logo





خدایی توانا در میان آدمیان!

سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷ - ۱۱ نوامبر ۲۰۰۸

محمود کویر

kavir.jpg
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

روشنگرى، خروج آدمى ست از نابالغى به تقصيرِ خويشتنِ خود

کانت

سیاست شمشیر و جهل، آن جا به پیش می رود که خرد و تدبیر را راهی نباشد. این همه جادو و نفرین و ناسزا و تعارف و غیبت و تنگ اندیشی و دروغ و چاپلوسی که در بین ما گسترده است، از چیست؟
آن جا که پزشک و قابله باشد، دیگر چه نیازی به ساحره و رمال است!
آن جا که قانون برقرار باشد، برای چه، مردم برای رسیدن به حق خود باید به جادوگر و دعا نویس و باج بگیر و دخیل و نذر و نیاز متوسل شوند!
در میان مردمی که مهر و مدارا، گفتگو و احترام و اعتماد برقرار باشد دیگر چه جای ستیزه و ناسزا و غیبت و دروغ و تهمت است!
در دیاری که به فکر و دین و اندیشه دیگران احترام گذاشته شود و برای انسان ارزش و ارجی روا داشته شود، این همه کتاب سوزان و قتل و سرکوب برای چیست!
غزالی درنصیحت الملوک آورده است: اگر مردم نادان نبودند،سیاستمداران هلاک می شدند.
سیاستمدارانی که تاریخ این سرزمین را با خون نوشته اند و به سروده سیف الدین فرغانی:

رعیت گوسپندند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده

سیاستمدار و امیر و حاکم و شاه، که باید در کار داد و مهر و مدارا باشد و به آراستن شهر و کشور برخیزد، شمشیرکش و تازیانه به دستی است که تنها به همین چیزها فکر نمی کند. و بنا به نوشته وصاف الحضره:

تبارک الله ازین خواجگان بی حاصل
که گشته اند به ناگه ملوک اهل بلوک
همه شقی شدگان در ازل همه منحوس
همه فلکزدگان تا ابد همه مفلوک

در سرزمینی که کتاب قانونش ، سیاست نامه و قابوس نامه و نصیحت الملوکی است، که برای تفریح و خوش آمد شاه و وزیر نوشته می شود، دیگر چه انتظاری می توان داشت. تنها به این پند و اندرزهای قابوس نامه نگاه کنیم:
در خدمت شاه،( سخن جز بر مراد خداوند مگوی و با وی لجاج مکن که هر که با خداوند خویش لجاج کند پیش از اجل بمیرد.) یعنی که خونش ریخته خواهد شد و زبان سرخ، سر سبزش را بر باد خواهد داد.
( همیشه از خشم پادشاه ترسان باش!)
و می نویسد که کاتب نیز باید هم چنین باشد و :( بزرگ ترین هنری کاتب را زبان نگه داشتن است و سر ولی نعمت پیدا ناکردن و فضولی نابودن!)
و اگر وزیر شدی نیز همین راه را برو:( اگر بخوری به دو انگشت خور تا در گلو بنماند... و همیشه از پادشاه ترسان باش!
و می نویسد که فرق بزرگ میان مردم و پادشاه آن است که:( او فرمان ده است و این فرمانبردار.)
البته که اطرافیان و دبیران و مستوفیان والسلطنه ها و الدوله ها و والدین ها و روحانیون و دیگر کارگزاران این دستگاه جهنمی هریک به سهم خویش آتش بیار این معرکه بوده و هستند.
بنگرید که در کتاب گلستان سعدی که مشهور ترین کتاب اخلاقی ماست، اینان چه می کنند. همان می کنند که امروز یکی از مواد قانون اساسی کشور ماست و پیش از این نیز بوده است( سزای توهین به مقام رهبری):
( یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کسی چه باشد؟
یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی!!!!

***

جهان سر بسر عبرت و حکمت است
چرا زو همه بهر ما غفلت است!

داستان عشق خسرو و شیرین و ماجرای فرهاد کوهکن را همه شنیده ایم. نظامی در داستان خسرو و شیرین یکی از زیباترین آثار عاشقانه جهان را با تصاویری زیبا و با شکوه آفریده است.
در گفتگوی خسرو و فرهاد ما شاهد پیروزی عشق در برابر هر نیروی دیگری هستیم:

نخستین بار گفتش: کز کجایی
بگفت: از دار ملک آشنایی
بگفت:آن جا به صنعت در چه کوشند
بگفت: انده خرند و جان فروشند

خسرو پرویز از شاهان نام آور ایران است. او با کور کردن و از میان برداشتن پدر بر تخت سلطنت نشست. در زمان وی، بهرام چوبینه بر او شورید و شاه از بیم وی به روم گریخت. در نخستین روزهای حکومت با گماشتن دیو پتیاره ای به فرمانروایی ری، دمار از روزگار مردم بر آورد. نگاهی کنیم به اقدامات این ستمباره به هنگام حکومت بر ری و به یاد بیاوریم که ری همین تهران امروز است:

چو آمد به ری مرد ناتندرست
دل و دیده از شرم یزدان بشست
بفرمود تا ناودان های بام
بکندند و او شد بدان شادکام
وز آنپس همه گربگان را بکشت
دل کدخدایان بدان شد درشت
به هر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او بر به پای
همی گفت اگر ناودانی بجای
ببینم وگر گربه ای در سرای
بدان بوم و بر آتش اندر زنم
زبرشان همه سنگ بر سر زنم
همه جست هرجا که بد یک درم
خداوند او را فگندی به غم...
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتشان آفتاب
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد

این شاه نامدار پس از این اقدامات شگفت بر تخت نشسته و خود را چنین می نامد:( انسانی جاویدان در میان خدایان و خدایی توانا در میان آدمیان! صاحب شهرتی عظیم! شهریاری که با خورشید طلوع می کند و دیدگان شب، عطا کرده ی اوست!)
خسرو اما شگفتی های بسیار از خود به یادگار نهاده است، که دستاورد جنگ ها و غارت های بی رحمانه ی اوست:

*

تخت تاقدیس:

ز تختی که خوانی ورا تاقدیس
که بنهاد پرویز در اسپریس

این تخت را نخست ضحاک ساخت. سپس فریدون آن را صاحب شد و بر آن گوهر ها افزود. ایرج، کیخسرو و لهراسب هرکدام بر این گوهرها افزودند. اسکندر این تخت را در هم شکست. پاره های این تخت دست به دست در نهان می گشت تا اردشیر نشان آن باز یافت و فرمان به گردآوری آن داد. خسرو پرویز اما آن تخت را بازسازی کرد. به فرمان او هزار و صد و بیست استاد از روم و چین و بغداد و مکران و ایران زمین گردآمدند و با هر کدام سی شاگرد زبر دست بود. این تخت را در طی دوسال ساختند:

برش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش بر نهی از برش
صد و بیست رش باز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
همان شاه رش، هر یکی پنج رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش

این تخت از عاج و ساج و سیم و زر ساخته شده بود. با چوب آبنوس صور فلکی را بر آن نقش زده بودند. چهار فرش از مروارید و یاقوت بر گوشه های آن انداخته شده بود.
در کنار پایه های این تخت، سه تخت دیگر از گوهر، چسبیده بود. تخت کوچک را ( میش سار) می نامیدند و سر یک میش را بر بالای آن زده بودند و دهقانان و زیردستان بر آن می نشستند.
تخت دیگر را لاژورد می نامیدند و سواران و جنگاوران بر آن می نشستند. تخت سوم که سراسر از پیروزه بود، جایگاه وزیر بود. بافته ای بر این تخت ها انداخته بودند از زر و سیم که بر آن نقش ستارگان و سیارات بود و صورت چهل و هشت شاه تاج بر سر که فرمانبردار شاه ایران بودند بر آن بافته شده بود. این جامه را چینیان هنرمند در هفت سال بافته بودند.

*

هشت گنج:
این هشت گنج را فردوسی چنین یاد کرده است:

نخستین که بنهاد گنج عروس
زچین و ز برطاس و از هند و روس
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند
دگر آن که نامش همی بشنوی
تو خوانی ورا دیبه خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن به خشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته
دگر گنج کز در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان نامور کاردان بخردان
دگر آن که بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ

این گنج ها که ره آورد غارت های بی حساب بود به ادب فارسی نیز راه یافت:

صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آن که می دهد و حیف بر من است
سعدی

***

دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس
فردوسی

از این رو یکی را گنج بادآورد خواندند، که گویا قیصر روم، هراکلیوس، چند کشتی زر سرخ به جزیره ای می فرستاد و باد آن را به سوی خسرو آورد:

ز خاکش باد را گنج روان بود
مگر خود گنج بادآورد آن بود
نظامی

آن دیگری را گنج سوخته خواندند، زیرا به نوشته بیرونی، این گنج در فارس بود و صاعقه آن را آتش زد و شعله ها تا چهل فرسخ دیده می شد. زیر خاکسترها همه یاقوت بود.
دیگر شگفتی های دربار خسرو چنین است:

ز رامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتیش بازار بد
و هم چنین: ریذک، خوش آواز و ...
و :
به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی از آن در زمین جای نیست
دگر اسب جنگی ده و دو هزار
دو صد بارگی کو نبد در شمار
ده و دو هزار اشتر بارکش
عمارکشان شش صد و شصت و شش

*
از یادگارهای خسروست:

ایوان مداین
چون از ساختن آن فارغ شد، برتخت نشست و برای ترسانیدن مردمان به بریدن سر و دست و پای در برابر دروازه کاخ پرداخت:

فروتر بریده بسی دست و پای
بسی کشته افکنده بر در سرای
ز ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آوازها دل به جوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بد نهان

*

از شگفتی های دیگر: شطرنجی با مهره های یاقوت و زمرد. فیل سفید. تاجی از سی و شش کیلو طلا. درفش کاویانی.
درفش کاویانی که روزگاری کاوه آهنگر آن را برافراشته بود، سرانجام در تازش تازیان به دست عمر پاره پاره شده به خاک افتاد.
کار شاهی ساسانی به آن جا رسید، که، از بی شاهی، گشتند و یزدگرد سوم را پیدا کردند.
یزد گرد به هنگام فرار از برابر اعراب: هزار آشپز، هزار رقاصه، هزار یوزبان، هزار بازبان با خود داشت.
شمشیر و تاج خسرو را نزد خلیفه فرستادندو تاج را از کعبه آویختند.
خسرو چون مملکت گسترد آن چنان دمار از مردمان برآورد که به سروده فردوسی:

همی دود و نفرین برآمد ز شهر

پس مردمان برآشفتند. خسرو به سرکوب مردم پرداخت و مردمان پسر در بند او را از زندان رها کردند.
خسرو سرانجام از برابر پسر گریخت. پسر او را به بند کشید. و آن همه گنج و تاج و شمشیر و تازیانه به او هیچ مددی نرساند. گویی این فریاد اوست که از پس غبار هزاره ها به گوش میرسد:

همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاج ها بر بدی نام من...

روزگار، آموزگار بزرگی است. اما چه باید کرد با آن که از آموزگار بزرگ روزگار نیز نمی آموزد؟

آن که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

این شعر بی نام و نشان را در باره ی خاندان آل مظفر بخوانیم. آنان که با آن همه کوکبه و دبدبه در یک شب قتل عام شدند:

به عبرت نگه کن به آلِ مُظفر
شهانی که گوی از سلاطين رُبودند
که در هفتصد و خَمس و تَسعين ز هجرت
دهم شب ز ماهِ رجب چون غُنودند،
چو خُرمابُنان در زمانی برُستند
چو تَرّه، به اندک زمانی درودند.

اما روزگار، آموزگار بزرگی است. درس این آموزگار بر برگ های تاریخ نوشته است. ستم و سیاهی نمی ماند، که روشنی و داد، گوهر جان و جهان است.
به سروده آن بزرگوار:

بارید به باغ ما تگرگی
بر گلبن ما نماند برگی

اما بهاران گواه آن است که باغ و بهار در راه است. باغ، بی گمانی بهار می شود. بهاری کردن در جان درخت است. تبرداران را بگویید که از هر ریشه و ساقه ی جنگل انسان، جوانه ای و از هر جوانه، شاخه ای و از هر شاخه درختی و جنگل در جنگل خواهد رویید.

سبز و سرو باشید
محمود کویر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد