![]() |
|
مقدمه
مقصود از «نقد مکانيسم بيروني»، بررسي و برآورد تأثير آن دسته از عواملي است که از خارج بر زندگي (شخصيـ اجتماعي) و آثار هنرمند تحميل شدهاند، بيآنکه هنرمند خود در پذيرش يا عدم پذيرش اين عوامل خارجي حق گزينش يا اختياري ميداشت. اين عوامل که به صورت فاکتهايي، اکثراً، مشخص ومرئي، نقشي تعيينکننده در سرنوشت نامشخص و نامرئي (آتي) هنرمند دارند، از شرايط جغرافيايي تا شرايط سياسيـ اجتماعي تا ابزار و شيوهي توليد، از زبان و خط گرفته تا کيش و آئين و ايدئولوژي تا خانواده و جامعهي هنرمند، همه و همه را در برميگيرند. و هنوز بيشتر! تمامي اين فاکتها، در شرايطي نابرابر، ميتوانند تابعي از توابع فاکتهاي جوامع بزرگتر يا کوچکتر از خود شوند، که در جريان عمل، براي ضرورتهاي مکانيـ زماني امروزين، پاسخ بهتري عرضه توانند داشت! و از اين قرار، هجوم و نفوذ هنر غرب (شعر و موسيقي و رقص و رمان و نقاشي و تئاتر و سينما و...) به.... و ايران! ■■■ با اين تعريف و در اين حالت، ميتوان حدس زد که مقصود از «نقد مکانيسم دروني آثار يک هنرمند» چه ميتواند باشد: آن ميتواند زندگي خود آثار باشند. اين که «چه ميگويند!»، «چرا ميگويند!» و «چگونه ميگويند!» ورود در فيلم معروف «زنده باد زاپاتا»، پس از بدام افتادن و ناجوانمردانه کشتهشدن «زاپاتا» انقلابي معروف مکزيکي، يک نظامي و يک سياستمدار درگير توطئه، با يکديگر گفتگوي کوتاهي دارند. نظامي ميگويد: «بالاخره کشتيمش و از شرش خلاص شديم!» و سياستمدار پاسخ ميدهد: «برعکس. زندگياش تازه شروع شده. مردهاش از زندهاش خطرناکتر است!» «احمد شاملو» نيز چنين است. «زندگي او تازه شروع شده...» چرا که «شاملو»، همچون بسياري از هنرمندـ متفکرـ متعهدان دورانمان، يک فرد نيست. او بيشتر يک ايده، يک مُثل است. يک تيپ نوعيArchetype از نوع «احسان طبري»هاست! و شايد تنها شانسي که آورد، قدري سر سازش داشت، و بنابراين به توبهي اسلاميـ تلويزيوني نکشاندنش! در واقع، آنچـه که از «شـاملـو» باقـي مانـده اسـت، ارثيـهي فيزيکال او، آثار اوست که ارثيهي يک هنرمند نابغه است. و يک هنرمند نابغه مصلح نيست، ميانجيگري نميداند. او همواره در دو قطب، در دو مرز افراط و تفريط، در دو انتها ميستيزد. او در جستجو و بخاطر ايده يا ايدههايش ميستيزد. اشتباه نشود. يک هنرمند نابغه سر سازش دارد، سر صلح دارد. چرا که او در پي هارموني، در پي فرم، در جستجوي تناسب است. او مشتاق زيبايي است. اما چه کند که زيبايي سازشکار نيست، سر صلح ندارد، مصالحهگري نميداند. چرا که زيبايي مضمون دارد. زيبايي حرف دارد. زيبايي ايده دارد. زيبايي تکان ميدهد. زيبايي ضرورتناگزير تغيير است. زيبايي زورگوست. زيبايي ناگهاني زورگوست، زيبايي انقلابي است. پس زيبايي خواستار تحقق است. و در آني که متحقق شد، سزاوار نقد زيبايياش، سزاوار نقد افراط و تفريطهايش، سزاوار نقد جنبههاي مثبت و منفياش! و هم از اينروست که «شاملو» که مضمون دارد، که حرف دارد، که ايده دارد، که زيبايي است، سزاوار نقد است. و از منفي گفتن هم سر آن ندارم که با کسي بهستيزم، به ويژه با «شاملو»ي زيبا! منفي بودن، در اينجا، نه از «شاملو»، بلکه از شرايط و دوراني است که هيچ تنابندهاي را (هيچ برفي را) از آن سر بازايستادن نيست. و من و ما،در اين و با اين شرايط و دوران است که در ستيزيم و بايد بهستيزيم. چرا که ايدهمنديم، در جستجوي تناسبايم، چون زيباپرستيم! ■■■ گفتار (I) براساس آنچه در «ورود» آمد، «احمد شاملو» يک نابغه است، يک ژني است، و بنابراين متعلق به خودش و براي خودش نيست. او بخشي از ارثيهي بشري، بنام «ارثيهي ايراني» است، و همچون اين ارثيه، حداقل در زمانهاي اخير، بداقبال! آري «شاملو» يک نابغهي بداقبال است. «احمد شاملو» به عنوان يک نابغه، هر دو شرط ضروري نابغهبودن و شدن را داراست، يعني: (۱)ـ برخورداري از حس، تعقل، تعهد، کار، استعداد، و همگي در سطحي والا؛ (۲)ـ برآورد خصوصيات فوق، در يک نقطهي مشترک، که همان ايجاد لحظهي بالانس و توازن، لحظهي ايجاد زيبايي است. و بديهي است که فقدان هر يک از دو شرط، يا هر يک از عناصر تشکيلدهندهي آنها، مانعي جهت ظهور و حضور هنرمند، يعني آفرينش زيبايي است که در مورد «شاملو» مصداقي ندارد. و اضافه آنکه، مهم اين نيست که در ترکيب شرط (۱) حس کمتر باشد و تعقل بيشتر و يا کار بيشتر باشد و استعداد کمتر. اينها خصوصيات فردي هنرمند را ميسازند که کدام حسيتر و کدام منطقيتر، کدام خوش قريحهتر و کدام خوشبيانتر و... هستند. به سخن ديگر، بحث ما، در اينجا، از مطرح کردن دو خصيصهي فوق، بحث چه کسي هنرمند تواند بود است، نه آنکه آن هنرمند چه ويژگيهائي دارد! اما، بداقبال بودن «شاملو» همانگونه که در بخش «ورود» اشاره شد، سرچشمههايي خارجي از حيطه و حوزههاي شخصي فرد هنرمند دارد که عبارتند از: الفـ طبيعت هنر «شاملو» که شعر نو است. و شعر نو، يعني هنوز هم بخشي شعر ترجمه، يعني شعر آشناييهاي غيرمترقبه با (و تقليدها از) سبکهاي توفاني شعر اروپايي، از ربع چهارم قرن نوزدهم به بعد، و بويژه آشنايي با شعر فرانسوي براساس گاهشناسي نامبرده؛ از «نيما» گرفته تا «شاملو» از «لاهوتي»گرفته تا «کسرايي» که هر چهار (به استثناي «لاهوتي» که بعدها پس از مهاجرت به اتحاد شوروي زبان روسي را هم خوب آموخت) زبان فرانسه تنها زبان مسلط زرادّخانهاشان بود! و «شاملو» بايد که از اين توپخانه آتش ميکرد! و جالب توجه است که اين ترجمهـ تأثيرپذيري، امروزه، در شعر اکثر شاعران جوان جستجوگر ايراني، يعني نسل نوي شاعران شعر نوگوي ايراني ساکن در غرب، بويژه، در اروپا، و بويژه در سوئد و آلمان، کاملاً قابل رديابي است. بـ طبعيت شعر «شاملو» که شعر سنّتشکن، يعني شعر مقابله، شعر طغيان، شعر سرکشي آسيائي، شعر انکار (حتي انکار «شاهنامه»)، يعني شعر جوانيـ بلوغ است در برابر شعر جاافتاده، شعر تنومندـ سالخورده، شعر درختي با ريشههايي، به جرئت، در بيش از نيمي از خاک جهان چنگ فرو برده! آيا بداقبالي بيش از اين؟! و آيا بداقبالي بيش از اين که اين تقابل که زيباست، هر چند نامتساوي، به تشبيهگريهاي نابجاي «حافظ» و «شاملو» هم کشيده است؟ چرا که زبان و فرهنگ ايراني زمانهي «حافظ» زبان و فرهنگ جامعهي برتر و سرتر دوران است، حال آنکه زبان و فرهنگ جامعهي «شاملو»، جامعهي امروز ايراني را کمتر انسان انديشمند و غيرمغرضي است که ارزيابي بيهود کند، پُربها دهد! جـ طبيعت شرايط شعر نوي «شاملو»، يعني شعر حضور در تحولاتي فيزيکالـ تکنولوژيک در جهان که از خارج ديکته ميشد و ميشود، ذهني تجربه ميشد و ميشود، با کمترين تجربهي عيني آن تحولات، حتي تا به امروز! به سخن ديگر، انديشهي نو، اما زبان کهنه! به سخن ديگر، زبان شعري «شاملو» زبانـ صداي ابزارهاي جامعهاي است کهنه و عقبافتاده، زبانـ صداي ابزارهاي، به جرئت، قرون وسطايي! بگذاريد در اين مورد، مثالي را که در جائي زدهام (چرا حافظ جاودان است؟!) اينجا هم تکرار کنم: امروزه، اگر پسربچهاي آمريکايي از مادرش بپرسد که «هرکولس» چيست؟، مادر هواپيماي عظيم باربري را مثال خواهد زد که در جنگهاي ويتنام و خليجـکويت بسيار فعال بودند. و اگر طفل پرسش کند که «هرکولس» کيست؟، آنوقت مادر از پهلوان افسانهاي خواهد گفت که معادل «رستم» ما است. اما، اگر همين سؤال توسط طفلي ايراني از مادرش شود که «رستم» چيست؟، مادر بيشک لبخند بزرگمنشانهاي خواهد زد و خواهد گفت: «رستم چيست غلط است جانم! رستم کيست درست است پسرم!» و احياناً توضيح خواهد داد که «رستم»پهلواني بوده است چه و چه و چه... مثل، مثلاً «حضرت اميرالمومنين». اينجا واژه يا فعل ترکيبي «چيستن» يا «چه بودن» در فرهنگ فارسي معنايي ندارد، معناي خود را از دست داده است، بيمعنا شده است! فرهنگ ايراني بازمانده از حرکت زمان قادر به گسترش و تعميق واژهـ افعال جديد نيست. «رستم» را نتوانسته است به صورت يک قدرت ماديـ تکنولوژيکي برونفکني کند! و لذا، پرسش «رستم چيست» بيربط است، غلط است. ناشي از ذهني تکاملنايافته است! ناشي از فقر ارثيهايست ماديـ تکنولوژيک. و آيا بداقبالي بيش از اين براي يک نابغه که زبان اسلحهي اوست؟! به سخن ديگر، زبان فارسي امروز، و بالطبع زبان شعر نوي «شاملو» زبان برومند و برتر جهان «روزگار سپريشده»، روزگار «فردوسي»، «ناصرخسرو»، «مولوي»، «سعدي»، «حافظ»، و حتي شعر فارسي دربار هند نيست. به سخن ديگر، زبان فارسي امروز، زبان فارسي زورمند در برابر زبان عربي نيرومند دوران شکوفايي فرهنگ ايراني و بالطبع شکوفايي شعر کلاسيک فارسي نيست. «شاملو» امروزه، به زباني شعر ميگفت و به زباني ارثيهاش، زيبايياش، ايدههايش منتقل ميشود که بيش از ۱۵۰ ميليون از جامعهي بشري شش ميلياردي، به آن سخن نميگويند! و فراموش نکنيم که اينجا بحث تخصصي، يعني تواناييهاي يک گروه اليت (نُخبه)، به حيث نوک پيکان و راهبرندهي جامعهي بشري امروزي نيست که بگوييم کميت ۱۵۰ ميليوني مهم نيست، کيفيت مهم است. اينجا بحث بر سر جامعهي بيسرپرستي است که شاه شاهانش، حتي از اصطلاحات نوين تکنولوژيک فضايي، نه براي پرواز، بل براي سقوط، براي ارعاب انديشمندانش، سوءاستفاده کرد، آنگاه که در زندانهايش از وسيلهي شکنجهاي بنام «کُلاهک آپولو» بهره ميجُست! اينجا بحث بر سر جامعهي کُرکگرفتهايست که انسان انديشمندـ هنرمندش، جائي بر سر دو راه کورهدهي، به حيرت ايستاده و بانگ بر سر کشيده که «به کجاي اين شب تيره بياوزم قباي ژندهي خود را؟!» يا زني از خود رهيده،بر خود شوريده، در جامعهاي ورپريده، زمزمه ميکند: آه، اي صداي زنداني/ آيا شکوه يأس تو هرگز/ از هيچ سوي اين شب منفور/ نقبي به سوي نور نخواهد زد؟/ آه، اي صداي زنداني/ اي آخرين صداي صداها... يا «شاملو»ي زيبا خود گويد: هرگز از مرگ نهراسيدم اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود. هراس من، باري، همه از مردن در سرزمينيست، که مزد گورکن از آزادي آدمي افزونتر باشد. دـ بداقبالبودن «شاملو»بستگي به شرايط اختناق و ديکتاتوري دوران نسبتاً دراز عمر او هم ميتواندداشته باشد. «شاملو» به استثناي سالهاي بيست که دوران جواني و نابختگياش بود، هيچگاه در دوراني نهزيست که بتواند آن چه را که ميخواهد، دل تنگاش بگويد! شايد باشند کساني که بگويند: «شعر در شرايط ايني يا چنيني است که رشد ميکند، پرورده ميشود، مربا ميشود!» اما، در جواب بايد گفت که شفافيت، گزندگي و عمق حرفـ ايدهي يک هنرمندـ شاعر از نوع «شاملو» به اندازهي کافي کورکننده وهم عايق است تا تحقق نيابد، چه رسد به آنکه اين شفافيت عايق با هراس از شقاوت ديکتاتوري «پهلوي»ها و ارتجاع سياه «جمهوري اسلامي»آغشته شود! هراس از بوئيدن دهان، هراس از دوختن لبان، هراس از نيستي سخن: چه بگويم!ـ سخني نيست... در همهي خلوت اين شهر آوا جز ز موشي که دراند کفني، نيست وندر اين ظلمتجا جز سیه نوحهي شومرده زني نيست ور نسيمي جُنبد به رهش نجوا را ناروني نيست. چه بگويم! ـ سخني نيست. هـ ـ بداقبالي بستگي به شرايط آپارتاید جهاني، شرايط جهانيشدن استثمار هم دارد! ومی بینیم که حتی در دهه ی آغازین قرن بیست و یکم، زورآپارتاید مالی وصنعتی ونژادی تا کجا رسیده است که حتی رئیس جمهورامروزین برزیل، ناگزیرآن را آیرونیک وار فرموله نمود که" حیوان مو زردِ چشم آبی مقصرفاجعه ی مالی امروز جهان است ." ودر همین رابطه ،اما ازنوع وزرشی است که ديديم چند ین سال پیش رئيس جمهور وقت «آفريقاي جنوبي»، در کنفرانسي بينالمللي ،بانگ برداشت که «آپارتايد از جامعهي ما رخت برنبسته، آپارتايد را جهاني کردهاند!» به سـخن ديگر، درگيـري قدرتهاي جهانـي امروزي با «جمهـوري اسـلامـي»، و در بسياري مواقع، به دليل عدم آشنائي و يا سوء نيت، يک دست و يک پارچه ديدن جامعهي اسلامي امروز ايران، در تقابل با جامعهي مسيحي غربي، يا جامعهي يهودي، (يعني دامنزدن به جنگهاي مذهبيـ صليبي امروزي به تلافی جنگ های ایدئولوژیک - مارکسبستی ديروزي) باعث ميشود و شده است که بخش مترقي جامعهي ايراني، و در نتيجهي نابغهاي چون «احمد شاملو» در محاق و در کينهي رقابتهاي استثماري شکل مذهبي گرفته به سرکردگي «امام»ها و «پاپ»ها و «خاخام»ها و «اسقف»ها و «مفتي»ها و «دالائيلاما»ها و هر هيولاي مذهبيـ بهشتي ديگر، فرورفته و فراموش شوند، خصوصاً آن که غرب خود مدار متوجه گردد يا شده باشد که «شاملو» کم تر از جنس «گونتر گراس»هاي شان، بلکه بیش تراز جنس «پابلو نرودا»ها است. واضافه تر، و از خودمان و خودمانيتر،و بدون رودربايستي بگويم، «شاملو» از جنس يکي دو هنرمندـ روشنفکرـ روزنامهنگار صديق، اما ناپختهامان نيست که در مهاجرت به اين سو يارياشان کنند و پس از يکي دو کنفرانس و يکي دو مصاحبه در «اشپيگل» و چه و چه و چه، به امان خدا، در بهشت گمشدهـ يافتهاشان، رهايشان کنند! بهرحال، بگذريم که تحميل اين نوع ديد و بينش جهاني آپارتايدي، چه بر سر، حتي هنرمندـ متفکران امروزي از جنس فرهنگ خودشان، به عنوان مثال، روسيـ اسلاوي پس از دوران فروريزي و شکست آورده است! نتيجه آنکه، به گمان من، شرايط يادشدهي فوق، شعر «شاملو»ي نابغه را: الفـ شعري، با وجود طبيعت مردمي و انديشمندانهاش، غيرتودهگير، نُخبهپسند، شعري روشنفکرانه ساخته است! بـ شعري، در اکثرا مواقع، مُغلق، پُراستعاره، پيچيده ساخته است! شعري، چشمهاي با راه پرسنگلاخ ساخته است! زيبايي، مشکل ساخته است! جـ سدهاي خودسانسوري، پهلوي سانسوري و اسلامي سانسوري، بيش از سدهاي ايدهآليســـتي، طبـيـعي و ذاتـياش، شـعرش را دشــوار سـاختـهانـد! به سـخن ديـگر، محدوديـتهاي سياسـيـ اجتماعـيـ فرهنگـي، بيــش از محدوديـتها و توانايـيهاي فردي، شعر را در بند دارند. مانع پروازهاي نهايياش ميشوند. هـ ـ و بالاخره، شرايط فوق، شعر «شاملو»ي زيبا را، نسبتاً ناشناخته در سطح جهان ساخته است، تا جايي که اعطاي «جايزهي نوبل» را که بيشتر يک حرکت سياسي شده است تا هنري (هرچند که از آغاز هم يک حرکت سياسيـ ضدميليتاريستي بود) به «نابغه»ي ما ناممکن ميسازد. در حالي که، «رابيندرانات تاگور» را، که «شاملو» نه تنها از او چيزي کسر نداشت و حتي بيشتر هم دارد، به دليل زبان شعرش، زبان انگليسي، زبان امپراتوري و سرمايهداري مسلط جهاني، با بيش از يک ميليارد انسان سخنورز آن، در آن زمان (اکنون که بجاي خود) «جايزهي نوبل» ميبخشد، سپاس ميدارد و «شاملو» را دست به دهان، در خانه، به انتظار واميدارد، تا خود را خورد، تا خود را خوريم! و بازهم بيشـتر، شـرايط فوق در حالـي که شـاعر ژاپنـي با زبان مهـجورش را، بدليل مداخلـه و مشـارکت جامعـهاش در تکنيـک و توليـد ابزارهاي پيـشرفتهي امروزي، «جايزهي نوبل» اعطاء ميکند، «شاملو»ي زيبا، يعني حضور اعتراض، حضور تناسب دادخواه، حضور زيبايي را انکار ميکند. ما را، ايراني را انکار ميکند. او را تنبل و کاهل مـيبينـد. او را در تـکامل جهـان، در زيبـاسـازي جهان سهيم نميبيند! و چنين است قدرت تحميل ابزار پيشرفته و يکي از صداهاي آن که شعر آن شاعر ژاپني باشد! و چنين است قانون دستهاي درازشدهي انسانهاي امروزـ آينده! قانون ايده. قانون تغيير. قانون زيبايي. و آيا «شاملو» خود اين را ميبيند؟! دستهاي کوتاهشـ کوتاهمان را؟! به نظر من آري! اين نابغه، حداقل ايده و طرحي گنگ از آن دارد،آنگاه که آرزو ميکند: ايکاش ميتوانستم ـ يک لحظه ميتوانستم اي کاشـ بر شانههاي خود بنشانم اين خلق بيشمار را گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست و باورم کنند اي کاش ميتوانستم! گفتار (II) بداقبالي «شاملو»ي نابغه، از سوي ديگر، در زمينههاي ديگري از ايدههاي او، يعني در زمينـهي ترجمـه (ترجمـهي ايدههاي ديگران که در رونـد فکري او هستند)، و در زمينهي ديدگاههاي سياسيـ فلسفي او هم رخنه کرده است. اين سخن بدين معناست که: الفـ (بداقبالي در زمينهي ترجمه) گسترش و توسعهي فرهنگهاي متنوع در سطح جهان امروز، يعني گسترش و تعميق ايدهها در آثار هنريـ ادبي بسيار متنوع، تسلط به زبانهاي آثار هنري، فلسفي، علمي را، يعني تسلط به زبانهاي انگليسي، فرانسوي، آلماني، اسپانيايي، ايتاليايي، روسي را، يعني حضور (در مورد نقد ما) هنرمندـ مترجم مسلط به زبانهاي مسلط امروز جهان را، ناگزير مـيسـازد. هنـرمنـدـ متـرجـم متعهـد و صادق، آنگاه که ايدههاي خودباور خويش را در آثار ديگراني مييابد که به زبان ديگري سخن ميگويند، خود را ناگزير به ترجمهي آن زيبايي، به زبان مادريـ بومياش ميبيند، تا ارتباطات ضروري برقرار شوند و تعميق يابند، تا ايدهها، زيبايي، منتقل شوند (شود). و مشکل، بداقبالي از همينجا شروع ميشود. چرا که، از سويي، متاسـفانه، ترجمهاي خوب در زبان فارسي شده است، اکثراً، فارسياي خوب. اثر، به همراه محتوياش خوب به فارسي ترجمه شود، مترجمـ هنرمند نهايت تبحر و بلاغت فارسي خود را، به همراه سبک ترجمـهي خود، نه سـبک آفريننـدهي اثر، در ترجمـه اعمـال کنـد، آنوقت ما يک ترجمهي شاهکار مانند برابر روي داريم. در غيراينصورت...؟! سبک (فرم، هارمونـي، جستـجوي تناسـب) که وسـيلهي اعمال زيبايي در جامعهي اثر آفريده شده است، رعايت نشود، مهم نيست! و چنين است که در اين حالت ايده، زيبايي، برداشتها و ديدگاههاي هنرمند آفرينندهي اثر هم لطمه ميبيند، مسخ ميشود، طور ديگري وانمود ميشود، (و در حالتهاي افراطي، حتي ارتباط با او گم ميشود. و در نتيجه ارتباط با ايدههاي جامعهي آفرينندهي اثر از دست ميرود)؛ و لذا، در اين حالت سبک هم مغلوط ميشود. سبک سبک ميشود! سبک تهي ميگردد. به عنوان مثال، اگر در نمايشنامهي «در انتظار گودو» «بکت» بنويسد که کاراکترش ميکُرچد، يعني روي تخم مينشيند (يعني فکر ميکندTo Brood )، يعني فکر تخمي است، يعني فکر تکراريـ بيومکانيکي (To Reflect) اسـت، يعنـي فـکر، انديشـه خلاقيـت ندارد، و متـرجـم فارسـيزبان در ترجمهي اثر بنويسد که کاراکتر مورد بحث فکر ميکند، و نتواند يا نخواهد و يا نپسندد که مفهوم تخمي بودن فکر را، تکراريـ بيومکانيکي بودن انديشه را از نظر «بکت» رعايت کند، در اين حالت اثر از سبک کمديـ تراژيک فارسگونه، به کمدياي جدي بدل شده، و در نتيجه سبک بازيگري عوض ميشود، ميزانسنها ديگرگون ميشوند، نوع خنده، نوع تماشاگري اثر طور ديگري ميشود، و در تحليل آخر، بخشي از ايده، از زيبائي، از ضرورت ناگزير تغيير که نويسنده در تحقق آن ميکوشد، لطمه ميبيند. ارتباط با ديدگاههاي جامعهي غربي، پس از دو جنگ،از دريچهي چشم نويسنده از دست ميرود. چرا که بدون رعايت چشم مسلح در هنر که سبک باشد به اثر نگاه کردهايم، نزديک شدهايم. و در اين حالت که اثر را فاقد شناسنامه کردهايم، شناسايي مشکل، خطوط کمرنگ، بيرنگ، کلي گرديده، کاراکترها گلوباليزه (جهاني) ميشوند، اما، مترجم شاد و راضي که به محتواي اثر، به حرف نويسنده که «گودو» باشد، اگر دست نيافته اسـت، لااقل بسـيار نزديک شـده اسـت! و احتجاجـش هم لابد اين که «آخر مگر نه اينکه «گودو» يک مفهوم کليـ جهاني سترون از انتظار است؟!» و از اين قرار، اين هم يک برداشت هنري منفي (در کنار برداشتهاي سياسيـ اجتماعي دو يا سه غول فرهنگي خانهخرابکن) از مفهوم گلوباليزهشدن که اين بار مترجمـ هنرمند متعهد باعث و باني آن است، مرتکب آن شده است! و با اين همه، ما هنوز فکر ميکنيم که ترجمهي آقاي «ن. د» از «در انتظار گودو» ترجمهايست خوب، تميز و اديبانه! نه ترجمهاي تخمي که بايد تخمي باشد! (براي يقين بيشتر در اين مورد بگوئيم که «بکت» نمايشنامهي «در انتظار گودو» را ابتدا، در متن اوريژينال، به زبان فرانسوي نوشت، و سپس خود آن را به زبان انگليسي ترجمه نمود. اين سخن بدين معناست که وي، عامداً، دو فعل To reflect, To Brood، با معاني مجازي آنها، يعني «فکرکردن» را بکار گرفت تا ديد و برداشت فلسفيـ هنري خود از زندگي، يعني تکراريـ بيومکانيکي بودن آن را نشان دهد! در غيراينصورت، فعل هم متداول و هم فلسفي To Think را برميگزيد، همانگونه که وقتي از زبان کاراکترها سخن ميگويد (ديالوگها) از To Think استفاده ميکند، اما، در توضيح صحنهها، وقتي از زبان خود سخن ميگويد، بسيار آگاهانه To reflect و To Brood را انتخاب ميکند!) از سوي ديگر، ضرورت ترجمه، «شاملو»ي صادق و متعهد را، که درگير و آغشتهي زبان مادري مهجـورـ منطقهاي خـود اسـت، و نيـز نبـود امـکانات و نداشتـن فرصـت يادگيري و تسلط کامل به زبانهاي زندهـ ابزارساز امروزي (به استثناي زبان فرانسه)، مجبور ميسازد تا براي ترجمهي يک متن اوريژينال غير فرانسوي، باز هم به متن ترجمهشدهي آن اثر به زبان فرانسه، روي آورد! و گاه اتفاق ميافتد که متن اوريژينال تا به زبان فرانسه رسد، از صافي ترجمهي دو و حتي سه زبان هم گذشته است! و در اين حالت هم، زيبايي، ايده آسيب ميبيند! در اين حالت هم، به عنوان مثال، اگر مترجم زبان «حافظ» باشي، آنهم مترجم حافظ از زبان دوم و سوم، نه از زبان اوريژينال، از «حافظ» چه ميماند؟! محتوي؟! محتوي ترجمه ميکنيم؟! محتوي که شعر نيست! محتوي که رُمان نيست! محتوي که ترکيب رنگ در نقاشي نيست! محتوي که هارموني در موسيقي نيست! يک شعر، يک رُمان، يک تابلو و... ميتوانند از محتوي يکساني برخوردار باشند، حرف يکساني بگويند، اما آنچه که آنان را، به عنوان مقولات و رشتههاي مختلف و متنوع هنري، از يکديگر متمايز ميکنند، چيز ديگري است. و عميقتر، حتي دو رُمان، دو شعر، دو تابلو، دو فيلم، دو توليد تئاتري و... ميتوانند در مورد محتوي يگانهاي بحث و گفتگو کنند، نظر دهند، تفسير و تصوير کنند، تحليل نمايند، اما هنوز دو ژانر متفاوت از يک رشتهي هنري، دو ژانر متفاوت در تئاتر، در رمان و... باشند! و بازهم عميقتر! چطور ميشود اين بيت «حافظ» را از زبان سوم و دوم و حتي از زبان اول، زبان اوريژينال ترجمه کرد؟!: جان بيجمال جانان ميل جهان ندارد هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد اينجا، شعر حتي از معني، حتي از محتوي ميگريزد! شعر فقط ميخواهد بهترنمد، بنوازد، برقصد! و رقص فرم است، رقص هارموني است، رقص تلاش ماتريال زنده (بدن انسان) در جستجوي تناسب است. محتوي، اينجا طرز تلقي، طرز اداء، طرز بيان است، نه خود بيان است! بـ (بداقبالي در زمينهي ديدگاههاي سياسيـ فلسفي) تلاشهاي نافرجام سياسيـ اجتماعي، چه داخلي و چه خارجي، جهت زيبا يا زيباترسازي زندگي، شقاوت وقساوتهاي پيگير حاکمان مسلط بر قدرت، فروريزي و شکست پيدرپي ايدههاي شاعر، يعني آسيب دائمي ديدن زيباييهائي که شاعر شوريده با آنها آغشته است، واگيري تب انکار در جامعه، و سرآخر، شايد، هجوم پيـري، تمـامـي باعـث مـيشـوند تا شـاعر نابغـه را، با وجـود پذيرش ايدهي «انسـان تاريخي» («من آن غول زيبايم که در استواي شب ايستادهام») به سراشيب نگرشي آنارشيستيـ ضدتاريخي دراندازند؛ تا جايي که به نفي و تقبيح دستاوردهاي غولي خود، انسان تاريخي خود، و يکي از زيباترين و گريزناپذيرترين اين دستاوردها، يعنـي دولـت مـيپـردازد. بـه نفـي تاريـخمـان مـيپـردازد. به نفي شاه (به طور عامـ نه محمدرضاشـاهـي بهطـور خـاص) مـيپـردازد؛ حاکميـت شـاهنشـاهي را که روزي و روزگاري، از نظر تکامل تاريخي، مترقيترين نوع نهاد ادارهکنندهي يک جامعه ميتوانست باشد، حکومت جانيان ميانگارد! «خميني» عادت داشـت که بگويد دوهزار و پانصدسـال سـتم شـاهـي، «کيانوري»، آگاهانه، چون ميدانست چه ميخواهد، همين شعار را تکرار مينمود! و شاعر نابغه، براي اينکه از آنان عقب نماند، يک گام پيشتر برميدارد، و در نتيجه دوگام پستر ميافتد و به انکار «شاهنامه» ميرسد، يعني به انکار اساطير، حماسه، تاريخ، فرهنگ، هنر و شعر، يعني به انکار خود ميپردازد! (فراموش نشود! نوع ديگري به «شاهنامه» نگريستن تا انکار «شاهنامه» دو مقولهي متفاوت است.) و از انکار خود تا انکار مردـ قهرماني چون «خسرو روزبه» راه درازي نيست که شاعر سردرگريبان زيگزاگوار ميپيمايد. چون او نميخواهد بپذيرد، نميخواهد ببيند که حکم اعدام انساني، بدليل اعتقاداتش که بخش عمدهاي از اعتقادات خود او (شاعر) هم ميتواند يا ميتوانست باشد، از قبل، همچون حکم اعدام «گارسيا لورکا»، همچون حکم اعدام «تقي اراني» و... صادر شده است، و «محمد مسعود» يا هر کسي که بگونهاي فعال با نظام پهلوي همکاري ميکرد، در واقع دستي از دستهاي معنويـ اعدامي کودتاي ۱۲۹۹ شمسي و کودتاي در پيش ۲۸ مرداد ۱۳۲۲ شمسي، بوده است و خواهد بود! البته، «داروينيسم» در شکل هاي افراطياش محکوم است. اما، اينجا براي شاعر، هيچ شکلي از دفاع مطرح نيست، قابل قبول نيست: خطابهي تدفين «مناسبت اين شعرـ اعدام خسرو روزبهـ براي هميشه منتفي تلقي ميشود. بشر اوليهاي که تنها براي بهرهبرداري سياسي حاضر شود در مقام جلادي فاقد احساس دست به قتل نفس موجودي حتي بياجرتر از خود بيالايد تنها يک جنايتکار است و بس. تأييد او، به هر دليل که باشد، تأييد همهي جلادان تاريخ است. متأسفانه بسيار دير به اقارير اين شخص دست يافتم.» هرگاه از تب و هيستري ضدتودهاي که در جامعه به راه انداختهاند و «شاملو» نيز آگاهانه به دام آن افتاد بگذريم، من نمي دانم موضع شاعر نابغه در موردِ اين نگرش در شعرش «تا شکوفهي سرخ يک پيراهن» چه ميتواند باشد؟: دوست داشتن مردان و زنان دوست داشتن نيلبکها سگها و چوپانان دوست داشتن چشم به راهي و ضرب انگشت بلور باران بر شيشه پنجره دوست داشتن کارخانهها مشت ها تفنگها! بله. با منطق نفي «خسـرو روزبه» اگر جلـو برويم آيا اين «مشتها» و «تفنگها» براي نازکردن در شعر آمدهاند؟! آيا اين «مشتها» و «تفنگها» براي بهرهبرداري سياسي آدم نمـيکشـند؟! بهکاربرندگان اين «مشـتها» و «تفنـگها» جلاد نيستند؟! جنايت نمـيکنند؟! چطور شد وقتي به «خسرو روزبه» ميرسيم به ياد انسانيت ميافتيم؟! به جلادان تاريخ فکر ميکنيم؟! و در مورد «شنـ چو» رفيق ناشناس کرهاي، در شعر «سُرود بزرگ» که بيترديد، دهها نفر را کشته است، شاعر چه دارد که بگويد؟! يا در مورد «سرهنگ سيامک»، «مرتضي کيوان»، «وارتان سالاخانيان»، «خسرو گلسرخي»، «مهدي رضايي» و... که هرکدام بالقوه يک «خسرو روزبه» بودند، و «مهدي رضايي» که حتي بالفعل از «روزبه» هم پيشي گرفت؟! و يا در مورد گروه «حنيفنژاد» در شعر «شبانه» و تمامي اعضاي سازمان فدائيان خلق در شعرـ تئاتر «ضيافت»؟! بهرحال، هرگاه از تب و هيستري ضدتودهاي شاعر بزرگمان چشمپوشي کنيم، اين را ميتوان حدس زد که از ترور جانوري چون «لاجوردي» لبخند رضايتي برلبانش نقش بست. يا، حداقل چندان دلگير نشد، چندان به نام انسانيت تخطئه نکرد! در غيراينصورت...! باري. و چنين است که شاعر نابغه به انکار برميخيزد! و براستي، آنگاه که همه چيز انکار شود، انسان به چه دلشاد باشد؟! به چه اميدوار باشد؟! فقط به شعر؟! فقط به شاعر؟! خير! جهان با شاعر ساخته نميشود! هرچند که جهان با شعر زيباتر ميشود. سرانجام (خوشاقبالي) در سرانجام، بر دو جنبهي بسيار مثبت و پرارزش کاراکتر، «احمد شاملو» بايد انگشت گذارد که ميتوانند نقطهي شروع و آغازي بر «نقد مکانيسم دروني» آثار شاعر باشند. به سخن ديگر، هر قدر بداقبالي شاعر نابغه از خارج، از عوامل بيروني سرچشمه ميگيرند، خوشاقبالياش ناشي از دو عامل دروني است که در وجود و هستي او ريشه دارند. و ايندو عبارتند از: «توانايي حفظ خود» و «حضور در جامعهي خود». الفـ توانايي حفظ خود. اينجا، توانايي حفظ خود، از يکسو، به معناي جسمي و مادي در جامعهاي که ميانگين عمر افرادش بيش از پنجاه و پنج سال نيست، منظور نظر است. به سخن ديگر، عمر نسبتاً طولاني شاعر به او اين فرصت را داد تا هرچه بيشتر تجربه کند، بر حجم کارش بيفزايد، بيندوزد، پخته شود، مربا شود، مربا شود تا ما از خوراک معنوياش «شعر» پرورده شويم، سيراب شويم! شايد، در اين مورد اشاره به عمر کوتاه «دقيقي» شاعر که به نظم «شاهنامه» اول بار او همت گماشت، و عمر طولاني «فردوسي» که «شاهنامه» را او به سرانجامش رساند، نابجا نباشد. يا، چندان دور نرويم! عمر کوتاه «فروغ فرخزاد» همواره دريغ و افسوسي شده است که اگر بيشتر ميماند، متولدتر ميشد، و لذا ما سيرابتر ميشديم! و اين زمينهي حفظ جسمي و مادي، اگر بازتر و گستردهتر شود، حتي به دامنهي سـناريـوهايـي که شـاعر براي فيلـمهايـي معـروف به «فيـلمهاي آبگوشـتيـ فردينـي» مينوشت هم، کشانده خواهد شد! به سخن ديگر، شاعر بايد تأمين ميشد، تضمين ميشد، نگراني مالي کمتري ميداشت، خلاصه، قدري سيراب ميشد تا سيرابترمان کند! بهرحال، اين عمر نسبتاً طولاني که حجم کاري عظيمي بهمراه داشت، ميتواند يکي از مداخلي باشد که «نقد مکانيسم دروني آثار شاملو» از آنجا آغاز شود. اين سخن بدين معنـاسـت که اين طـول عمـر به مـا اجـازه خواهد داد که آثار شاعر را نخست، طبقهبندي نمائيم! طبقهبندي زماني و مکاني، طبقهبندي کمي و کيفي، طبقهبندي شعري و نثري، تحقيقي و ترجمهاي، نمايشي و غيرنمايشي و... به عنوان مثال، مورد اخير، يعني نگارش سناريوها که ذکر شد، بيشک در طبقهبندي کمي (تعداد آثار هنرمند) قابل بررسياند تا در طبقهبندي کيفي، چرا که عموماً فاقد ارزش هنرياند! اما، همين سناريوها، در طبقهبندي زماني و مکاني بسيار پرارزشاند، چرا که ميتوانند بيانگر دوران احتياج و فقر مادي شاعر باشند. در غيراينصورت از «شاملو» بعيد بودکه چنين بنويسد! و در ادامه، اين سناريوها در طبقهبندي آثار نمايشيـ سينمايي غير ترجمهاي شاعر جاي دارند، حال آنکه آثاري چون «پريا»، «دختراي ننه دريا» و «ضيافت» در طبقهبندي آثار شعريـ نمايشي (تئاتري) او قابل ذکر و تحليلاند. از سوي ديگر، توانايي حفظ خود، به معناي سياسيـ اجتماعي، به معناي بدست دشمن و در دام دشمن نيافتادن هم، هست، تا در فرصت مناسب (حتي پس از مرگ) دمار از روزگار دشمن برآورد، تا فرصت يابد تا «مردهاش از زندهاش خطرناکتر شود!» بنابراين، سر سازشي که در ورود اين نقد مطرح شد، در واقع، سرسازشي خردمندانه اسـت. همـان سـر سـازشـي اسـت که در جسـتجوي تنـاسب، در پي فرم، در جويش هارموني است. سر سازشي است تا ايده يا ايدههاي وحشي و اصيل و ضدسازش هنرمند را، که از بُن جانش برميآيند، لگام زند، مهار کند، تا زيبايي مجال تجلي يابد، تا زيبايي زور بگويد، تا زيبايي انقلاب کند، تا زيبايي «سقف فلک بشکافد و طرحي نو دراندازد!» و از اين قرار، يکي ديگر از مداخل ورود به «نقد مکانيسم دروني آثار شعري شاملو» که همخواني نه، بلکه جدال فرم با محتوي است، که رزم بيامان واژههاي سازشي با مضامين ضدسازشي است، که تلاش واژهي خردمند زورمند است براي مهار زيباـ ايدهي زورگوي وحشي! و از اين قرار منشاء کاراکتر وُلکاني شعر «شاملو». و از اين قرار منطق آواهاي تيتاني شعر «شاملو». و از اين قرار ادارک وزن سلحشورـ خودشيفتهي شعر «شاملو» که رزم «شاملو» است، جدال نابغه در خودـ شاهد برخود: من برگ را سرودي کردم سرسبزتر ز بيشه من موج را سرودي کردم پُرنبضتر ز انسان من عشق را سرودي کردم پُرطبلتر ز مرگ سرسبزتر زجنگل من برگ را سرودي کردم پُرتپشتر از دل دريا من موج را سرودي کردم پُرطبلتر از حيات من مرگ را سرودي کردم بـ حضور در جامعهي خود. حضور «شاملو» در ايران و سرباززني او از ترک کشور، ما و در نتيجه هنرمند را در برابر يک سؤال سياسيـ اجتماعيـ فرهنگي اساسي قرار ميدهد: و آن اينکه، در شرايط اختناق و بحراني ديروز و امروز جامعهي ايران، بايد رفت يا ماند؟ مبارزه در کجا معني و معاني جديتر، و لذا کارسازتر بهخود ميگيرد؟ آيا اين گفته (شعر) بسيار پُرمعني و انباشته از پتانسيل مبارزه که «من اينجاييام/ چراغم در اين خانه ميسوزد؟» با مهاجرت وتبعيد اختياري «شاملو» محمل عيني، يعني طبيعت مبارز وپرخاشگر خود را ميداشت؟ آيا براستي ارزش عظيم «شاملو»، زيبائي او، در ارتباط با اين نحوهي نگرش و حرکت سياسيـ اجتماعيـ فرهنگي او نيست که در آثارش ريخته شدهاند؟! به گفتهي ديگر، انتخاب «شاملو»، روشنفکرـ هنرمندـ مبارز ايراني را در برابر دو سؤال اساسي قرار ميدهد: ۱ـ «مهاجرتـ تبعيد يک شيوهي مبارزه». ۲ـ «ماندنـ پايبفشردن يک شيوهي مبارزه!» ۱ـ «مهاجرتـ تبعيد يک شيوهي مبارزه». از اين ديدگاه ما مثالها و موارد قديمي و جديد، داخلي و خارجي، کم نداريم که هيچ، نمونههاي مشوق و دلگرمکنندهي فراواني هم، در پيش روي داريم که نمونههاي هنري آن از «اوري پيدس» گرفته تا «برشت»، از «ناصر خسرو» گرفته تا «لاهوتي»، و بيش تر و بيش تر را شامل ميشود. و موارد امروزين، بيستسالهي اخير، هنرمنداني چون «صادق چوبک»، «غلامحسين ساعدي»، «سياوش کسرايي»، «نادر نادرپور»، «يداله رؤيايي»، «اسماعيل خويي»، «جلال سرفراز»، «ناصر رحمانينژاد»، «بيژن مفيد»، «سهراب شهيد ثالث»، «فرزانه تاييدي»، «کامبيز درمبخش»، «ويگن» و... را دربرميگيرد. ۲ـ «ماندنـ پاي بفشردن يک شيوهي مبارزه». از اين ديدگاه نيز، مثالها و موارد فراوانند و ما براي جلوگيري از طول کلام، تنها به موارد امروزين اکتفا ميکنيم که از آن جملهاند: «سهراب سپهري»، «سيمين بهبهاني»، «هوشنگ گلشيري»، «نصرت کريمي»، «فريدون مشيري»، «محمود دولتآبادي»، «احمد محمود»، «اکبر رادي»، «بهرام بيضايي»، «هانيبال الخاص» و... اما، نکتهي قابل توجه و بررسي، در اينجا، ارزيابي بازده کاري هنرمنداني است که ماندهاند و هنرمنداني که بيرون زدهاند. و در اين ارزيابي، بيشک، کفهي ترازو از آن گروه دوم، ماندگان، است! نگاهـي به ليسـت خـودکشـيهـا، مـرگهاي غيـرآکتيـو، سـردرگمـيهـا، به چـپ و راستزدنها، روحيه از دست دادنها، کمکاريها، اعتيادها، افتادن بدام شوونيسم آريايي و... در مورد کساني که به خارج زدهاند، حيرتافزا و دردآور است. و اينجا، ما فقط به يک مورد خودکشيـ مرگ غيرآکتيو، اشاره ميکنيم، تا هم از طول کلام بکاهيم، و هم از دشمنتراشيهاي بيش تر و بيسبب تر، در خارج از کشور، پرهيز کنيم. در برابر پنج مورد خودکشيـ مرگ غيرآکتيو، «غلامحسين ساعدي»، «اسلام کاظميه»، «سهراب شهيد ثالث»، «بيژن مفيد» و «رضا عبده»، واین ششمین دردناک تااینجا که من می دانم آخرین ... منصورخاکسار ... ما تنها يک مورد خودکشيـ مرگ غيرآکتيو «عباس نعلبنديان» را، در داخل کشور، پيش روي داريم! و اجازه بدهيد از دشمنتراشي هم نهراسيم و در سپاس و ستايش از حقيقت، مثالي هم از شوونيسم آريايي شاعر برجستهـ مهاجري چون «نادر نادرپور» بياوريم و لب بداندن گزيم که چگونه يک عرب، يک انسان، يک نژاد، يک فرهنگ، قرباني توطئهي سرمايهي جهاني از يکسو، و سردرگمي خود شخص شاعر مهاجرـ تبعيدي از سوي ديگر، ناآگاهانه وسيلهاي شدهاند تا نابخردي و رزالت ملايان ايرانيـ آريايي تبار، که بيشک، از قماش همان موبدان زرتشتي تباراند، منتهي با پوشش اسلامي، در محاق بماند: روزي که ترکتازي عرب بار دگر، ديار اهورائي مرا پيش از درازدستي صداميان گرفت --------- آري، در آن پگاه زمستان که ناگهان با دومين هجوم عرب روبرو شدم --------- ديدم که در قلمرو تازي تبارها سيماي آفتابي زني در حجاب رفت ----------- ديدم که خاک مينوي آريائيان پامال تازيان زمان است ناگزير -------- ديدم که خاک ايزدي زادگاه من قرباني تهاجم اعراب خانگي است -------- آري. چنين مقايساتي ما را بر آن ميدارد که به «شاملو» حق دهيم تا که گويد: «من اينجائيم/ چراغم در اين خانه ميسوزد». چنين مقايساتي به ما حق ميدهد تا که بخوانيم: ماندن، نهراسيدن، يعني «زاده شدن/ بر نيزهي تاريک/ همچون ميلاد گشادهي زخمي»، شيوهي مبارزهي دلاورانهتري است که شاعر نابغه، انديشمندانه، بر آن پاي فشرد تا اميدي بيافزايد: من فکر ميکنم هرگز نبوده قلب من اين گونه گرم و سرخ احساس ميکنم در بدترين دقايق اين شام مرگزاي چندين هزار چشمهي خورشيد در دلم ميجوشد از يقين! و از اين قرار، يکي ديگر از مداخل ورودي بر «نقد مکانيسم دروني آثار شاملو»، به سرچشمههاي بالقوهي شعر «شاملو» که تجربهي بيواسطهي وقايع است، حضور در وقايع است، از جنس رخدادهها بودن است، «درد مشترک» شدن است: قصه نيستم که بگوئي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني من درد مشترکم مرا فرياد کن. آري. و «درد مشـترک»، يعنـي حضـور مـردم در شـعر، يعنـي اصلاً خود مردم يعني شعر: «نه جانم، اين محال است: من وزن شعر تازهي خود را از دور ميشناسم» «- گفتي چه؟ وزن شعر؟» «تأمل بکن رفيق... وزن و لغات و قافيهها را هميشه من در کوچه جستهام. آحاد شعر من، همه افراد مردمند از «زندگي» (که بيشتر «مضمون قطعه» است) تا «لفظ» و «وزن» و «قافيهي شعر» جمله را من در ميان مردم ميجويم... اين طريق بهتر به شعر، زندگي و روح ميهد...» در واقع، «شاملو»ي زيبا، امتداد ميلههاي زندان انساني، دامنهي مهاجرتـ تبعيد را بس گستردهتر و بيانتهاتر از آن ميديد که با يک کوچ، با يک تغيير جغرافيايي خود را آزاد و آزاده حـس کنـد. او هماننـد سـلف بزرگـش «پابلو نرودا» مـيانديشـيد که مـيسـرود: من زنداني اين جهانم زنداني با ميلههايي آن سوي زمان زنداني با ميلههاي آن سوي مکان! يا از زبان خود شاعر گفته باشيم در «آغاز»: لرزان بر پاهاي نوراه رو در افق سوزان ايستادم. دريافتم که بشارتي نيست چرا که سرابي در ميانه بود. دوردست اميدي نميآموخت. دانستم که بشارتي نيست: اين بيکرانه زنداني چندان عظيم بود که روح از شرم ناتواني در اشک پنهان ميشد. ■■■ يکشنبه ۱۳ آگوست ۲۰۰۰ نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|