1- این که سفرنامه را فقط گزارش حرکت فردی بدانیم، امری عادی است. شخصی که از نقطۀ الف به نقطۀ ب رهسپار بوده، یادداشت خود را در دسترس همگان میگذارد. اما سوای برداشت معمول، سفرنامه میتواند بیش از وصل دو نقطۀ مکانی یا فرای پشت سر گذرای این محل با هدف رسیدن به چشم انداز دیگری باشد.
گسترش معنای سفرنامه بویژه از آن رو لازم است که در عنوان مطلب حاضر آن را به فرد ساکن سیارۀ آبی منتسب کرده ایم. فردی که در اینجا فقط با سکونت بر سیارۀ آبی انگشت نشان شده، همچون اسمی عام و شخصی نامعین، سفرنامه ای پیش روی ما میگشاید. سفرنامه ای که هنوز دامنه، مسیر حرکت و مقصدش معلوم نیست.
بقراری و بزعم باطن گرایان، سفرنامه میتواند به جز ثبت ماجراهای از این دیار به آن دیار شدن، همچنین از حرکتی به سمت درون انسان بگوید. اینکه خبر دهد از جدل، یا از نجوا و گفتگویی که "من" و "خود" با هم دارند. از این گذشته، سفر آدمی میشود که ذهنی باشد. واقعیت را کناری نهد و در عالم خیال اتفاق افتد. یعنی رفتن بسمت هپروت یا اُفقهای ناآشنا.
با توسعۀ دایرۀ ارجاعاتی که تاکنون برای سفرنامه قائل شدیم میتوان مدعای زیر را نیز اظهار کرد. این که سفرنامه در بر گیرندۀ کُل ادبیاتی است که آدمی نگاشته است.
اثبات مدعای نامبرده هم در این علت ساده است که سفرنامه، درست مثل ادبیات، در اساسی ترین واحد تشکیل دهنده اش محصول مشاهدۀ آدمی است.
البته "آدم" مورد توجه ما برای آن که سوژۀ مشاهده کننده شود، دو دورۀ ساخته شدن را تجربه کرده است. او، در دورۀ نخست یا در دورۀ پیشا سوژگی و ظاهر شدن در نقش فاعل شناسا، در اثر تکامل طبیعت و به صورت تدریجی ساخته میشود. دورۀ دوم، دوره ای است که آدمی همزمان هم ساخته میشود و هم میسازد؛ از جمله ساخته هایش نیز آرشیو بازنگری خویش به صورت انسان و شناخت جهان فراگیرش است.
برداشت اخیر که روشن و ساده بنظر میرسد، پذیرشش با اینحال منوط به یک پیش شرط است. این که افسانه باوری و گمانه زنی مذهبی را چنان بال و پر ندهیم که عقلها را بپیچاند. چرا که بر خلاف آن برداشت روشن و ساده نامبرده، در باور به افسانۀ آفرینش و گمانه زنی مذهبی از یکسو تاریخ فقط شش هزار سال قدمت دارد و ساختن زمین فقط شش روز وقت برده و از سوی دیگر آدمی، در شکل کاملش، آفریدۀ یکبارۀ خدا تلقی شده است.
آفریدگاری که محصول خود را نخست در بهشت نگهداری میکرد. ولی، در پی حادثه ای، حکم بر اخراج آفریده داد. آنهم با تحمیل جریمه ای که زندگی در تبعید زمینی بوده است. حادثه و حکمی که حافظ، شاعر فارسی زبان، را به گلایه و شکوه بر آورده:
"من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این ملک خراب آبادم...".
"منِ شاعر" حافظ در اینجا از قهرمان قصۀ آفرینش ادیان سامی یا به اصطلاح حضرت آدم شاکی است که وی را به دردسر زندگی در غربت زمینی انداخته است.
در چارچوب پندار دینی نامبرده، که فیلمنامۀ موجودیت یابی جاندار دو پا هم میتواند خوانده شود، نقشهای اصلی را آدم غافل و حوای ماجراجو بازی میکنند. حوایی که، در خوانش مردپرستانه، گرداننده طرح و توطئه داستانی است و با فتنۀ خوردن "میوۀ معرفت" همدستی میکند.
آنچه در چارچوب این روایت از منظر امروزی روشن است تبعیض جنسیتی و خورد کردن تمام کاسه و کوزه ها بر سر زن است. آنجا هنوز سخنی از تحولات اُومانیستی در میان نیست تا برابری حقوقی میان مرد و زن امری بدیهی باشد.
بهر حالت در آن فضا نمیتوان از دستاوردهای نظریه پردازان رُنسانس و دوران نوزایش سراغ گرفت که معتقد بودند جاندار دوپا، آدم بدنیا می آید. ولی برای انسان شدن بایستی نخست ساخته شود و آموزش ببیند.
در پیامد چنین کمبودی که الزامات انسان شدن را نمیشناسد، از وجود انسانیت همچون طریقت جانهای آزاده و ایده ای فراگیر دانایان نمیتواند خبری باشد. ایده و آرمانی که ثمره انسان شناسی، متعلق به دوره روشنگری و نیز به شکلگیری نقد مذهب وابسته است.
با اینحال، در کلیت امور، بخت یار انسانیت بوده که باور مذهبی نامبرده با آن "گناه" سنگینی که به حساب آدم گذاشته و به رغم در چنگال داشتن چندین و چند قوم مختلف، در همه جای سیارۀ آبی سیطره نداشته است.
چرا که "حقانیت" آن، حتا در چارچوب ارکستر جهانی ادیان و نه الزاما از منظرسنجشگری روشنگرانه، امری نسبی بوده و مشمول قانون نسبیت شده است. از مصریان و بابلیان باستانی گذشته، ادیان خاور دوری و مثلا بودیسم به چنین روایتی از امر آفرینش تمایل و باور نداشته اند. بومیان قاره های امریکا هم، مثل مایاها، پیش از توسعه مسیحیت، به روایتهایی عجیبی از ارتباطات با کرات دیگر معتقد بوده اند که در برخی از داستانهای علمی- تخیلی معاصر یافتنی هستند.
البته هستند تخیل ورزان امروزی که، مثل نسلهای قدیمی خود، داستان آمدن آدم از سیارات دیگر را تکرار میکنند. بی آنکه به خود زحمت این پرسش را بدهند که آدمی در آنجا چگونه شکل و پیکر یافته است؟ این نکته شامل قصۀ سفر مریخیان و کوچیدنشان به این دیار هم میشود که آن را سیارۀ آبی مینامیم.
باری پس از آن کوچ نیاکان مریخی ما بر محور عمودی، که مرکبش هنوز ناشناخته مانده، آدمیزاد یا تبعیدی زمینی به مدتهای مدید فقط سفرهای افقی انجام میداد. گاهی بر دوپای خود و گاه سوار چهار پایان اهلی شده. از جایی خشک و بی چشم انداز به سودای سرخوشی و صفا به سرزمین دیگری رفته است.
زمانی، در حین این آمد و شدهای بی پایان، به اختراع چرخ رسیده است. چرخی که نه فقط ارابه هایش را به پیش برده، بلکه تحولی حیاتی و تاریخساز در بهره گیری از ابزار شده است. در پس پیمودن جاده های خاکی و گذر بر سنگلاخ کوه و کمر، نوبت غلبه بر مسیرهای آبی بوده است.
با ساختن قایق و کشتی دفتر سفرهای افقی ورق تازه ای میخورد. در روایت این سفرهای جدید و نیز در قالب قهرمانش دیگر نه با سیاحی همچون مارکوپلو که با ناخدا و ملوانی همچون کریستف کُلمب روبروئیم. ملوانی که نه فقط بر دزدان دریایی غالب و بلکه کاشف قاره تازه ای است. کاشفی که در پایانۀ قرون وسطا ظاهر میشود و تا قرن بیستم میلادی ستاره ای جاذب و دلربا در ادبیات مورد تمجید قرار میگیرد.
ستایش از دریانورد یکی از نشانه های عمده سرایش یک دورۀ تاریخی است. حتا استفان مالارمه فرانسوی (شاعر مُدرن پس از بودلر) هم که از گرایش به شعر متعهد دوری میجُسته و در پی ایجاد بوطیقایی متکی بر کلمه بوده، در ستایش دریانوردی شعر سروده است. چنان که در سروده"نسیم دریایی" میگوید: ".../ کشتی! با تو رهسپارم، با دکلت تابی بخور و لنگر بر کش به سوی سواحل گرمسیر/ .../ آه ای قلب به ترانه ای گوش بده که ملوانان میخوانند."
اما با پایان این دوره، قهرمان ادبیات هم دیگرگونه میشود. شاعر و ادیب اگر بخواهند در امر اشراف و شجاعت استعاره و نامی انسانی بکار گیرند، به تجلیل از مخترعان پرندۀ مصنوعی و فضانورد بر می آیند.
در اینجا دیگر آب سواری از جذبه افتاده و هوا نوردی اهمیت یافته است. این نکته را میشود در شعر وله میر خلبنیکوف سراغ گرفت که پیشقراول شاعران مُدرن روس و عناصری چون مایاکوفسکی فوتوریست بوده است. خلبنیکوفی که در فرازی از "ترانه ایرانی" سروده است:".../ در آسمان طیاره ای میگذرد/ یار گُم کردۀ ابر/ آخر کجا است خوان پُرنعمت محبوبۀ خلبان؟"
بهر صورت با تحولات علمی - صنعتی که در این قرنهای اخیر پدید آمده میتوان چشمگیر بودن نقش مخترعان را برای سازماندهی آتیه دید. آن وقت سفرنامه های جدیدی خواهیم داشت که از حرکتی عمودی خبر میدهند. بنظر میرسد ساکن سیارۀ آبی در پروژه های آتی قصد کوچ دیگری را در سر میپروراند. فیلمهای سینمایی هم که حرکت در کهکشان را به تصویر در می آورند، کلاسهای آمادگی برای زندگی آتی هستند.
ساکن اما از سیاره دلزده نیست، نمیتواند باشد. سیاره ای که از چند دهۀ پیش با عکس کهکشانی خود، رُخساری جذاب و شکل گرفته از رنگهای سفید و آبی را هویدا ساخته است. فکر رفتن اما از خرابی محیط زیست بر می آید که هم امکان حیات را منتفی میکند و هم با گسترش کویر و آلودگی آبها چهرۀ زمین را مخدوش.
در حالیکه همان عکس کهکشانی زمین، که به لطف پرواز فضا پیماها بدست آمده، میتوانست الهام زمین دوستی و زیبایی شناسی تازه ای باشد.
همین واقعیت نشان میدهد که ادبیات سفرنامه ای فقط گزارشی از تحرک و حرکت ساکنین سیارۀ سپید و آبی نیست؛ نمیتواند باشد. بخشی از آن صرف مشاهده فرد ساکن شده است. مشاهده فردی که، به جز تجربۀ سفرهای دیرینه اش و رو در رویی امروزیش با تخریب زیستبوم، صاحب نفس پیچیده ای بوده است.
اما نفس پیچیده را نباید کلافی در هم گوریده در نگر گرفت بلکه باید کارکردی چند لایه اش دانست که برای پرسشهای حیات بدنبال پاسخ است. آنهم پاسخهایی جور واجور و منوط به اینکه بهره گیری از چرخ در چه مرحله ای از تکامل بوده است.
باری. یکی از پرسشهای مُهم یا شاید مُهمترین پرسشی که فرد ساکن بر سیارۀ آبی با آن روبرو بوده واقعیت مرگ است که آدمی از گذر مُردن همنوع آن را مشاهده و درک میکند. در ادبیات غنایی اما میتوان، فرای مشاهده و درک، با تعریف وضعیت و نیز در موارد استثنایی با رهنمودهای چاره سازی روبرو شد.
نگارنده این سطرها، تا جایی که عقلش قد میدهد، آن چکامه خیامی را اوجی از تدبیر و کارشناسی در این رابطه میبیند. خیام حکیمی که در واکنش به سنت بهشت و جهنم سازی در سرزمین اش ( پژوهشگران اختراع ایده پردیس و دوزخ را کار ایرانیان میدانند ) چنین سروده است:
گردون نگری ز قد فرسودۀ ما ست
جیحون اثری ز اشک پالودۀ ما ست
دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ما ست
فردوس دمی ز وقت آسودۀ ما ست.
2- سرودۀ نقل شده از خیام، که به بهترین وجهی رعایت تعریف لغتنامه ای قالب مورد نظر(رباعی یا ترانه) را همچون چکامه ای کوتاه و فشرده و جامع درونی کرده است، دقتی ریاضی گونه در ترکیب اجزای ساختارش دارد. این سروده میتواند نمونه ای قابل عرضه برای گزینش در رقابت بینش ادبی و اشراف بر راز هستی باشد؛ بی آن که ما را به صرافت اندازد بر طبل خود پسندی بکوبیم یا به جهانیان درس دهیم که سرچشمه تمام دستاوردهای بشری را نزد ما بجویند.
میل و گرایش به احیای "گذشتۀ پُر افتخار" بواقع فقط ناشی از جبران ضعف سوژه تحقیر شده و وامانده در اکنون است؛ اینکه به فراخور حوزه دانشی که میخواهیم در آن عرض اندام و رقابت کنیم، نام یکی از نیاکان فرضی خود( از پور سینا تا سهرودی و ملا صدرا و از رودکی و فردوسی تا حافظ) را اعلام و خود را برنده بدانیم. البته به اصطلاح برنده هم هستیم زیرا در فضای بسته بومی خود و داوری از پیش خریداری شده به چالش برخاسته ایم. بدون هرگونه نظارت بیطرفانه یا حریف خود مختار و یا حتا رقابتی عادلانه.
از این گرفتاریهای افراد و ملل عقب مانده گذشته، بهر حالت در اولین پاره سرودۀ خیام با توضیح پدیده ای روبروئیم که در فرهنگ واژگان سیاسی این دهه ها بدان "جهان بینی" گفته ایم. گرچه توضیح خیامی ژرفای بیشتری از وضعیت جهان را به دست میدهد زیرا در واژه گردون که موضوع دیدن ، تماشا، درک و دریافت فاعل شناسا است، فعل حرکت و چرخش نهفته است.
احتمالا میشود از این فعل و نیز با آن اشراف خیام بر نجوم و آسمان شناسی به شکلی از شیوه حرکت در فضا رسید و مثلا راه برد به راز تحرکی که سیاره ما دارد. رازی که قرنها در پردۀ ابهام بود. لیکن با فهم چرخش زمین به دور خود و گشتن به دور خورشید و در کهکشان سیر کردن، یعنی از انقلاب کوپرنیکی تا تحقیقات فضایی معاصر، گمراهی جهان بینی (یا به قول خیام گردون نگری) را تصحیح کرده ایم که در عالم نجوم و اختر شناسی با عنوان هیئت بطلمیوسی مطرح بوده است.
باری به جز این ژرف نگریستن در سازمان یابی جهان که بر اساس گردش گردون است، خیام معادله ای ریاضی را هم طرح میکند. این که ایگرگ(گردون نگری) همواره تابعی از ایکس( قد فرسوده و یا در برخی نسخه ها، عمر فرسوده) ما است. البته ایکس ( یا متغیر) در هوا رها نشده و وابسته به انسانیت است. یعنی وابسته به دانایی ما یا به دانش هر مخاطبی که این شعر درخشان خیام را میخواند.
ما چه قد را لحاظ کنیم و چه عمر را، در هر دوی اینها دو ویژگی کشف و اختراع مستتر است. اولی (قد) از چگونگی چشم انداز ما میگوید که با گرایش به کشف و آتیه بینی همراه است. دومی (عمر) از اندوخته تجربه ما میگوید که در روند زندگی کسب کرده است و گرایش به آموختن از گذشته دارد و مخترع شدن. اینکه اختراع از دل تجربه و آزمایش بیرون می آید نیاز به شرح ندارد.
در پارۀ دومی که گویا از "اشک پالوده ما" رودخانه ای جاری شده، پالایش اشک و رود سرازیر به دریا را باید نشانه درد و رنج و نتیجه تلاش و زحمت و اضطراب دانست. مجموعۀ انرژی که انسانیت برای سر و سامان دادن زندگی و بهبودی وضع هزینه کرده است. اما از آنجا که این سرودۀ خیامی روال معمول رباعی را طی نمیکند، چرا که بر تفاوت پاره سوم با سه پاره دیگر استوار نیست، میتوان هر مصرعی را همچون یک آفوریسم یا گزین گویی نیز در نظر گرفت.
باری در تداوم سروده، خیام در پاره های سوم و چهارم با به دست دادن تعریفی مشخص از معنای متعارف بهشت(وقت آسوده) و جهنم(رنج بیهوده) نه فقط در برابر سنت نظری مسلط در سرزمین خود می ایستد و آن را میسنجد بلکه آن مفاهیم فردوس و دوزخ را همچون دوقلوهای متضاد غبار زدایی کرده و برای استفاده در زندگی این جهانی و در اکنون صیقل میزند و جلا میبخشد.
بنابراین ناگفته روشن است که خیام برای استقرار فضای خوشباشی به لحظۀ جاری یا اکنون نیازمند است. پس مفهوم اکنون را همچون ارزش کشف میکند و به آن اعتبار معنایی درست را میبخشد.
در خوانش حاضر به نظر میرسد که شناخت اندیشۀ خیام بهتر است از مسیر توجه مشخص به تک تک ترانه هایش صورت گیرد تا اینکه به اعلام موضعی دربارۀ وی دلخوش کنیم. با اشاره به داوری دو ادیب نامی و البته برجسته خواهیم دیدکه معرفی خیام بر فراز کلیت رباعیهایش به تکرار کلیشه ها و گفتن حرفهای کُلی منجر میشود و گره ای از کار نمیگشاید.
آن تجربۀ معرفی نویسی متکی بر خوانش کلیت رباعیهای خیام را دو ادیب ارجمند و مسلط بر زبانهای مختلف انجام داده اند. صادق هدایت فارسی زبان و فرناندو پسوا پرتقالی زبان، ادبای مورد نظر سخن حاضرند.
پسوایی که تا هفده سالگی در افریقای جنوبی بوده و بزبان انگلیسی مینوشته، پس از بازگشت به سرزمین پدر دیپلمات خود(پرتقال) به خلق و آفریدن سه شاعر خیالی از دوره های مختلف تاریخی و سرودن به جای ایشان در زبان پرتقالی میپردازد.
به جز این پروژۀ ادبی، وی کتاب نثری هم با عنوان "کتاب نا آرامیها" دارد که از قطعه ها و طرحهای ناتمام تشکیل شده است. اثری که در زمره برجسته ترین آثار مُدرنیته اروپایی بشمار میرود.
پسوا که بنا بر نوشتۀ خود با ترجمه فیتز جرالد از خیام آشنا بوده و شاید همین امر او را به سمت سرودن رباعی هم کشانده، در حوالی سال 1934 و در پایانۀ "کتاب ناآرامیها" قطعه ای را "عمر خیام" نامگذاری کرده است.
قطعه ای که از همان نخستین جمله صفت دلزدگی از زندگی را به خیام نسبت میدهد. گرچه سپس سعی میکند که موصوف(خیام) را از انواع رایج و معمولی صفت و موصوف نامبرده ممتاز و متمایز کند. چرا که مردمان عادی که از پس سامانیابی در جهان بر نمی آیند هم از زندگانی دلزده میشوند.
در نظر پسوا، فاضل پارسی (عنوانی که به خیام اطلاق میکند) صاحب واکنشی بس ژرف نسبت به جهان است. گرچه همه چیز را تیره و تار میبیند و در مقابل ادیان و نحله های مختلف فلسفی حریم خود را مرزبندی کرده است. رهنمود نوشانوشی که توسط خیام مدام تکرار شده، در نگاه پسوا، خبر از کلیت فلسفه و حکمت عملی وی میدهد. خیامی که بنا بر برداشت شاعر پرتقالی و بخاطر خویشاوندی نظری با اپیکور با مشاهده رُستن گل سرخ و نوشیدن باده ارضای خاطر مییابد.
اما وقتی پرسش خیامی بودن یا خیامی نبودن پیش می آید، پسوا دُچار سردر گمی میشود و پاسخ همین و هم آن را میدهد. این سردرگُمی بهر صورت تداوم یافته و در پایان قطعه به قضاوتی یکسویه در مورد خیام میرسد. چنان که پسوا وی را استادی برای بیان اندوهناکی و سرخوردگی مینامد. انگاری که پسوا بی خبر بوده از آنهمه ترانۀ سرخوشانه خیامی که از جمله با چنین مصرعی در آغاز ترانه اش روبرو میشویم:" ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم."
در پی پسوا و اشاره اش به خیام در "کتاب ناآرامیها" به تلاش هدایت میرسیم که در بیست و سه سالگی و سی و سه سالگی دو بار به مقدمه نویسی دربارۀ خیام و سروده هایش پرداخته و به توضیح جایگاه وی نشسته است.
نخستین مقدمه نسبت به دومی نارسا و ناپخته تر است. گرچه برای کارنامۀ ادبی هدایت( این فرهیختۀ برجسته قرن بیستم ایران) امتیاز و اعتبار آور است و از تیز هوشی و سلیقۀ والا خبر میدهد. به ویژه که بر کنار از کارزار زمانه و جدل منتقدان بر سر ارجعیت سعدی و حافظ نسبت به هم، به گزینش خیام روی آورده و افکار عمومی را متوجه وی کرده است. هدایت باور داشته که"خیام برتر از سایر شعرا خیالات فلسفی خود را به شیوایی و زبر دستی ادا نموده است". گزینشی که به نوبه خود موفق بوده است. زیرا تنی چند از ادبای زمانه را به تکرار کار و بررسی خود میکشاند. ایشان نیز به ارائه کتابی دیگر از رباعیات خیام بر میآیند و خیام خوانی رونق مییابد.
با اینحال مقدمۀ نخستین هدایت به همان سر درگُمیهای پسوایی دُچار است که یادآور شدیم. بگذریم که هر دوی این نوشته ها اتفاقا به همان سالهای اولیه دهۀ چهل قرن بیستم، یعنی حوالی 1934، تعلق دارند.
هدایت که خواسته آرای قدما در مورد خیام را در مقدمۀ خود بازتاب بخشد، از لا به لای اعلام مواضع و عقاید ضد و نقیض دیگران بیرون نیامده و به شناخت مستقلی نرسیده است. بطوریکه با تکرار القاب بدبین و بیزار بودن خیام، سر آخر دل بدین مهربانی خوش کرده که" بهر صورت انسانیت در خیام تمام بوده و قلبی مملو از محبت داشته چنانکه رباعیات او گواهی میدهد".
در پیشگفتار یا مقدمۀ دوم، هدایت دیگر دهسالی پخته تر شده و این دهه تجربه و دنیا دیدگی باعث تحولی در نگرش به آثار خیام بوده است. تحول یادشده فقط در ظاهر کار وی آشکار نیست که کار تعویض لغتهای عربی و کاربرد واژه های فارسی باشد. مثلا جایگزینی رباعی با ترانه یا مقدمه با پیشگفتار.
تلاشی که وی برای شناخت ترانه های اصیل خیامی انجام داده، نتیجۀ پژوهشی همدلانه و صمیمی است. منتها مضمون بندی و تفکیک ترانه ها در بخشهای مجزا بوسیله هدایت برغم نقش بدعت گذار و نوآورانه شان همواره کار موفقی به نظر نمیرسد. نمونه اش هم جای دادن ترانه "گردون نگری ز قد..." در زیر عنوان "دم را دریابیم" است. در حالی که بهتر بود این ترانه زیر عنوان فصلهای "راز آفرینش" یا "گردش دوران" بیاید. بگذریم که برخی از عنوانهای بر گزیده شده هم مثل "هرچه بادا باد"، چنان فراگیر و دارای بار تئوریک نیستند که شایسته اندیشه خیام باشند.
این کمبودها اما دلیل آن نیستند که چیزی از احترام به هدایت کم شود. برای وی در سفرنامۀ ساکن سیارۀ آبی، وقتی به سهم سوژه و فاعل شناسای ایرانی میپردازیم، بایستی جایی در خور منظور داشت. جایی در فردوس و بهشت که در اندیشه خیامی به "وقت آسوده" ترجمه و تعریف میشود.
البته با معیارهای خیامی میشود برای دیگران هم جای در خور در نظر گرفت. تا دیگران که باشند؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد