زهرا بیاتی روز بعد شب قبل چندین نفر که لباس نظامی شبیه سپاه پوشیده بودند با سلاح های سنگین ریختند خانه ما . به جهانگیر گفتند:" لباس به پوش بریم." جهانگیر سعی میکرد بپرسد چرا و به چه دلیل ؟ می پرسید به خاطر دانشگاه هست؟ ( دستوراخراج ما از دانشگاه آمده بود) ولی جوابی نمی دادند. وقتی جهانگیر لباس پوشید و می خواست با آنها برود، دستش را دراز کردوبا من دست داد، راه که افتاد، چند نفر شان جلو و چند نفرشان پشت جهانگیر و به صورتی کاملا محاصره شده او را از خانه بردند . من داد زدم:" کجا می بریدش، هرکاری اون کرده، من هم کردم ، من را هم ببرید، من بدون اون نمی تونم زندگی کنم."
|