داستان نیست، گزارش است!
موقعیت: خیابان آفریقا، کوچه هفدهم
زمان: 19 مرداد ساعت 3 بعد از ظهر
نمیدانم چرا چاقو به دست پسر بود اگر دختر او را چاقو زده بود. صحنه وحشتناکی بود؟ نمیدانم. اصلا نمیدانم چه تاثیری روی من گذاشت یا گذاشته. نالههای جوان روبه احتضار که چند بار گفت:«مرا کشت» بیشتر به بازی و شوخی میمانست. اما واقعا مرد! تا آمبولانس برسد تمام کرد. به همین راحتی! باورم نمیشود. ممکن است موجود زنده به همین راحتی تمام شود؟ مثل آن کوکبی که چوب پایش فرو کردم، اما ظاهرا اشتباهی توی ریشه رفته بود و جایی ریشهاش را قطع کرده بود. تا ظهر که دوباره آمدم به باغچه سری بزنم سربه زیر و پژمرده شده بود. هرچه سعی کردم بلندش کنم، به چوب تکیهاش بدهم نشد، باز دوباره افتاد. همان روز برای اینکه آن صحنه جنایت را دوباره نبینم با چشمان بسته ساقه کوکب جوان را از روی خاک زدم. اما آن کوکب شاخههای دیگری هم دارد. شاید از همان جایی که زدمش دوباره سبز شود. اما آن جوان، که در آن نیم ساعتی که زنده بود حتی اسمش را هم به ما نگفت، دیگر سبز نمیشود.
در تمام مدت نیمساعتی که هرکس به سهم خود یک بار به اورژانس و 110 زنگ زد، پسر در مقابل تمامی سوالهای مردمی که دورش جمع شده بودند فقط سکوت کرد. حتی یک کلمه در باره خودش، آن دختر و اینکه چرا کشته می شد و قرار بود بمیرد حرف نزد. چرا؟ نمیدانم. باورم نمیشود مرده باشد. وقتی انگشتهایم را روی نبض گردنش گذاشتم دلم میخواست باور کنم که میزند. بدنش هنوز گرم بود. به خاطر گرمای بدنش به آنها که ایستاده بودند و او را تماشا میکردند گفتم: «میزند اما خیلی ضعیف». مردی که قبل از من بالای سرش نشسته بود، تنها کسی که حاضر شد سراو را بلند کند و زیر سرش کفشهایش را بگذارد و صورتش را به پهلو بگرداند تا خونی که از دهان و بینیاش میامد توی گلویش نرود، با حالت خاصی به من نگاه کرد و آرام زیر لب گفت: «مرده!»
من با حالتی التماسامیز گفتم: «اما بدنش گرمه!»
«تا چند ساعت دیگه هم ممکنه گرم باشه!»
حق با او بود توی آن گرما ممکن بود بدنش تا ساعت ها گرم بماند. مثل ظرفی پرآب یا پرخون در گرمای 40 درجه بعد از ظهر مرداد ماه. گرچه در آن ظرف دیگر خونی باقی نمانده بود. وقتی که او را روی برانکارد میبردند از دستش که آویزان بود فقط چند قطره خون روی آسفالت ریخت. خونی غلیظ و نزدیک به انعقاد. دیگر از او خونی نمیآمد. مدتها بود که خونش بند آمده بود.
ماشینی که به آن تکیه داد و سعی کرد با تکیه به آن خود را نگه دارد رنگ آجری داشت. حالا همه شیشههایش هم به رنگ آجری کم رنگ درآمده بود. وقتی او را از جلوی چشمان حیرتزده همه دور میکردند، دختری گفت: «ماشین مال کدوم بیچارهست؟» و من با حالتی اعتراضآمیز گفتم: «اونو میشوره!»
کسی دیگر گفت: «کفشهایش!» و یکی گفت: «کفش میخواد چکار؟» و پلیسی که بالای سرش ایستاده بود و با دو تا انگشت چاقو را از زمین برمیداشت به سربازی که با حیرت کودکانهای کنارش ایستاده بود گفت: «موتورشو ببرید تو ماشین!»
کسی گفت: «توی رستوران کار میکنه، کارگر بیچاره!» وقتی من پرسشگرانه نگاهش کردم گفت: «از اونهایی که غذا می آرن» و پلیس گفت: «اما هیچ شماره تلفن و چیزی روی موتورش نبود!»
من اصلا به این چیزها نگاه نکردم. یک شلوار پایش بود و یک پیراهن. کفشهایش که هر لنگهاشان گوشهای افتاده بود کهنه و مندرس بودند. پاهایش بدون جوراب بود. انگار با عجله کفشی پوشیده بود و روی موتورش پریده بود.
از دور که دیدمشان وسط خیابان با هم گلاویز بودند. پسر دختر را از پشت محکم گرفته بود. بعد از تیررس نگاهم دور شدند. داشتم از خیابان رد میشدم و نمیتوانستم روی آنها تمرکز داشته باشم. پشت ماشینی رفتند، انگار خسته شده بودند، به ماشین تکیه داده بودند اما باز با هم کلنجار میرفتند. دختر میخواست فرار کند و پسر محکم او را گرفته بود گرچه انگار که از جدال خسته شده بود. سرهایشان را میدیدم. مردم با فاصله دور آنها جمع شده بودند و تماشا میکردند. کسی جلو نمیرفت آنها را جدا کند. کسی حتی چیزی نمیگفت، همه با حیرت نگاه میکردند. من از فاصله دور جزئیات را تشخیص نمیدادم. جلوتر که رفتم پشت دختر به من بود، حالا هر دو از روبرو باهم گلاویز بودند. من شلوار جین دختر را دیدم. انگار روپوش تنش نبود یا روپوشش بالا رفته بود. آنچه روی شلوارش پوشیده بود مشکی بود، خیس به نظر میآمد و به تنش چسبیده بود. موهایش کمی پریشان بود اما روسری مشکی هم داشت که به شکل عجیبی دور سر و صورتش بسته شده بود. یادم است وقتی فرار میکرد صورتش کاملا پوشیده بود و من هیچ چیز از صورتش ندیدم.
وقتی هیکل پسر در معرض دیدم قرار گرفت متوجه شدم که آن خیسیای که بر تن و لباس دختر دیدم ، همهاش خون است بر پیراهن کرم رنگ پسر. حالا جدا شده بودند. دختر کمی از او فاصله گرفته بود. کمی هم تامل کرد. نه! او بلافاصله فرار نکرد. شاید اصلا قصد فرار نداشت. شاید در یک حالت شوک از صحنه فرار کرده بود. قصد فرار نداشت. پسر ایستاده بود و تلوتلو میخورد. دست راستش یک چاقو بود. چاقو را انداخت و دستش را به ماشین آجری رنگ گرفت، در مرز سقوط. همان موقع بود که ما کمی جلوتر رفتیم. گفت: «مرا کشت!»
همه میترسیدند به او نزدیک شوند چون چاقو دستش بود، حالا کمکم به او نزدیک میشدند. همان موقع پسر سرنگون شد و سرش با ضربه وحشتناکی به آسفالت کف خیابان خورد. من و زنی که کنارم ایستاده بود ناخودآگاه فریادی از وحشت کشیدیم. راستی شاید آن ضربه باعث خونریزی از دهان و بینیاش بود. اما تا لحظه جان دادن به هوش بود. به حرفهای ما واکنش نشان میداد: «دراز بکش!» «آرام باش!» «سرت را کج بگذار!» «نخواب!». فقط به همینها. اما حتی یک کلمه در باره خودش نگفت. به جز همان دو بار که گفت: «مرا کشت» یا «دارم میمیرم». همه میدانستیم دارد میمیرد. اما کسی باور نمیکرد. شاید اگر باور کرده بودیم کاری میکردیم.
نمیدانم از پشت چاقو خورده بود یا از جلو. نتوانستیم بفهمیم. پیراهنش به تنش چسبیده بود و هر کس تلاش میکرد به او دست بزند همه فریاد میزدند: «گفتند بهش دست نزنید!» یا میگفتند: «بهش دست نزنید!»
جوانی چند بار گفت: «بیمارستان کسری همین نزدیکیهاست ببریمش!» اما کسی جرات نداشت به او دست بزند. همه از عاقبت کار میترسیدند. هیچکس نمیدانست او کیست و چرا آنجا افتاده. شاید کمتر کسی به او به عنوان یک انسان نگاه میکرد. او، اگر میخواست شامل لطف و مرحمت کسی شود باید اول در آن جدال مرگبار بیگناهیاش را ثابت میکرد، که فرصت نداشت. حتی اگر حرفی هم میزد کسی باور نمیکرد. باید تحقیقات وسیع میشد، باید پلیس و قاضی و دادگاه میامد. آنها باید ثابت میکردند او بیگناه است. تازه بعد از آن هم عده زیادی میگفتند: «از خودشان است!» یا «دختره از خودشان بود» یا «نقشه بود» به هرحال هرکس برای اینکه او را به عنوان انسان، موجودی زنده که داشت جان میداد نادیده بگیرد بهانه خوبی پیدا میکرد. ثابت کردن بیگناهی در این مملکت کار بسیار دشواری است. همیشه یک عدهای هستند که ترا گناهکار بدانند و اینجا نه فقط انسانها که همه موجودات زنده اول خط و ربط دارند و براساس خط و ربطشان حق زندگی دارند یا ندارند.
همان زمان که جوان سرش با صدای وحشتناکی به آسفالت کف خیابان خورد، دختر، که هنوز چهرهاش را نمیدیدم- پشتش به ما بود و داشت لباسش را مرتب میکرد- ابتدا آرام آرام از جماعت فاصله گرفت و بعد شروع کرد به دویدن. عدهای متوجه او شدند و دنبالش دویدند. اما فاصله زیادی با او داشتند. او در خیابان اصلی بر ترک موتوری پرید و فرار کرد.
شاید آن موتور سوار جوان هم که دیده بود عدهای مرد قلچماق دختر جوانی را تعقیب میکنند خواسته بود او را نجات دهد. شاید فکر کرده بود دارد یک اصلاح طلب، یک انقلابی و خلاصه یک معترض را نجات میدهد، از دست ماموران لباس شخصی!
شاید هم همدست دختر بود و منتظر او. اما چرا آن دو باید این جوان آس و پاس را با چاقو، وسط خیابان و در روز روشن بکشند. شاید مزاحم دختر میشده است. شاید قصد کشتنش را نداشتند و فقط میخواستند زهر چشم بگیرند.
مردی میگفت: «سر یک کیف داشتند جدل میکردند.» اما من کیفی ندیدم، نه دست دختر و نه آنجا. شاید هم به دوش دختر بود و من متوجه نشدم. شاید پسر یک کیفربا بود و چاقو را برای قوت قلب خودش برداشته بود و حالا بلای جانش شده بود. شاید. شاید برای همین هم حرفی نمیزد. شاید برای همین هم تنها اعتراضی که میکرد این بود: «مرا کشت!» میدانست ما هم خواهیم پذیرفت که جزای یک کیفربا مرگ نیست. شاید.
به نظر معقولتر از همه چیز میرسید.
وقتی آمبولانس رسید همه اعتراض داشتند: «اگر نیم ساعت زودتر رسیده بودی حالا زنده بود!» اما مردی که از آمبولانس پیاده شد، حتی نیمنگاهی هم به کسی نیانداخت. دستکشهایش را دستش کرد، سریع نبض گردن جوان را گرفت و فهمید که مرده است، بعد برانکارد را آورد و با کمک مردی او را روی برانکارد گذاشتند.
وقتی او را میبردند هنوز چشمهایش باز بود، نه روبه جمعیت، بلکه هنوز به گوشهای روی زمین نگاه میکرد. همانطور که سرش به پهلو بود و به زیر ماشینی که کنارش افتاده بود نگاه میکرد. هرچه سعی کرده بودم نتوانستم چشمهایش را ببندم. وقتی در برانکارد را میبستند به طرف خیابان اصلی رفتم و یک تاکسی صدا کردم. در تاکسی را که باز میکردم متوجه شدم دستانم خونی است. احساس بدی به خودم داشتم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد