logo





رسم خون

سه شنبه ۱۸ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۹ سپتامبر ۲۰۲۵

شهریار حاتمی

new/shahryar-hatami1.jpg
پدر کنار حوض ایستاده بود و پسر نوجوانش هم در کنارش بود. کارد را بر لبه‌ ی سیمانی حوض می‌کشید. صدای تیغه ‌ی کارد، سکوت حیاط را می‌شکست. نیم‌نگاهی به پسر انداخت؛ نگاهی که بی‌کلام، درسی بود برای فردای زندگی او.

کارد که بُرنده شد، برّه را گرفت. حیوان می‌لرزید و می‌کوشید از دستانش رها شود، اما دستان پدر محکم او را گرفته بودند. کشان‌ کشان برّه را به سوی شیر آب برد و گفت: "بخور حیوون... بخور، وگرنه گوشتت حلال نمیشه." تشنگی در سنت حرمت داشت و هیچ جانداری نباید تشنه ‌لب از دنیا می رفت.

برّه اما تشنه‌ی آب نبود؛ اگر هم می‌خواست بنوشد، پنجه‌ی سخت پدر که گلویش را گرفته بود، راه گلو را بسته بود.

پسر، با شوری کنجکاوانه، در کنار پدر ایستاده بود. او اما تشنه بود، تشنه‌ی دانستن. تشنه‌ی دانستن آنچه سنت خون ریختن، سینه‌به‌سینه به پدرش منتقل شده بود و حالا قرار بود او آن را به سینه برای نسل‌های بعدی بسپارد.

پدر، چون کشتی‌ گیری ورزیده که به نظر میرسید، بارها شانه‌های حریفان را به خاک مالیده باشد، شانه‌های برّه ‌ی نحیف را به خاک فشرد و او را به زور رو به قبله خواباند. بسم ‌الله گفت و کارد را بر گلوی حیوان کشید. صدای ضجه‌ی برّه همچون صدای شکستن شیشه، در سکوت حیاط پیچید. گنجشکی از شاخه‌ی درخت پرید و صدای بال‌ زدن هایش در هوا گم شد. دختر کوچک خانواده که در گوشه‌ی حیاط با عروسک‌هایش بازی می‌کرد، سرش را بلند کرد تا ببیند چه شده است. عروسکش را محکم‌تر در آغوش فشرد؛ چشمانش از وحشت و پرسش پر شده بود. او نمی‌دانست چرا برّه باید بمیرد و چرا پدر، با آن همه صلابت، مرگ را چنین آسان در برابر چشمان او به تصویر می کشید. قطرات خون خطوطی سرخ می‌ساخت که در نگاه دختر، همچون نقشی رازآلود بر کف حیاط شکل می گرفت.

دخترک دلش می‌خواست فریاد بزند، چیزی بگوید یا بدود، اما پاهای کوچکش سنگین بودند و زبانش هنوز با کلام آشنا نبود. تنها نگاه می‌کرد؛ نگاه کودکی که برای نخستین بار مرز میان تخیل و واقعیت، میان عروسک خاموش و حیوانی زنده را لمس می‌کرد. در ذهن کودکانه‌اش، پرسشی بی‌پاسخ جوانه زد.

او با چشم‌های پر از حیرت، پدر و برادر را دید که در سکوت، کار خود را به پایان می‌بردند. گویی آنچه برای آنان رسم و آیینی قدیمی بود، برای او مکاشفه‌ای هولناک و تازه بود. آن روز، در دل دخترک چیزی شکست.

خون از گلوی برّه فواره زد و بر صورت پدر پاشید و بر دستان او جاری شد، و پیش از آن‌که بر موزاییک حیاط جاری شود، هوا را رنگین کرد. هوا سنگین و نفس در سینه‌ی دخترک حبس شد. برّه با صدایی شبیه خفگی، در دست‌های پدر آخرین تکان‌ها را خورد و آرام گرفت.

مادر لخته‌های خون در کناره‌ی حوض را شست و حالا لاشه‌ ی برّه از شاخه ‌ی درخت آویزان بود؛ دل و روده‌ اش بر زمین افتاده بود، قطرات خون از لاشه‌ی آویزان برّه روی آن می‌چکید. پدر، همزمان که به پسرش فوت و فن کار را می‌آموخت، با دقت زیاد پوست حیوان را کند.

ایام قربانی بود. این بار قُرعه به نام این برّه افتاده بود که قربانی شود. چند ساعت پیش‌تر، دخترک عروسک‌هایش را از شوق دیدار برّه‌ی کوچولو، رها کرده بود و چون مادری مهربان، دست بر سر برّه کشیده بود و با دست دیگرش، علف در دهانش گذاشته بود. حالا می‌دید که همان برّه، بی‌ جان، و با هیبتی ترسناک، از درخت آویزان است.

آن‌طرف‌تر، آتش هیزم دیگ خورش نذری را به جوش آورده بود. مادر، ملاقه را در دیگ خورش نذری که عطر آن فضای محله را پر کرده بود، آرام‌آرام می‌چرخاند. خواهران بزرگ‌تر سفره را آماده کرده بودند. برادرها، با کاسه‌های نذری بر سینی بزرگ برای رساندن به همسایه‌ها، در رفت‌وآمد بودند.

ساعاتی بعد، پدر، هنگامی که به متکایی تکیه داده بود و خلال‌دندانی در دهان داشت، به پسرش گفت: "سال دیگه میدم خودت حلالش کنی."

مادر، با لبخندی رضایتمند و آرام، از کنارشان گذشت و دخترک را به پای حوض برد تا دست و رویش را بشوید.

لکه های خورش از دست و صورت دخترک پاک شدند و واژه‌ ی تازه ی "حلال" در گنجینه ی واژگان و تصویر لاشه ‌ی آویزان برّه از درخت، در ذهن او ماندگار شدند.

شهریار حاتمی

استکهلم ۱۸ شهریور ۱۴۰۴


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد