تراشهی خس و خاشه نیست این
در اندرونهی جمجمه ام،
و یا پاره آجرینهای زکوره های خرفتی؛
نه -
اندکک خردی است در من
تا هر کلپتره کلام را
آیتی از هر خدای گونهای نپندارم،
و تا زشت را
- بزک کرده حتا، در ردا ی ِ زربفت -
زیبا به گمانه نیارم.
فالگیری عجوزه
در من به کار شعبده نیست،
یا یاوه بافی رویا زده
که در برزخای وضوح و مه
خمار وار به خوابهای خیالی؛
نه -
خورشید در کهکشان ِ شیری من
فقط از مشرق ِ سیاره طلوع میکند
و حادثه در یقین من
نزول ِ معجزتی به شمار نیست.
و نیز
توان ِ تمیز
تا بدان میزان در امکان من است
که سنجیده گزین کنم آب را زفریب سراب.
آخر،
من تداوم ِ تجربههای تکامل به سوی شعورم؛
کورم مپندارید
پنهان به پشت پردهی تحمیق،
من تسلسل ِ انسانی فرا رسیده به آستانِ خجستهی نورم.
*****
تاریختان مگر زکدامان نطفهی ابتر آغاز میشود شما
که بدینسان صحاری ِ تفته را پهنهی دریا به گمان میآرید؟
از انجماد ِ کدامین قطب ِ یخین ِ شب زده میآیید آخر
که از هرم بوسهی آفتاب بیزارید؟
*****
جهانگیر صداقت فر
تیبوران- ۵ می۲۰۱۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد