logo





خاطرات یک ناشناس

زخم فانوسقه

يکشنبه ۳۰ شهريور ۱۴۰۴ - ۲۱ سپتامبر ۲۰۲۵

شهریار حاتمی

new/shahryar-hatami1.jpg
حال‌وهوای شهر آن روزها عادی نبود؛ گویی آبستن حوادثی پیش‌بینی‌ناپذیر بود. اسفند ۱۳۵۶ تازه از خدمت نظام وظیفه برگشته بودم.

پس از بیست‌وشش ماه خدمت سربازی در فضای خشک و بی رحم پادگان و چهار ماه زندان ارتش همراه با دو ماه اضافه‌خدمت، سرانجام از خدمت مرخص شدم.

از دوران خدمت دل خوشی نداشتم؛ تحقیرها، تنبیه‌های جمعی و بدرفتاری فرماندهان و گروهبان‌های عقده‌ای، زخمی عمیق بر جان جوانم نهاده بود. نفرت از ارتش، نظام حاکم و شاه در وجودم ریشه دوانده بود و زندان این نفرت را دوچندان کرده بود.

شبی سرد در زندان پادگان، به جرم خندیدن پس از خاموشی، ما را به حیاط سیمانی بردند. برهنه و تنها با زیرجامه، وادار شدیم پاهایمان را بر لبه‌ی حوض بگذاریم و دستانمان را بر زمین. گروهبان نگهبان فانوسقه‌اش را بیرون کشید و بر کمر و پشت ما کوبید. چنان ماهرانه می‌زد که ردّی بر تن نمانَد، اما درد تحقیر از هر ضربه، دردناک تر و ماندگارتر بود؛ زخمی که نه با گذر زمان التیام یافت و نه فراموش شد.

چهار ماه از حبس گذشته بود که مرا به دادگاه نظامی بردند. به جرم اهانت به مافوق، قاضی دادگاه که درجه سپهبدی داشت، حکم به شصت‌ویک روز حبس داد. هر حکمی کمتر از دو ماه جزو خدمت محسوب می‌شد. آن یک روز را برای این به حکم چسباندند که اضافه خدمت بگیرم. وقتی از قاضی پرسیدم تکلیف دو ماه اضافه حبسم چه می‌شود، وکیل تسخیری سُقُلمه‌ای زد و گفت: "خفه شو و تشکر کن، وگرنه یک سال دیگر همین‌جایی." از دلتنگی برای تنفس در هوای آزاد و درمانده از چهار ماه هم‌زیستی با کثافت و شپش، سکوت کردم. چند روز بعد هم آزاد شدم، بی‌هیچ پاسخی برای آن دو ما اضافه که در زندان بودم.

جرمم "اهانت به مافوق" بود؛ ماجرایی که به نزاعی با یک سرهنگ برمی‌گشت. پس از چهار ماه دوره آموزشی، به سبب تجربه‌ی چند ماه کار تابستانی در یک بیمارستان، سهم بیمارستان ارتش و مسئول کشیک پزشکان شدم. یکی ازسرهنگ دکترها از تقسیم کشیک‌های جمعه‌ها پیوسته شاکی بود، با آن‌که من تنها نام‌ها را در جدول کشیک می‌نوشتم و نوبت‌ها بر اساس برنامه می‌چرخید.

شبی با بچه های اتاق مخابرات بیمارستان تا نیمه‌شب دو شیشه شراب نوشیدیم. حدود دو نیمه‌شب مست به آسایشگاه بازگشتم و بی‌هوش افتادم. صبح با غوغای هم‌دوره‌ای‌ها بیدار شدم و با شتاب به‌دنبال لباس هایم رفتم. تازه فهمیدم بلوز و کلاه نظامی‌ام را شب پیش در اتاق مخابرات جا گذاشته‌ام. با زیرپوش و شلوار از آسایشگاه بیرون دویدم، که ناگهان جناب سرهنگ دکتری که همیشه از من شاکی بود، مثل اجل معلق جلوی دماغم سبز شد. به هیبت نامرتبم نگاهی انداخت و گفت: "این چه وضعیه، الاغ؟ به تو هم می‌گن سرباز؟"

درجا خشکم زد، پاهایم را جفت کردم و سلام نظامی دادم. از پنجره آسایشگاه بچه ها داشتند نگاهم میکردند و به هیبت مسخره ی من که با زیرپوش و دمپایی بودم، می خندیدند. خودم هم کمی خنده‌ام گرفته بود که ناگهان سرهنگ برآشفته شد و فریاد زد: "مادرقحبه! داری منو دست می‌اندازی؟"

پیش‌تر بارها دشنام شنیده بودم، اما آن لحظه یک دفعه داغ شدم و خون جلوی چشمم را گرفت. با خونسردی اما با صدایی بلند گفتم: "مادر قحبه خودتونین، جناب سرهنگ." سرهنگ حالا به یک‌قدمی‌ام رسیده بود، دستش را بلند کرد و سیلی جانانه‌ای به گوشم نواخت. چشمانی که تا لحظاتی پیش خون جلویش را گرفته بود، حالا از ضربه‌ی سیلی سرهنگ سیاهی میرفت و زنگ ضربه ی در گوشم پیچید. پیش از آن‌که مجال دشنام یا سیلی دیگری بیابد، دستم را بالا بردم و سیلی محکمی به گوشش کوبیدم. کلاه لبه‌دارش با نقش شاخه‌ی گندم چند متر آن‌سوتر پرت شد.

سرهنگ که چنین انتظاری نداشت، باصدای بلند فریاد زد و دژبان را که جلوی دروازه ورودی بیمارستان بود صدا زد. به چشم برهم زدنی دژبان غول‌پیکر رسید، دستانم را از پشت گرفت و مرا کشان‌کشان به دفتر برد. با عصبانیت اما آمیخته به ترحم در گوشم گفت: "احمق! می‌دونی چه گندی به سرنوشتت زدی، بدبخت؟"

ساعتی بعد، دستبند به دست، مرا به همراهی دو دژبان به مرکز دژبانی شهر بردند. بازجویی و پرونده‌سازی کردند و شب را همانجا در سلول انفرادی گذراندم. فردای آن روز، با یک جیپ قراضه مرا به زندان پادگان برده و تحویلم دادند.

چهار ماه بعد که از زندان آزاد شدم، دیگر اجازه خدمت در بیمارستان را نداشتم. مرا به یک گردان پیاده نظام که در روستایی نزدیک مرز شوروی سابق مستقر بود، تبعیدم کردند.

هفت ماه باقی‌مانده‌ی خدمتم، به‌همراه دو ماه اضافه، نه ماه تمام در آن تبعیدگاه گذشت تا سرانجام در اسفند ۱۳۵۶ از خدمت مرخص شدم و به شهر خودم برگشتم. شهر اما گویی، چون من، زخمی بود؛ زخمی و بی‌قرار. حال‌وهوای شهر آن روزها عادی نبود؛ گویی آبستن حوادثی پیش‌بینی‌ناپذیر بود.

شهریار حاتمی
استکهلم ۳۰ شهریور ۱۴۰۴




google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

خاطرات یک ناشناس
فریده حاتمی
2025-09-24 08:55:31
خاطره ای تلخ و دردناک،😔😢😢دردناک ازین جهت که درد روح وقلب بیش از درد جسم است . آن گذشت و اینم میگذرد.....👏👏👏👏🤔🤦

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد