر سکته مغزی مادر را دریافت کردم.برای چندمین بار است که جان میسپارد و باز بر می گردد،ولی این بار سه روز است به حالت نیمه کماء در بخش مراقبت های ویژه بستری است. هم نگران او هستم و هم نگران شما،چون او بود که برای سلامتی تو نازنین دوستم شمع روشن می نمود و دعا می کرد. براي پدر هم نفسي بيش نمانده است.سخت بيماراست، و زندگی-سرشار از شور و امیدش در بستر بیماری خلاصه شده است.گاه به حال خود آرام می گرید.تاب و تحملش به آخر رسیده،نمی تواند از بستر برخیزد،ولی چشمهايش،در زمان بیداری به پنجره است.با عوارضی که در گویشش از سکته پیش آمده به من می گفت:
دوست دارم برای ستاندن جانم از پنجره بیایند واز حضور افراد دیگر اطلاع نیابند.مرگ عفریت است و دوست دارد همگان را با خود به سیاهی ببرد.از او پرسیدم اوضاع قلبش چگونه است؟
گفت: قلبش تا لبها بالا آمده ولی چون زندگی راستایش می کند، همان جا ميتپيد.ميگفت:قلب عاشقان هرگز از تپش باز نمی ایستد،حتی اگر بمیرند،می گفت انسانهای عاشق فراوانند و تپش های قلب آنها،زندگی را به پیش می برد.هر گاه از او می پرسم پدر جان اصل احوالت چطوراست؟ این بیت را زمزمه می کند.شاید اگر کسی با تکلم کنونی او آشنا نباشد،متوجه نشود.ولی من حس پدر را خوب می فهمم:
دوست را گر سرِ پرسيدن بيمار غم است
گوبران خوش، كه هنوزش نفسي ميآيد
وقتی دوباره بعد از مراسم عقد کنان دخترت به زندان احضارت کردند،خیلی بی تاب شدم.این بی تابی را در صحبت با مادر نیز نتوانستم پنهان کنم.مادر می گفت:نگران نباش،نرگسِ باغ، که بشکفد،کیوان و تمامی زندانیان نیز آزاد می شوند.در آخرین گفتگوی تلفنی به او گفتم،مادر جانم هنوز نرگسهای باغتان شکفته نشدند؟پس چرا یارانمان را رها نمی کنند؟می گفت: به ماهيهاي حوض که نگاه می کند آزادی شما را می بیند.
عمو کیوانم
اين ازآنطرف، دو سه جملهاي هم ازروزگارمان برايت بنويسم. نميدانم چرا آسمان در این دیار بارانش گرفته،هی می باردوهی می بارد و زمین گوئی از تشنگی همه را می نوشد، و باز همه جا خشک میشود.گوئی زمین و آسمان چشم ديدن هم ديگر را ندارند.با مادر که صحبت می کردم،می گفت در تهران، خيابانها پر از غولهاي آهني شدهاند. كوچهها امن نيستند. مردم، جمعههاي خودشان را به چند خنده تلخ ميفروشند. هيچ حادثهاي ذائقه ها را تغيير نميدهد. مثل اين كه همه سنگ و چوب شده اند.و ادامه می دهد:
عجيب است! دامادها از حجله ميترسند. عروسيها را در كوچههاي بنبست، ميگيرند. "ربنا" را از رمضان گرفته اند و می گویند"ضد انقلاب" "ربنا" را می خواهد.می گفت یکی نیست که به اینها بگوید:
لعنت بر شما که دین را ابزار قدرت خود کردید وهرچه می خواهید برای حفظ قدرت پوشالی خود با آن انجام میدهید.می گفت "موریانه" به جان اعتقادات مردم انداخته اند.روزی ثواب است روزی گناه،روزی حلال است و روز دیگر حرام.
کیوان جانم،یاران خوبم
نميدانم وقتي از این نوشته اطلاع حاصل می کنید، كجا هستید؟ هر جا كه هستيد،با "مرگ نحس پنجه میفکنید"، خودتان را حفظ کنید و سالم به ما برسانيد.
دوست دارم باز برايتان بنويسم.اما يادم آمد كه بايد به گلدانها آب بدهم. مادر گفته بود:«اگر به شمعداني ها آب بدهم، آنها براي آمدن شما دعا مي ميكنند». راست مي گفت. از وقتي كه مرتّب آبشان ميدهم، دستهاي سبزشان را به سوي آسمان گرفتهاند.و هر روز شاداب تر میشوند.
کیوان جانم،عزیزانم
بمانید، که گرشما بمانید، بهار خواهد خواند
برای باور فردا، شبانه خواهم راند
بمانید که من به شوق بودن با شما
به آفتاب روشن فردا، سلام خواهم داد
بمانید، که گرشما بمانید
امید خواهد ماند
در خیال می بوسمتان
دوستدار شما و عدالت
حمید
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد