logo





مگس ها

جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱ ژوين ۲۰۱۰

یاسمن گرامی فرد

بعضی وقتها انسان با دیدن یک صحنه خاطرات چندین وچند سال پیش را که فراموش کرده به یاد می آورد.
امروز، روزی بود مربوط به ده دوازده سال پیش یک هو به یادم آمد بادیدن یک صحنه یادم آمد وقتی که هفت هشت سالم بود رفته بودم خانۀ مادر بزرگم برای پختن آش رشته .
حیاط خانۀ مادر بزرگ پر بود ازدیگهای سیاه گنده و سر هردیگ کلی آدم و بقیه هرکدام به نحوی کمک میکردند. همه زن بودند . با چادرهای گل گلی و رنگارنگ .
من اربین همۀ آدم ها رفتم و نشستم کنار یک زن ناشناس سیاهپوش. نمیدانم که بود. چون هیچوقت نپرسیدم . صورتش از آفتاب زیاد پر بود از کک ومک . جثۀ کوچک و لاغری داشت و معلوم بود روزی بهتر ازچیزی بود که آن روز جلوی چشمم بود . آرام بود و حرف نمیزد. و تند تند سبزی آش پاک میکرد . شروع کردم کمک کردن بهش، امّا متوجه نبود و نشد. من هم سرم درکار خودم بود و آرام آرام سبزی پاک میکردم .
یکهو چند تا مگس گنده آمدند دور برم . من هم عصبانی شدم و پراندمشان . مگسها دو سه باری روی ساق پایم نشستند و من را بیشتر عصبانی کردند . با شدت دستم را درهوا تکان میدادم تا مگس ها دور شدند . مادرم گفته بود مگس ها کثیف اند . چون روی کثافت مینشینند کثیف میشوم . کمی که یبشتر توجه کردم دیدم مگسها رفتند دور بر آن زن چرخ زدند و بعد ازمدتی روی ساق پای زن نشستند .
تعداد مگس ها بیشتر و بیشتر میشد و من ازاینکه زن هیچ اهمیتی نمیداد تعجب کردم . وخیره شدم روی پای زن و زیاد شدن مگس ها را با باغیظ نگاه میکردم . همان وقت درفکر فرو رفتم که اگر ازسرتا نوک انگشتان پاهای زن پر شود ازمگس، بازهم کاری نمیکند؟ !
چقدر وحشتناک بود تصور چنان صحنه ای!
ناگهان از فکرآمدم بیرون ومگس ها را ازروی پاهایش پراندم. زن یکهو تکانی خورد، انگار خواب بود. اما اگر خواب بود چطور سبزی پاک میکرد؟
خودش را جمع وجور کرد و به من نگاه کرد. فقط چند لحظه و بعد خندید. خیلی کوتاه . باز سرش را پائین انداخت و شروع کرد به سبزی پاک کردن، همانطور آرام و بی سر و صدا .
یک سال ازآن موقع گذشت و مادر بزرگم باز مراسم آش پختن داشت ، اما من نرفتم میترسیدم ازاینکه آن زن را ببینم ، نه با شکل خودش بلکه با هزارتا مگس دور و برش مثل وقتیکه روی لاشۀ حیوانی وول میخورند .
آن روز مادر بزرگم یک کاسه آش رشته برایمان آورد. اما من نخوردم . میترسیدم که سبزیهایی را که در آن آش بود همان سیاهپوش پاک کرده باشد. آن هم با دست های مگسی اش.
آری بیاد آوردم آن روز، ده دوازده سال پیش را .
امروز نشسته بودم روی صندلی وداشتم سبزی پاک میکردم، اما انگار سبزی پاک نمیکردم ، هزارتا فکر در سرم بود . هزارجورنگرانی، هرلحظه به یکی ازمشکلاتم .
فکر میکردم واز فکر آن همه گرفتاری تند تند سبزی پاک میکردم. یکدفعه یک دسته سبزی روی زمین افتاد و من به دنبالش خم شدم روی زمین تا برش دارم، دیدم روی ساق پایم دو سه تا مگس دارن وول میخورند، از همان مگسهای بد ریخت و کثیف . شاید خیلی وقت بود که روی پاهایم بودند و من ...


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


2010-06-12 13:10:39
نمونه ستودنی از داستان کوتاه .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد