شرارِ آذرخش وارِ غرورم را با تنوره ی آهی
و تندرِ خشمم را
در خفقانگاهِ گلو،
با گِره ی بغضی فرو کُشتم
و به اختیار
وبالِ بارِعداوت را زدوشِ عاطفه
بر زمین هِشتم.
من در فرصتای درنگی بلند،
اندیشه مند،
نگاهی به قفا در افکنده بودم به تامل
و به پیشاروی،
نظری به درایت:
گذشته،
آهسته آهسته
در غباریِ ایام به تاری می نشست
و گذارِ فردا را
ز درازنا
نصیبی چندان به سزا بنمانده بود.
پس آنگاه
ـ بپاخاسته بر سکویِ رفیعِ احساس
آشتی را،
صمیمانه درصحن تفرقه،
جار بر زدم:
های!
اینک تجلی دوباره ی رسالت عشق؛
اینک مجالی تنگ برای بالشِ غنچه های تفاهم.
نه ـ
نه از موضع ِ ضعف سخن می گفتم
ـ به رغمِ تصور خصم ـ
و نه آزمندی بودم
که از سرِ تدبیرِ سودایی
در پی سود؛
پیرانه سر،
سرِ دوستی داشتم ـ
با خلوص نیت.
***
دریغا،
دریغ اما
که آتش بسِ قهرو ستیز را
مردمیدانی آماده ی خطر نبود؛
تیغ از نیام آختگانِ بی تمیز را
اندیشه ی پیکار بر سر نبود...
و کوتهایِ جاده ی فرصت
همچنان غمناک بود و
هنوز،
خون آلود
می نمود.
***
جهانگیر صداقت فر
نواتو 8 آگست 2010
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد