در حضور تو
گل را نمی بینم
ودر برابر این رستاخیز طراوت
جهان به همین نگاه آزمند من
خلاصه می شود
بگو
بگو چه رازیست
میان روشنایی و تو
که این شورش لطافت را
عمری جاودانه میدهی
و مدام در طلوع پیوستنی؟
بگو
عشق را
در کدام چشمه می جویی
که زلالش
آسمان نیلی را می ماند
و جاری اش
مهتاب شب چهارده را؟
در حضور تو
خود را نمی بینم
و نه آن تطاول بودن را
بگو
از کدام ستاره آمدی
که خورشید را
یارای برابری اش نیست
انسان را
توان خیالش
بگو
کدام رویا تو را آفرید
و کدام ناگفته
تو را زندگی داد؟
تو
پلی هستی
میان من و راحت متانتها
میان من وپگاه طاقتها
میان من وتجلی ی صادقانه ترین ابرازها
میان من وآن چیزها
که باز میداردم از هبوط
از اسارت بودن بی طلوع
روزی
باید از تو بگذرم
تا به حقیقت خود برسم
2001
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد