ای خدا جان را تو بنما آن مقام
که در او بی حرف؛ می روید کلام ....
در جای جای مثنوی معنوی و دیوان شمس تاکید مولوی بر امکان شناخت حقیقت از راهی مستقیم و بدون واسطه است. شناختی شهودی که البته مورد تأیید همهٔ عارفان از هر مذهب و ملتی ست. شناختی متفاوت از علوم تجربی ؛ زیرا محدودهٔ آن علوم بر چگونگی پدیده ها ست ولی در عرفان به چرایی عالم وجود پرداخته می شود:
خرده کاری های علم هندسه
یا نجوم و علم طبّ و فلسفه
که تعلّق با همین دنیی ستش
ره به هفتم آسمان بر؛ نیستش
علمِ راهِ حقّ و علمِ منزلش
صاحبِ ِ دل داند آن را یا دلش
در این بیت آخر «یا» برای نشان دادن دو فاعل با عملکردی یکسان آمده ست. یعنی علم به سلوک و منازل آن را تنها صاحبدل [ از راه بصیرت خویش] و یا دلِ وی [با عشق خود ] می شناسد. چنین شناختی بیواسطهٔ علوم نظری و دانش ِ اکتسابی ست :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپیدِ همچون برف نیست
اکنون باید دریافت چنین دفتر سپید و نانوشته و بدون ثبت نقل قول از دیگران چگونه می تواند صاحبش را به معرفت برساند. عارفان ِ واصل و از آن جمله مولانا چنین رازی را آشکارا نکرده و تنها با اشاراتی و یا آوردن حکایات معما گونه به بیان آن پرداخته اند. شیوه های بیان متفاوت ست اما همگی متفقند که سالک باید به تزکیه نفس پرداخته و مرشدی غایب یا حاضر را انتخاب کند تا به همت او و خواست حق پله پله به شهود حقیقت هستی دست یابد. این جاست که مولانا برای مشتاقانی چنین؛ دعام ی کند:
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
که در او بی حرف می روید کلام*
عرصهٔ بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
در تعریفِ ِ واژهٔ کلام که برابر نهادِ «سخن» در پارسی ست؛ آورده اند :«صفتی که جاندار بتواند آنچه را در خاطر دارد؛ بوسیلهٔ اصوات و یا کتابت و یا اشاره اعلام دارد» (نک؛ دهخدا) اما اینجا منظور مولانا از کلام ، معنایی فرای صوت و حرف و اشاره است؛ چنانکه در جایی دیگر از مثنوی آورده است:
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
پس مقصود مولانا از کلام ؛ می تواند نوعی از پیام بدون استفاده از حرف و صوت و واژه باشد. معنایی مقدم بر کلمه چنانکه مثلا نوزادان عالم پیش از آن که زبان بیاموزند، مفهوم خشم و خوشحالی و گرسنگی و امثال آن را در خویشتن می شناسند. مولانا آن شناسایی را مدِّ نظر دارد، که خدا همراه با خلقت بشر در نهاد او آفریده ست. شناسایی از راهِ الهام.
چیز دیگر ماند ؛ اما گفتنش
با تو روحُ القُدس گوید بی مَنَش
نی؛ تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نی من و نی غیرِ من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود؛ به پیشِ خود شوی
بشنوی از خویش و ؛ پنداری فلان
با تو اندر خواب گفته ست آن نهان
منظور آنکه در اندیشهٔ اغلب عارفان؛ حقیقت ِ نفس ناطقهٔ بشری با فرشتهٔ وحی و ذات حضرت حق در هنگام شناسایی شهودی متحد می شود. از آن گونه که پلوتین می گوید: «چون به مشاهدهٔ اول (احدیت) نائل گردیم؛ آن را جدا از ذات خود مشاهده نکنیم» (۱) باری؛ مولانا چنین اتحاد و مشاهده ای را درونی و غیر قابل دریافت های حسی می داند
پس محلّ ِ وحی گردد گوش جان
وحی چبود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس ست
گوش عقل و گوش ظن: ز این مفلس است.
می فرماید شناخت عقل جزیی که بر ادراکات حسی بنا نهاده شد است قابلیت فهم وحی و الهام را ندارد. مولانا نفس بشری را که آمیزه ای ست از لایه های تو در توی تجلی ِ ذات و صفات حق از عدم تا هستی ِاین جهانی؛ هر کدام را متناسب با استعداد فطری فرد قابل دریافت پیام حق می داند:
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق!
بل، که گردونیّ و دریای عمیق آن
آن تو ِ زَفتت؛ ــ که آن نهصد تو َست؛ ــ
قُلرُم* ست و غرقه گاه ِ صد تو ِست
در اندیشهٔ افلاطون و نوافلاطونیان و عرفای مسیحی و اسلامی نفسی که افلاک را در وجود آورده و صادر از احدیت ست ؛ آمیزه ای ست از نیرو و ماده که در قوس نزولی هرچه به عالم زیر فلکِ ماه نزدیک تر گردد، بر غلظت مادیش افزوده می شود تا برسد به خاک زمین. خاکی که بدن موجودات زمینی از أن آفریده شده است.سپس در قوس صعودی خود از خاک تا افلاک، مرحله به مرحله پیش رفته و هشیاری عمیق تری می یابد تا می رسد به آدمی که آمیزه ای از تن و نفوس متنوع ست . برترین آن ها نفس ناطقه ای ست که واسطه میان عارف و عالم ربانی ست . همهٔ تحولات روحانی فرد از درون وی سرچشمه می گیرد. سالکی که همت ورزیده از سرخواهش نفسانی برخیزد؛ دیر یا زود استعداد شهود حقیقت را بدست خواهد آورد. طرفه آنکه می بایست دست ارادت به راهنمایی دهد. اگر نیافته حداقل افکار پراکنده را دور کند و خاموشی گزیند تا نفوس پاک پیران الهی به راهنمایی ش روان شوند:
خود چه جای حدّ ِ بیداری ست و خواب
دم مزن؛ وااله و اعلم باصّواب
دم مَزَن تا بشنوی از دم زنان
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب
آنچه نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهرِ تو روح
آشنا بگذار در کشتیّ ِ نوح ...
در این ابیات، مولانا مرحله به مرحله درجات عمیق تر شهود و مکاشفات را نشان می دهد. الهامات حق ابتدا در خواب و بیداری رخ می دهد؛ و زآن پس نظر پیر به کمک می آید و سرانجام هنگامی که سالک در کشاکش عالم غیب و حضور پخته شد و از اسارت خواهش های جسمانی آزاد گردید، نفس ناطقه اش به راهنمایی می أید. مولانا در سراسر مثنوی ضمن حکایات متعددی موضوع کشف و شهود درون عارف را مطرح کرده و حتی آخرین حکایت بلند آن ــ دژ هوش ربا ــ را با همین موضوع به پایان برده ست. در دیوان شمس هم تعدادی از غزلیات بر اساس همین اکتشاف سروده شده اند . با آوردن ابیاتی از غزل ۱۲۴۷ سخن را به پایان می رسانیم: عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده؛ باده شان هم خون خویش هر کسی اندر جهان مجنون لیلی یی شدند عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
پایان
زیر نویس
۱ : الفاحوری ــ تاریخ فلسفه در جهان اسلامی ــ ص۹۲ ؛ ترجمه عبدالمحمد آیتی
https://zibarooz.blogfa.com/post/436