شبانگاهان،
که مرغک لانه میگیرد،
سکوتی مهربان
در چشم مادر، خانه میگیرد
کتاب قصه در دستان،
لبش، شیرینیِ افسانه میگیرد
غمِ سنگینِ او
در سینهی من جا نمیگیرد
نمِ اشکی به چشمش
دانه میگیرد
و من، بیتابِ فرداها،
که شاید بینَمَت،
یک لحظه،
حتی لحظهای کوتاه،
دو پلکم را به هم
آهسته میبندم.
در آن هنگامهی سرشار،
در آن خوشلحظهی پندار،
در آن آنی،
که میلرزد دلِ تبدار
زِ شور و شوقِ یک دیدار،
در آن رویایِ تو در تو،
بسانِ کودکی پیجو،
خیالِ من،
تو را
در هر کنار و گوشهای
پیوسته میجوید.
شهریار حاتمی
۱۰ مهر ۱۴۰۴
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد