اشکها باید ریخت
تا جهانی از غبار شسته شود
...ما در زمان گم شده ایم
ما با آنهمه روشنیهای خاطرات
و دلاوریهای جان
...در زمان گم شده ایم
باد آمد و خورشید ما را ربود و برد
باد آمد و چهره از کوچهء ما ربود و برد
باد آمد و آنهمه خندهء کودکانه و
آنهمه یادگارهای تازه جوانه زده را با خود برد
آنهمه فرفره های قشنگ
...و بادکنکهای رنگی را با خود برد
چگونه می توان باور کرد
که سیاهی رنگ قشنگی ست
که سرنوشت گل
به نگاه پژمردهء عابری بسته است
که جستجوی زلال همه یکدلند
اما کسی بدنبال یافتن چشمه ای نیست؟
اشکها باید ریخت
تا روشنی دوباره به این کوچه باز گردد
تا خندهء کودکان
دوباره در این کوچه بشکفد
تا فرفره های قشنگ
و بادکنکهای رنگی
دوباره این کوچه را نقاشی کنند
اشکها باید ریخت
تا زندگی دوباره به این کوچه باز گردد
راست نیست
که سپاه باران شکست خورده است
راست نیست
که پای پروانه ها را
در آنسوی سبز
به زنجیر بسته اند
راست نیست
که خداحافظی امروز غنچه و شبنم
...وداعی همیشگی بود
!من باورم نمی کنم
آهی چند
...گذشته را بدرقه می کنند
آرزوهایی چند
...میهمان امروز من و تواند
اشکهایی چند
...برگ چناری را از غبار می رهانند
گفته بودمت
که جهانی دیگر
...میروید از اشکهای ما
گفته بودمت
که اشکهایی هست
... به دلیری ی باران
2004 10 6
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد