logo





سرکوبگران بايد شرمنده باشند.

جمهوری اسلامی، سرکوب بهائيان و وظيفه نيروهای چپ

يکشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۸ - ۰۳ مه ۲۰۰۹

موضعگيری در برابر بيدادی که بر بهائيان می رود از آن رو نيز ضرورت دارد که مظهر و نمونه و صحنه امتحان برداشت انقلابيون ما از دموکراسی خواهد بود. سازمانی انقلابی که اينک، با سکوت خويش، به اعدام بهائيان رضا ميدهد، در واقع با از بين بردن مخالفان از طريق ترور و کشتار موافقت کرده و به زبان حال می گويد: „بگذار قدرت به دست من بيافتد من می دانم باکسانی که جز من بيانديشند چه معامله ای بکنم.“ چنين سازمانی همانست که گمان می بَرَد انديشه را می توان با کشتار صاحبانش از ميان برداشت.
توضیح: نوشته زیر و توضیح در مورد آن را دوستی در اختیار ما گذاشته است واز ما درخواست کرده است که آن را در سایت درج نمائیم. دوست عزیز ما خواستار آن شده است که امضای ایشان محفوظ بماند.

معرفی: سرکوبگران بايد شرمنده باشند.
حکومت اسلامی ايران از همان نخست ِ زمامداری خود کمر به سرکوب و کشتار مخالفان و همه ديگران – و از جمله بهائيان – بست. در سوی ديگر بسياری از نيروهای آزاديخواه و چپ و کمونيست نيزبر تعهد خويش به دفاع آزادی ها پا فشردند و در روزهائی که خود در معرض خونين ترين يورش ها بودند اعتراض به سرکوب اقليت های دينی، از جمله بهائيان را، از ياد نبردند. نمونه ای از واکنش و آگاهگری چپ نوشتاری است با نام „جمهوری اسلامی، سرکوب بهائيان و وظيفه نيروهای چپ“ که اينک بی هيچ تغييری از نظرتان ميگذرد. اين مقاله در ۳۱ ارديبهشت ۱۳۶۰ در شماره ۷۶ „رهائی“، نشريه سازمان وحدت کمونيستی، نشر يافته است. نويسنده مقاله برزو نابت بود که در آن سالها با نام حيدر ماسالی نيز آثاری از گئورکی پلخانف و پل سوئيزی را به فارسی برگردانده بود.
اين مقاله هنوزموضوعيت و تازه گی خود را حفظ کرده است و در عين حال همچون سندی تاريخی حال و هوا و ادبيات و اميدهای آن روزهای سنگين و پر مخاطره و آرمان جويانه را در خود دارد. مقاله „جمهوری اسلامی، سرکوب بهائيان و وظيفه نيروهای چپ“ را بعد از گذشت نزديک به سی سال باز بايد خواند تا بياد آورد که استبداد دينی با چه خشونتی يورش آورد و نيروهای آزاديخواه حتی آنجا که خود از فردای خويش بيمناک بودند در همان فرصت کوتاهی که داشتند دست ازدفاع از آزادی اقليت های مذهبی نشستند.
بگذار سربلندی نصيب همه مبارزان راه آزادی باشد و بگذار شرمنده گی سهم حاکمانی باشد که جز سرکوب و دروغ و دست های خونين چيزی در کارنامه سی ساله خود ندارند.

*

(مقدمه هيات تحريريه رهائی، ارديبهشت شصت)
مقاله زير را يکی از خوانندگان رهائی برای درج در نشريه در اختيار ما قرار داده است. ما در شماره های گذشته رهائی نيز اشارات کوتاهی به برخورد ارتجاعی و سرکوبگرانه جمهوری اسلامی نسبت به اقليتهای مذهبی وضرورت طرح اين مسئله اجتماعی از ديدگاهی انقلابی و کمونيستی داشته ايم. در مقاله „جمهوری اسلامی، سرکوب بهائيان و وظيفه نيروهای چپ“، نويسنده بعد از بررسی موقعيت جامعه بهائيان در گذشته و امروز به توضيح نحوه برخورد کمونيستها با اين مسئله اجتماعی ميپردازد. ما با اعتقاد به آزادی مذهب (داشتن يا نداشتن آن)، و نظر به اهميت طرح اين گونه مطالب در موقعيت کنونی از جانب سازمانهای کمونيستی و موضعگيری درست و انقلابی در قبال آن، چاپ اين مقاله را ضروری تشخيص داديم.

جمهوری اسلامی، سرکوب بهائيان و وظيفه نيروهای چپ
(برزو نابت، رهائی، شماره هفتادوشش، ارديبهشت شصت)


دادگاه انقلاب اسلامی شيراز، در حکمی آشفته، به هم ريخته و خشم زده، که از نفرتی خون آلود به بهائيان سرشار است، حکم تيرباران دو بهائی را صادر کرد. خبر را در کيهان بيست و هفت اسفند پنجاه و نه خوانديم. صرف نظر از دو اتهام – همکاری با ساواک و با کودتاچيان اخير- که البته هيچ سند و مدرکی برای اثبات آن ارائه نشده، ساير اتهامات را ميتوان در يک کلام خلاصه کرد: „بهائی بودن“. و از آنجا که در قاموس جمهوری اسلامی ايران، بهائی بودن مساوی با جاسوس بودن است، اين دو بهائی به „جرم جاسوس بودن مفسد في الارض شناخته شدند.“ اما جاسوس بودن اين دو تن از کجا معلوم شده است؟ حکم دادگاه چنين اعلام ميدارد: „ارتباط نزديک با بيت العدل حيفا، مرکز جاسوسی صهيونيستی در اسرائيل... دادن کمک نقدی به بيتالعدل حيفا و دريافت تقدير نامه کتبی از اين مرکز (توجه داشته باشيد که „ بيتالعدل“ شورائی نه نفره و انتخابی است که رهبری بهائيان جهان را برعهده دارد) و عضويت در شورای ملی بهائيان.... تشويق نامه کردن افراد ناآگاه (!) بخصوص روستائيان، تماس با ۲۵۰ نفر از کدخدايان و کلانتران و سران عشاير فارس (تماس درباره چه؟)... و (جان کلام) فعال بودن در محفل بهائيان آباده...“ بله، به حکم دادگاه، خون بهائيان، يا دستکم بهائيانی که در تبليغ مرام خود ميکوشند، حلال است. البته برای اثبات اين نکته چندان نيازی به اين مقدمه چينی نبود. دادگاه انقلاب اسلامی يزد، در شهريور پنجاه ونه، هفت بهائی را محکوم به تيرباران کرد و ضمن آنکه نوشت: „صدها دليل... در پرونده موجود است“ تنها به يک „دليل“ برای تيرباران اين هفت تن کفايت نمود: „گزارشات اداره مرکز اسناد ملی انقلاب اسلامی ايران صراحتا محفل بهائيان يزد را يک ارگان جاسوسی دانسته.“ (کيهان، ۱۸ شهريور پنجاه و نه)
اما بهائيان چه کسانی هستند؟ چه ارزيابی ای از اين جامعه می توان داشت؟ جمهوری اسلامی چه خصومتی با اينان دارد؟ وظيفه سازمان های انقلابی و کمونيستی در اين ميان چيست؟
سيد علی محمد شيرازی موسوم به „باب“ که جوانی تاجر بود، در سال ۱۲۶۰ هجری قمری (۱۸۴۴ميلادی) در شيراز ادعای پيغمبری کرد. عده ای، از کسبه و پيشه وران و فقيران شهر و روستا به گردش جمع شدند. کار بالا گرفت. در زنجان، نيريز، قلعه شيخ طبرسی (بين شاهی و بابل) در گيری مسلحانه با قوای ناصرالدين شاه پيش آمد. پيروان باب يا „بابيها“ در اين درگيری ها رشادت شايان توجهی از خود بروز دادند. سرانجام باب، به فرمان ميرزا تقی خان اميرکبير در سال ۱۸۵۰ در تبريز اعدام شد و شورش های بابيان نيز عمدتا در همان سال به دست نيروهای حکومت مرکزی و فئودال های محلی سرکوب گرديد. بسياری از بابی ها قتل عام شدند و طاهره قرهالعين، شاعره آن دوران نيز، که در آن زمان حجاب از سر گرفته بود، در بين کشته شده گان بود.
نوشته هائی که از سيد علی محمد باب باقی مانده، و مهمترينش قاعدتا کتاب „بيان“ است که قران بابيان محسوب می شد، چنان دشوار، مبهم و در واقع بی معنا و غرق در خرافه „حروف ابجد“ است که مشکل بتوان از آن چيزی سر درآورد. ليکن باز از انديشه های مساوات گرايانه و ضد فئودالی بی بهره نبوده است. بهائيان، که خود را ادامه دهنده راه بابيان می دانند، و آن سيد را سرسلسله جنبان آئين خويش می شمرند يکسره و قاطعانه از چاپ و پخش نوشته های باب جلوگيری می کنند و گاه در توجيه عمل خويش می گويند: „سطح دانش آن حضرت آنقدر بالا بود که هنوز که هنوز است هيچ کس کتابهايش را نمی فهمد!“
بعد از اعدام باب، ميرزا حسين علی نوری موسوم به „بهاالله“ بعد از مبارزاتی با ساير مدعيان، مقام رهبری بابيان را به دست گرفت و خود را بانی „ديانت بهائی“ دانست. جناب ايشان در „لوح سلطان“ ناصرالدين شاه را مظهر عدل و پادشاه زمان اعلام کرد و در کتاب آسمانی خود „اقدس“ نوشت: „هيچکس نبايد بر سلاطين و حکومت های وقت خود اعتراض کند و بهائيان بايد با حکومت کاری نداشته باشند.“
بعد از مرگ بهاالله، فرزندش عبدالبها که بيشتر با نام „عباس افندی“ مشهور است رهبری جامعه بهائی را به دست گرفت. او بر تز „عدم مداخله در امور سياسيه“ بسيار پافشاری کرد. بله، بهائيان در هر مملکتی که ساکن هستند بايد مطيع اوامر دولت باشند. هيچ انتقادی از رهبران سياسی کشور جايز نيست. می توانيد سال ها در حکومت آريامهری زندگی کنيد و حرام است اگر از فرمان پادشاهی ذرهای تخطی نمائيد. عبدالبها با انقلاب مشروطه ايران همزمان بود و روشن است که اطاعت از ظلالله را واجب ميشمرد والبته بيآنکه ذرهای در سياست مداخله کند! به مخالفت با مشروطه خواهان پرداخت. او در بحبوحه انقلاب مشروطه ايران (۱۹۰۵) در خصوص محمدعلی شاه می نويسد: „اعليحضرت شهرياری الحمدالله شخص مجربند و عدل مصور، عقل مجسم و حکم مشخص.“ (۱)
به دنبال انقلاب اکتبر، و قطع حمايت روسيه تزاری از بهائيگری، عبدالبها به دامان انگلستان پناه برد. در سال ۱۹۱۸ به لقب „سر“ ملقب شد و سرانجام در حالی که بی شهرت و جاه نبود در شهر حيفا واقع در اسرائيل امروزی درگذشت. به دنبال مرگ عبدالبها، نوه اش شوقی افندی جانشينش شد و پس از مرگ او از آنجا که فرزند يا نوهای نداشت، شورائی نه نفره، با انتخاب دو مرحله ای بهائيان جهان، عهده دار رهبری جامعه بهائی شد. اين شورا همان „بيتالعدل“ است که مقرش در حيفاست و در احکام دادگاههای انقلاب اسلامی ذکر خيرش می شود.
چندان نيازی نيست که بيش از اين درباره اعتقادات بهائيان چيزی بنويسيم. ما بيش از آنکه مشتاق به دانستن اين باشيم که „چه“ می گويند، مشتاقيم بدانيم که „چرا“ می گويند. ما بيش از آنکه به دانستن „اعتقادات“ علاقه داشته باشيم مايليم بدانيم که در پس اين اعتقادات چه منافعی نهفته است. به عبارت صحيح تر، تا آنجا دانستن „اعتقادات“ به دردمان ميخورد که ما را در يافتن منافع طبقاتی مربوطه ياری رساند. پس از خير دهها اعتقاد و حکم کوچک و بزرگ که بهائيان خود را معتقد بدان می دانند می گذريم و به اصل „عدم دخالت در امور سياسيه“ به عنوان گوياترين اصلی که معرف ماهيت اين ديانت است اکتفا می کنيم.
بهائيان در زمان آريامهر چه می کردند؟ مهمترين خصوصيت جامعه بهائی را در اين سال ها می توان در رفاه نسبی اين جامعه و بی تفاوتی چشمگير سياسی اين جامعه خلاصه کرد. بهائيان در هر شهر عمده ای غالبا تشکيل می شدند از برخی روسای ادارات دولتی، برخی افسران ارتش، چند پزشک و عده ای طلا فروش و بزاز و داروفروش. زحمتکشان شهری و روستائی اغلب در موسسات يا اداراتی که بهائيان صاحب منصبش بودند، به کار گمارده ميشدند. مثلا يکی در کارخانه پپسی کولا تلفن چی می شد و ديگری در بيمارستانی که رئيسش بهائی بود عهده دار دربانی می گشت. وحدت مذهبی، مرزهای طبقاتی را مخدوش می کرد. زحمتکشان بهائی، در خدمت کارفرمايان بهائی اغلب صميمانه کار می کردند و به حکم وحدت مذهبی، و لزوم وحدت در مقابل دشمنان دينی، امر مبارزه طبقاتی با همکيشان خود، در نظرشان تخفيف می يافت. جامعه بهائی که در اقليت قرار داشت، و از طرف ساير مردم و تشکيلات „تبليغات اسلامی“، که از آن ياد خواهيم کرد، تحت فشارهائی قرار می گرفت ناگزير از نوعی انسجام و همبستگی برخوردار بود. بهائيان همواره هر نوزده روز يکبار از پيروجوان گرد هم جمع می شدند (و پيروان ساير مذاهب حق ورود به اين جلسات نوزده روزه را نداشتند). جلساتی نيز برای تبليغ با حضور پيروان ساير مذاهب برقرار می کردند. جوانان بهائی کلاس های مختلف از قبيل کلاس مطالعه کتب بهائی، عربی، يا مثلا عکاسی و ورزش داشتند. تعلق به جامعه بهائی که جامعه ای نسبتا همشکل و منسجم بود، نوعی احساس هويت، احساس گريز ازتنهائی، احساس همبستگی به شخص می بخشيد و به اين حساب بسياری از افرادی که بنا به ماهيت طبقاتی خود (خصوصا افسران و روسای ادارات) و يا بنا به برخی خصوصيات فرهنگی (مثلا يهوديان، که برخی از آنان بهائيت را که جوان تر و امروزی تر به نظر می رسيد، پذيرفتند) خود را رودررو يا بيگانه با جامعه مييافتند و به حشر و نشر با عوامالناس راغب نبودند، جای خويش را، با دوستيها و همبستگی هايش، در جامعه بهائی می يافتند. يک فرد اين جامعه، برای يافتن شغل، برای يافتن يک دوست در دبيرستان يا اداره خود، برای يافتن شريک احتمالی زندگی خود، برای يافتن پزشکی که در صورت لزوم او را با محبت و رفاقت مداوا کند، برای يافتن کسی که در آشفتگی اداره ای بزرگ، کار او را سامان دهد، همواره می توانست بر اين جامعه تکيه کند.
در آغاز دهه پنجاه، به دنبال جنبش سياهکل و سياسی تر شدن جامعه ايران، مختصرتاثيری بر جامعه بهائی گذاشته شد. اين تاثير بسيار کم بوده ولی بهرحال وجود داشته است. زيرا در همين زمان ها، در فرمان هائی که از جانب بيتالعدل صادر می شد با لحنی تندتر بر لزوم عدم دخالت در سياست تاکيد می شود. برخی از جوانان بهائی که دست به فعاليتی سياسی عليه رژيم می زدند بلافاصله به فرمان بيتالعدل تکفير شده از جامعه بهائی طرد می شدند. در يک نمونه مشهور، جوانی از خانواده ای بهائی – که طبيعتا ديگر از اين مرام دوری جسته بود- به چريک ها پيوست و با تحمل شکنجه ای بی نظير، شهادتی شگفت آور را تحمل کرد. (۲) اما باز بايد تاکيد ورزيد که هيچ کس به عنوان بهائی و در صفت بهائی، در جنبش حق جويانه خلق شرکت نجست و آن به جبهه انقلاب پيوستن های معدود نيز از جانب عناصری بود که در اولين لحظه نزديکی به آزاديخواهی به طور طبيعی و نيز به ضرب احکام شرعی سردمداران و مسلما به طيب خاطر از جمع بهائيان اخراج می شدند.
در دانشگاهها جوانان بهائی جمعی مشخص را تشکيل می دادند؛ دختران و پسرانی خوش لباس و خوش خوراک و در پی تحصيل. مفتخر به اين که شاگرد اول کلاسشان بشوند. در همه اعتصابات، جوششهای پر کشاکش، عرق آلود، رنج آور و گاه خونزده، اينان با لبخندی سير و راضی و نگاه عاقل اندر سفيه از کنار همه ماجراها مي گذشتند. اين جوانان ترد و فربه در جلسات خود پيرامون „اثبات روح، انواع روح! چه خوب است زبان همه مردم دنيا يکی شود، لزوم تساوی حقوق زنان و مردان، بدی جنگ و خوبی صلح“ صحبت می کردند. جامعه خون می ريخت و خون می گرييد و آن چه در مغز ايشان هيچ نبود، وضع جامعه بود. گاه که تنی چند از جوانان بهائی „دست از پا خطا کرده“ به اعتصابی همدردی نشان می دادند يا در آن شرکتی می جستند، محفل محل زود ايشان را احضار می نمود و زبان به نصيحت که سهل است زبان به تهديد می گشود. „ شما مگر نمی بينيد که ساواک چه نيرو و اعجازی دارد. پس چرا مشت را در ديوار آهنين می زنيد.“ و بعد از مبالغی تعارف و صرف چای و شيرينی ابلاغ می شد: „البته شما که جوانی مومن و خادميد. اما آن کسانی که در امور سياسيه مداخله می کنند البته از جامعه بهائی طرد خواهند شد.“ نام جوانانی که در اعتصاب خودی نشان داده بودند، از طريق سخن چينيها و گلايههای ساير جوانان بهائی، بر اعضای محفل مکشوف می شد. ليکن قاعدتا ساواک نيز در اين ميان چندان بيکار نبود. از طريق دوستی ها و آشنائی هائی که ميان برخی از بهائيان موثر و ساواکيان وجود داشت نام دانشجويان خاطی به اعضای محفل تحويل می شد. منطق حکم ميکند که – خصوصا در مواردی چون مورد فوق- کانالی معين بين ساواک و شورای رهبری بهائی در شهرستانهای حساس، مثلا مناطق دانشجوئی، وجود داشته باشد.
با اين تفاصيل روشن است که بی لطفی است اگررفتار جامعه بهائی را، در عبارات „عدم مداخله در امور سياسی“ و „بی طرفی سياسی“ خلاصه کنيم. چگونه می توان در دنيائی که „طرفين“ واقعا وجود دارند و با هم در کشاکشند، و تازه زندگی خود ما نيز به نتيجه آن کشاکش بستگی دارد، دم از بی طرفی زد؟ در پوشش „بی طرفی“ البته بر نظام موجود صحه گذاشته می شد. و تازه اين پوشش را تنها تا زمانی ميشد حفظ کرد که يکی از طرفين منازعه در جامعه، برطرف ديگر غلبه ای ترديد ناپذير داشت. والا هرگاه که جنبش خلق اوجی می گرفت جامعه بهائی با موضعگيريهای آشکار و پنهان خود معنای واقعی „بی طرفی“اش را برملا می کرد و به حمايت از طبقات حاکم رودرروی مردم می ايستاد.
بسياری از بهائيان می دانستند که آقای ثابت پاسال، ثروتمند مشهور ايران، در کودتای بيست و هشت مرداد به شاهنشاه ياری رسانده است. و تازه شخص مزبور نه يک عضو ساده جامعه بهائی، بلکه سالها عضو „محفل ملی بهائيان ايران“ بود. (شورای نه نفره ای که هرسال انتخاب می شود و رهبری بهائيان ايران را برعهده می گيرد.) برخی مقامات عاليرتبه مملکتی بهائی بودند. تيمسار صنيعی وزير جنگ شاهنشاهی، دکتر ايادی پزشک مخصوص شاه (۳)، و بالاخره آقای پرويز ثابتی، شومن مشهور سازمان امنيت و رئيس اداره سوم ساواک وجناب هژبر يزدانی، مردی با انگشترهای نود ميليون تومانی از جمله مفاخری هستند که جامعه بهائی به خلق ايران تحويل داده است! مسئله بر سر يک يا چند عنصر بهائی نيست. البته در جامعه نيکان نيز عناصر ناپاک يافت می شوند. مسئله بر سر جامعه ای است که به اين افراد به چشم قبول می نگرد. ضمنا در آنجا که کوچکترين انتقاد از حکومت، دخالت در امر سياسی محسوب شده منجر به توبيخ و سپس طرد فرد خاطی می شد در مقابل اين سئوال که پس چرا آقای وزير جنگ را توبيخ نمی کنيد، پاسخ داده می شد، „ايشان قول داده اند در امور سياسی مداخله ننمايند.“!
در جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل، روحيه جانب داری از اسرائيل به روشنی در اين جامعه به چشم زد. مسرت از شکست اعراب به خوبی در جلسات بهائيان آشکار بود. که البته چنين جانبداری ای، خصوصا با توجه به آنکه تشکيلات رهبری بهائی در اسرائيل مستقر است، کاملا منطقی و متصور است.
مردان و زنانی که فرهنگ بهائی را به خود جذب کرده بودند، دستکم می توانستند مهره ای سربزير و مطيع برای دستگاه حکومت آريامهری باشند. اما، اطاعت پيشه و دستور پذير به نوبه خود آمادگی ضعيف کشی و زورگوئی را دارد. و آنکس که به رنج ديگران بی تفاوت است، در صورت لزوم ميتواند بر رنج آنان بيافزايد. „مهرههای سربزير و مطيع“ گاه نقش بازجويان و خبرچينان ساواکی را برعهده ميگرفتند و نه به طور منفعل بلکه فعالانه در تحکيم رژيم سرمايهسالار آريامهری دخيل ميشدند.
با اين تفاصيل، حاجت به توضيح نيست که چرا در زمانی که کوچکترين مجمعی از سوی ساواک تعطيل و تعقيب می شد، بهائيان از نظر دولت در گردهمائی و تشکيلات خود آزاد بودند. واگر گاه فشارهائی از جانب دولت بر جامعه بهائی وارد می آمد، قبل از هر چيز نشانه خصومتی بود که برخی از مردم و نيز روحانيون به جامعه بهائی داشتند و دولت گاه فوايد دفاع از بهائيان را در مقابل مضار سوءشهرتی که از اين رهگذر نصيب دولت ميشد مقرون به صرفه نمی ديد. والا حکومت بهائيان را قدر ميدانست. به عنوان مثال در جشنهای دوهزاروپانصد ساله نزديک به يک چهارم دانشجويانی که از دانشگاه پهلوی به عنوان راهنمای اين جشن منحوس انتخاب شدند بهائی بودند. حال آنکه تعداد دانشجويان بهائی به يک سی ام کل دانشجويان آن دانشگاه نيز نمی رسيد. اين مثال کوچک که اعتماد ساواک را به چنين مجمعی می رساند، کاملا قابل تعميم است. در همان سال مسئولين ساواک قول داده بودند از دانشجويان بهائی که به عزم تبليغ بهائيت به اطراف شيراز رفته بودند در مقابل تعرض مسلمانان دفاع کنند.
در خصوص نقش ارتجاعی بهائيان بيش از اين نکتهای ضرور به نظر نمی رسد.
ما از هم خط بودن جامعه بهائی با سرمايه داری بين المللی سخن گفتهايم و نشان داديم که فرهنگ بهائی خود چگونه در خدمت نظام موجود بوده است. چنين اشتراک روحيهای مسلما اشتراک عمل و روابط مخفی بين اين جامعه و سازمانهای سرمايه داری بينالمللی به وجود آورده که ما گوشه بسيار کوچکی از آن را در مورد روابط ساواک با بهائيان ديدهايم. ليکن با اين وجود، هرگز نمی توان يکايک بهائيان را - حتی بهائيان فعالی را که تا سطوح رهبری اين جامعه پيش رفتهاند- جاسوس يا عامل آگاه آمريکا و اسرائيل تلقی کرد. جامعه بهائی را نمی توان همچون اداره يا سازمانی پنداشت که محض جاسوسی به وجود آمده. بسيار بودند و هستند بهائيانی که با خيالگرائی مسيحی واری آرزومند تحقق صلح و برقراری عدالت هستند و در اين تصورند که وحدت عالم انسانی را می توان در سايه تعاليم بهائی به دست آورد. کسانی هستند که فارغ از درک مبارزه طبقاتی، می پندارند که اگر همه مردم راست بگويند و گرد اعمال بد نگردند جهان مصفا خواهد شد. در ميان بهائيان می شد کسانی را يافت که عمری را در اداره ای بی رشوه و دروغ کار کرده بودند. کسانی بودند که بر رنج و گرفتاريهای جامعه دل می سوزاندند و برای رفع آن – و نه از روی سوء نيت و خبث طينت- گاه از منافع مادی خويش گذشته و برای تبليغ بهائيگری، مثلا به هند يا فيليپين ميرفتند. دلسوزی و ترحمهائی که زبردستان گاه به زيردستان „مستضعف“ خود نشان می دهند نيز پيدا می شد. يکبار به نيمچه سرمايه داری برخوردم که به کارگران شرکت ساختمانی خود بسيار دلسوزی داشت. غذای گرم برايشان تدارک ديده دست و دلبازی فراوان نشان می داد. عاقبت ورشکسته شد و به خانه نشينی پرداخت و به مطالعه کتب قديمه اشتغال ورزيد. در محله باغشاه تهران، پانزده سال پيش از اين يکبار نويسنده ناظر بود که کودکان بازيگوش محل، که حکم „هر که بهائی است، محکوم است“ را البته پذيرفته بودند، کودکی بهائی را با سنگ زدند. کودک کور شد. پدر کودک برای ابراز انساندوستی و رضای آئين خويش بيدرنگ از گناه مهاجمان گذشت و رضايت داد. پسرکی روشنائی زندگی را، در همان سالهای اول باخته بود، و پدری از اين رهگذر فرصتی برای تبليغ آئين خويش يافته بود.
ميتوان نظرات ارتجاعی بهائيان را برملا کرد. گاه ميتوان برخی از حاملين اين نظريات ارتجاعی را به ميز محاکمه کشاند. اما بايد آن „نظر“، آن جرم، به طور مشخص عنوان شود. اين امر که فلان بهائی با ساواک همکاری نموده اتهامی است مشخص و مستوجب مجازات آن فرد است. ليکن آن فرد را نه به عنوان يک بهائی، بلکه به عنوان يک „ساواکی“ بايد محاکمه نمود. البته اگر نشان داده شود که بهائی بودن شخص، مشوق و انگيزه او برای ساواکی شدنش و يا حمايتش از اسرائيل بوده، نور علی نور است و پردهای از تلاشی که اين آئين در راه تحميق خلق به خرج داده، گرفته خواهد شد.
„انفعال سياسی“ را مي توان اخلاقا محکوم نمود اما آيا ميتوان „منفعلين سياسی“ را مجازات و محاکمه نمود؟ گويا برخی نيروها و عناصر چپ، آنگونه که سکوتشان در مورد فشارهای وارد بر بهائيان گواهی ميدهد مايلند به اين سئوال پاسخ مثبت دهند.
در مورد توهمات و انديشه های غير علمی و ضد علمی بهائيان البته بايد با چنين توهماتی، در هر نام، مبارزه نمود. اما مگر ميتوان افراد متوهم را به دادگاه کشانده حتی مجازات کرد؟ و تازه اگر توهم را مجازات در پی است به چه عنوان ميتوان پيروان ساير مذاهب را از مجازات معاف نمود؟ و آيا مگر ما در دنيائی توهم زدائی شده زندگی ميکنيم که اينک همه کاسه ها را بر سر بهائيان شکسته و اينان را به اين جرم مستحق تنبيه شرعی در دادگاه صحرائی بدانيم؟
می توان خاستگاه عينی تصورات واهی و انديشه های ارتجاعی بهائيان را بررسی کرد، می توان نشان داد که آن دعاويشان که ظاهری انساندوستانه دارد، ضد علمی است، و امروزه يکی از صدها دوائی است که به کار ارتجاع بين المللی ميخورد، می توان عملکرد ارتجاعی وضد خلقی آنان را برملا کرد، ليکن نمی توان و نبايد هر بهائی را به جرم بهائی بودن سزاوار مجازات و محاکمه دانست.
ترويج و توجيه انفعال سياسی، ترويج توهمات ضدعلمی، پروراندن انسان هائی اطاعت پيشه، کوشش برای مخدوش کردن درک طبقاتی از جامعه، ترويج موذيانه جانبداری از امريکا و اسرائيل اتهاماتی است که ما ميتوانيم با اطمينان خاطر بر جامعه بهائی وارد بدانيم.
اما جمهوری اسلامی بهائيان را به اين دلايل محاکمه نمی کند. زيرا اگر موارد اتهام اين باشد، اين جمهوری نيز در اکثر موارد دامنی تر و بلکه بسيار تر دارد. جمهوری اسلامی بهائيان را جاسوس می خواند. اما اين ادعا آنقدر ياوه است که حتی خود نيز در اعلاميه های دادگاه های انقلابيش، که خبر قتل يک يا چند بهائی را می دهند، دليل و مدرکی بر جاسوسی آنان ارائه نمی دهد. „صدها دليل در پرونده موجود است“ ليکن يکی از اين دلايل ارائه نمی شود. و تازه به فرض جاسوس بودن برخی يا همه بهائيان، اين نيز نميتواند دليل نفرت جمهوری اسلامی از بهائيان باشد زيرا ديده ايم اين جمهوری چگونه با جاسوسان واقعی مدارا و ملاطفت ميکند(۴). و ديديم که چگونه همواره به رفتار شفيقانه خود با ۵۲ گروگان „جاسوس“ ميباليد و عاقبت نيز آنان را چگونه به „اشد مجازات“ رساند. پس برچسب جاسوسی بر پيشانی بهائيان جز بهانهای برای حبس و کشتار آنان نيست. بهائيان، در نظر جمهوری اسلامی، جرمی به مراتب سنگين تر از جاسوسی مرتکب شده اند. چه که آنان به خاتميت رسول الله معتقد نيستند، قرآن مجيد را منسوخ می شمرند، کتاب آسمانی خود را جانشينش ميدانند و، از اينها بدتر، روحانيت و علمای اعلام را به کلی بيثمر و بازنشسته اعلام می کنند. و اين همان گناهيست که بهائيان اينک کفاره سنگينش را با خون خود می پردازند. اين خصومت سابقه ای به قدمت حيات آئين بهائی دارد.
در زمان آريامهری، افرادی „مکتبی و متعهد“ به منظور مبارزه با بهائيت تشکيلاتی موسوم به „سازمان تبليغات اسلامی“ به وجود آوردند. اين سازمان يا جمع تقريبا در هر شهری که بهائيان به تبليغ آئين خويش مشغول بودند در مقابل بهائيان عرض اندام می کرد و با اينان مبارزه می نمود. اين „مبارزه“ چگونه بود؟
„تبليغات اسلامی ها“ در جلسات تبليغی بهائيان حضور می يافتند، به ملاقات مسلمانانی که در دايره تبليغات بهائيان قرار گرفته بودند می شتافتند و با استدلالات خويش در مقابل براهين بهائيان می ايستادند. بحثهائی طولانی و مکرر. يکی می گفت صاحب الزمان بايد از چاه ظهور نمايد. آن يک اقامه دليل می کرد که خير بايد در فلان کوه ظاهر شود. يکی می گفت پيغمبران بايد معجزاتی از خود بروز دهند. ديگری پاسخ ميداد اما بايد معنای „معجزه“ را روشن کرد. اين يک می گفت: „داشتن چهار زن برای يک مرد نقص دين شماست.“ آن يک ميگفت: „شما مجازات زنا را به پرداخت ۱۹ مثقال طلا محدود کرده ايد و اين سهل انگاری است.“ بهائيان آياتی از قرآن آورده اثبات می نمودند که پيامبرِ بعد از اسلام بايد در سال ۱۲۶۰ هجری قمری، نه يک سال زودتر و نه يکسال ديرتر، ظهور کند و اين پيغمبر ظهور نموده و همانا جناب باب است. اين بحث مکرر ادامه می يافت. هر چند طرفين، هر يک با اصرار و گاه با خشم می کوشيد حرف خويش را بر کرسی بنشاند اما باز البته در نحوه استدلال و در بسياری اصول، وحدت کلمه وجود داشت. در اساس حديث صاحبالزمان شکی نبود، بحث بر سر کوه يا چاه بود. در اين که می توان با استفاده از کتب قديم، حتی سال حادثه ای آتی را نيز پيش بينی کرد – در اين که تاريخ مسيری چنين جبرزده و قدری را می پيمايد- حرفی نبود. بحث بر سر تعيين دقيق سال مذکور بود. در واقع طرفين، از جمله، از آن رو به پروپای هم می پيچيدند که زبان يکديگر را به خوبی می دانستند. و از آن گذشته آن مسلمانان „مکتبی“ که مبارزه با بهائيان را سرلوحه فعاليتهای خود قرار داده بودند به خوبی واقف بودند که ساير انواع مبارزه در جامعه، و از همه مهمتر مبارزه سياسی بر عليه رژيم شاه، مقرون به صرفه نيست. می شد در مبارزه با بهائيان هم از صواب اُخروی متلذذ شد و هم از زندان و بازجوئی در امان ماند.
اما مبارزه ايدئولوژيک آقايان با جامعه بهائی به علت يکسانی شيوه استدلال دو طرف و تکيه بر انديشه های بنيانی واحدی که به غايت فرسوده و ضدعلمی بودند، هرگز نمی توانست ضربه ای کاری بر جامعه بهائی وارد آورد و مثلا جمعی از بهائيان را مجاب کرده ايشان را از مرام خويش منصرف نمايد. حمله ايدئولوژيک به بهائيان می بايست به قصد افشای تز حقيقتا ارتجاعی „عدم مداخله در امور سياسيه“ و نيز نشان دادن مبانی و استدلالات ضد علمی بهائيگری صورت ميگرفت که در اين هردو مورد، خود آقايان تبليغات اسلامی نيز شديدا در مضيقه بودند و نمی توانستند بهائيت را با چنين معيارهائی مورد ارزيابی و افشاگری قرار دهند. و تازه طرفين به دنبال استدلالهای خويش و بر نخوردن به نقد موجه آن، هر يک در مرام خويش قانع تر می شدند. بهائيان دهها صفحه „استدلال“ در دفاع از خويش به وجود آورده نقل می کردند. اين استدلالها چون ميراثی که از عمق قبايل بدوی به دنيای پيشرفته و روشن قرن بيستم منتقل شده باشد، بوی کهنگی عهد عتيق را می داد: „نام حضرت باب بر حسب حروف ابجد، همان نام صاحبالزمان است، پس (!) باب همان صاحب الزمان است.“ يا „آنجا که مولوی در فلان شعر از حضور معشوقه اش در تبريز سخن می گويد، منظورش حضور باب در فلان سال در تبريز است!“ (می بينيد که مولوی غيب گو نيز بوده است و تاريخ چه مسير جبرزده و از پيش مقدری را می پيمايد.)
تبليغات اسلامي ها، و يا درست تر بگوئيم، بسياری از مردم عادی مسلمان نيز، هم چنين شايعات نادرستی در خصوص بهائيان رواج می دادند که اکثرا با توجه به سو شهرت بهائيان با حسن استقبال عامه مواجه می شد. می گفتند که بهائيان در جلسات محرمانه خود به عيش و عشرت می پردازند و آن حوريان را که بايد در بهشت سهم مومنان باشد در همين جهان فانی تصاحب می کنند. يا گفته می شد که بهائيان، فلان حقوق کلان را به مبلغان خود می پردازند و يا به هر مسلمانی که اين طريق ضاله را بپذيرد پول مفصلی می دهند. بهائيان در مواجه با اين گونه دروغها به پاسخگوئی می پرداختند و چون حق را به جانب خويش می ديدند البته در مرام خود راسخ تر می شدند.
مبارزه با بهائيان همواره از راه بحث و فحص پيش نمی رفت. بلکه مومنان گاه به ضرب شمشير امر به معروف می کردند. چنانکه در سال های بعد از سی و دو به رهبری حجت الاسلام فلسفی که معرف حضورتان است، مبارزه ای قهر آميز عليه بهائيان دامن زده شد که به فتح نظامی حظيره القدس، مرکز بهائيان تهران، انجاميد.
اما بهائيان که آنقدر نبوغ آسا سال ۱۲۶۰ و نظاير آن را از دل کتب عتيق بيرون کشيده، پيوسته از عالم غيب خبر ميدادند، اين بار غافلگير شده يکباره در چاله سال ۱۳۵۷ افتادند. اينان در حالی که در همان بحثها – و البته در دادوستد امور مادی زندگی – غوطه ور بودند و جوانان خويش را حکيمانه به فوايد دوری از سياست آشنا می نمودند يکباره با چيزی به نام انقلاب مواجه شدند. اين انقلاب قاعدتا بدترين نوع انقلاب از نظر بهائيان بود. زيرا از يک سو انقلاب بود، پس عرصه ايمن سرمايه و کسب و کار را برهم می زد، رشته مالوف ترقی اجتماعی را، داشتن مدرکی تحصيلی و جای امنی در اداره ای را مختل می ساخت و هم، بدتر از آن، „اسلامی“ بود و دقيقا همان „تبليغات اسلامی ها“ را به کرسی قدرت نشاند. امروز، متهم و قاضی بسياری از دادگاههای شرع طرفين بحثی طولانی هستند که سرانجام، و اين بار به ضرب شمشير آخته امر خونين به معروف فيصله مييابد. يکی از طرفين بحث، اينک در مقام قاضی شرع ايستاده و به انتقام لجاجت سالدار طرف مقابل دندان خونين را با لذت تام در گلوی او فرو ميکند. تعداد زيادی از بهائيان تيرباران شدند (۵)، برخی مفقودالاثرند، بسياری در زندانند و بعضی ترور شدهاند (پرفسور حکيم عضو سابق محفل بهائيان ايران و استاد دانشگاه در زمستان پنجاه و نه در مطب خويش ترور شد و چند روز بعد اموالش مصادره گرديد!) بهائيان از کار تدريس اخراج می شوند، از ادارات دولتی نيز عذرشان را می خواهند، واز آن بدتر، حقوق کارمندان و ارتشيان بازنشسته بهائی در صورتی که از آئين خود تبری نجويند، ديگر پرداخت نميشود! سخن کوتاه، قتل عام يهوديان اينک تکرار ميشود. ليکن بايد اعتراف کرد که هيتلر شش ميليون يهودی را به جرم يهودی بودن کشتار کرد و جمهوری جوان اسلامی چنين کشتاری البته نکرده است. اما همان سبعيت و خون آشامی، همان ميل به کشتار و برانداختن يک نژاد يا دين را به ظهور رسانده. تفاوت تنها برسر کارآئی فاشيستهای نخبه آلمانی است که توليد کلان سرمايهداری را احيا ميکردند و کسانی که به توليد کوچک چشم بازگشت دارند.
با نزديک شدن طوفان انقلاب اسلامی پنجاه و هفت بسياری از بهائيان که آينده نگری، و از آن مهمتر، پول و دارائی داشتند، فرار را بر قرار ترجيح داده به کشورهای برادر، از جمله امريکا، گريختند. تعداد فراريان بسيار زياد است و گاه در برخی شهرستانها به نصف تعداد بهائيان آن شهر می رسد. بهائيانی که ماندند قاعدتا خوش نيت تر و البته کم پول تر و حتی مستمند و زحمتکش اند و اينک هم اينانند که بار سنگين فشار و زورگوئی را بر دوش می کشند.
اين تيربارانها، زندانها و اخراجها چه عکس العملی برانگيخته است.
يکبار اعلاميهای از بهائيان در اواسط سال پنجاه و نه پخش گرديد. جان کلامشان را به درستی می توان چنين عرضه کرد: „جمهوری محترم اسلامی! ما مقيم هر مملکتی که باشيم، مطيع اوامر دولت مربوطه هستيم. ما اينک مطيع شما هستيم. پس چرا ما را کشته يا به زندان می اندازيد؟ شما ما را نکشيد. هر کار ديگر دلتان خواست بکنيد. هر بلائی سر ديگران آورديد، آورديد. خيالتان از ما جمع باشد. فقط کاری به ما نداشته باشيد.“ توجه داشته باشيد که مضمون فوق را در پاسخ به آن همه تيرباران و فشار کوک کرده اند و باز ازچه بی اعتنائی شرم آوری نسبت به حقوق ساير طبقات و خلقها موج می زند. بهائيان با وقاحتی که حقيقتا نظيری بر آن نمی توان يافت اعلام می دارند که آماده اند تا نقشی را که در دوران آريامهر ايفا کردند در اين دوران نيز ايفا کنند. تنها ملتمسانه در خواست می کنند که دولت آنان را آزار ندهد. آری آقايان می توانند در اردوگاه مرگ، دربان، مجری برنامه های هنری، پزشک يا حتی تير خلاص شليک کن باشند به شرطی که „بی طرفی“ شان حفظ شود و رفاه و حقوق خودشان، و البته فقط خودشان محفوظ بماند.
علاوه بر اين گويا بهائيان به مجامع بينالمللی شکاياتی برده اند. ما از متن اين شکايات و نفوذ و کارکردی که آن جوامع دارند بياطلاعيم. اما به خوبی می دانيم، خصوصا در اين زمانه ای که توده مردم در صحنه سياسی جامعه حضوری فعال دارند، هم اينان بهترين و منصف ترين قاضی هر دادخواستی می توانند باشند. اما ديديم که بهائيان حتی باز در نامهای که گويا خطاب به مردم نوشته اند چه بياعتنائی زننده ای به حقوق همين مردم نشان داده اند. از سوئی، عمری به درد و رنج مردم نيشخند زدن، عمری در پناه شهنشاه ايستادن، عمری به مردم پشت کردن، و اينک، چه اميد می توان به حمايت آن داشتن؟
وظيفه سازمانها و افراد مترقی در اين ميان چيست؟ آيا می توان بی طرف ماند؟ فراموش نکنيم که „بی طرفی“ همان جرمی است که ما به استنادش بهائيان را در خور ملامت و هم خط ارتجاع می دانيم. نه، بی طرف نمی توان ماند.
اين تصور نيز خطاست که بيدادی که بر بهائيان می رود تنها به هم اينان مربوط و منحصر است. همان گونه که در انقلاب مشروطه ايران برخی از آزاديخواهان و مردم ديگر را با برچسب „بابی“ می کشتند (۶)، عنوان بهائی می تواند از جمله دستاويزهائی باشد که در قلع و قمع مخالفان به کار جمهوری اسلامی آيد. چنانکه مثلا روزنامه جمهوری اسلامی چهارم شهريور ضمن خبر کشف يک „خانه تيمی“ که در آن همه چيز از شير مرغ تا جان آدميزاد، از انواع نشريات سياسی تا صور جميله پيدا شده بود، خبر از کشف عکس رهبران متوفای بهائی می داد و طبيعتا از پيش ميديد که „احتمالا تحقيقات پاسداران... به زودی به کشف حقايق دامنه داری راجع به ارتباطات گسترده... با دستگاههای جاسوسی به خصوص اسرائيل منتهی خواهد شد.“ می بينيد که آزاديخواهی که، راست يا دروغ، کتب و تصاوير بهائی در خانه اش داشته- مثلا از خانوادهای بهائی برخاسته- به چه آسانی به جاسوسی برای صهيونيستها مجرم می شود و چه ساده و به چه سادگی شايد با همين عنوان در مقابل جوخه آتش بايستد.
شتری که اينک در برابر خانه بهائيان خوابيده در مقابل خانه ديگران نيز خواهد خوابيد. يا بهتر است بگوئيم همان شتری است که اينک در مقابل خانه ديگران نيز تخت خوابيده است.
موضعگيری در برابر بيدادی که بر بهائيان می رود از آن رو نيز ضرورت دارد که مظهر و نمونه و صحنه امتحان برداشت انقلابيون ما از دموکراسی خواهد بود. سازمانی انقلابی که اينک، با سکوت خويش، به اعدام بهائيان رضا ميدهد، در واقع با از بين بردن مخالفان از طريق ترور و کشتار موافقت کرده و به زبان حال می گويد: „بگذار قدرت به دست من بيافتد من می دانم باکسانی که جز من بيانديشند چه معامله ای بکنم.“ چنين سازمانی همانست که گمان می بَرَد انديشه را می توان با کشتار صاحبانش از ميان برداشت.
سازمانها و عناصر مترقی بايد قاطعانه اولا ماهيت ارتجاعی بهائيان را تصديق کنند و ثانيا اعلام دارند هيچ کس را نميتوان به جرم بهائی بودن به محکمه کشاند و مجازات کرد. بهائيان را نمی توان سازمانی انگاشت که به قصد خبرچينی برای اسرائيل برپا شده باشد و نيز، سازمانهای مترقی بايد پرده از دليل نفرت جمهوری اسلامی نسبت به بهائيان بردارند و نشان دهند که اين جمهوری از موضعی ارتجاعی به جامعه ارتجاعی بهائی حمله ور شده است.
روشن است که سازمانهای انقلابی همواره بايد در جهت تضعيف و نابود کردن سازمانهای ضدانقلابی و ارتجاعی بکوشند. اما نبايد فراموش کرد که از ميان برداشتن ارتجاع به معنای از ميان برداشتن تک تک افراد مرتجع نيست. نمی توان گريبان هر بهائی را گرفت و به بهانه از ميان برداشتن ارتجاع، او را از ميان برد! از اين گذشته، „ازميان برداشتن“ مرتجعين الزاما به معنای از ميان بردن فيزيکی آنها نيست. چنانکه فيالمثل در مورد بهائيان، بايد ضد علمی بودن و ارتجاعی بودن نظراتشان را برملا کرد، و اين امر، در صورت موفقيت، به معنای „از ميان برداشتن“ اين آئين خواهد بود. مادام که يک جريان ضدانقلابی اسلحه به دست نگرفته و به ميدان جنگ عليه ما نيامده، ما تنها ميتوانيم از طريق مبارزه ايدئولوژيک، و نه از طريق ارعاب و ترور، با آن مبارزه کنيم. نحوه برخورد رهبران سوسياليسم با دشمنانی چون پردون، باکونين، دورينگ، مالينوسکی، کائوتسکی و غيره، نمونه بارز و عبرت آموزی از „نابود کردن“ مخالفان به دست کمونيستها را به دست ميدهد. جمهوری اسلامی بنا به ماهيت خود از آنجا که خود دارای همان ضعفهای اصولی بهائيان است، هرگز نمی تواند رفتاری چنين انقلابی با بهائيان در پيش گرفته آنان را از نظر سياسی و عقيدتی منزوی کند. نابود کردن بهائيان، از نظر او چيزی جز نابود کردن فيزيکی آنان نمی تواند باشد. برای او لايه بندی طبقاتی درون بهائيان نيز اهميتی ندارد. زيرا بهائيان، خواه کارگر، خواه سرمايهدار، منکر خاتميت رسولالله و مدعی پايان کار روحانيون اند. برای او، بهائی به عنوان بهائی مجرم است. ليکن کمونيستها، به پيروی از سرمشقهای درخشانی که برشمرديم، نابود کردن فيزيکی بهائيان را به عنوان جنايتی کريه و چندش آور محکوم می کنند؛ اين محکوميت را آشکارا ابراز و اثبات می نمايند و آن را جلوه ديگری از ماهيت „فاشيست گونه „ جمهوری اسلامی می شمرند. کمونيستها خواهان توجه به لايه بندی طبقاتی درون جامعه بهائی اند و بهائی سرمايهدار را از بهائی کارگر، و بهائی ساواکی را از بهائی خيالگرا تميز ميدهند.

توضيحات:
۱- نگاه کنيد به „واپسين جنبش قرون وسطائی در دوران فئودال“ نوشته محمدرضا فشاهی. انتشارات جاويدان. صفحه ۱۵۵
۲- شايع بود که حتی چشم رفيق شاهرخ هدايتی را شکنجه گران از حدقه بيرون آوردند.
۳- غروب روز سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۳۲، اشرف و عليرضا پهلوی در جنايتی هولناک کريمپور شيرازی شاعر آزاده را تبهکارانه به آتش کشيدند. فردای آنروز او را در حالی که اميدی به زنده ماندنش نبود به بيمارستان ارتش منتقل کردند. در آن جا چند بار فرياد زد: „والاحضرت اشرف مرا کشت...“ اما دکتر ايادی خائن گفت: „ديوانه است، هذيان ميگويد!“ نگاه کنيد به مجاهد، شماره ۱۱۳ مقاله „کريمپور شيرازی، قلمی آزاد در آتش استبداد.“
۴- نگاه کنيد به نشريه ۱۱۲ مجاهد، مقاله „وقتی که حضرات جاسوس ميگيرند!“ و نيز توجه کنيد به محاکمه دريادار محمود علوی، فرمانده نيروی دريائی، که متهم به اتهامات گوناگونی من جمله „تماس غير مجاز با اتباع بيگانه“ و „در اختيار قرار دادن مدارک مستشاری به آمريکائيان „ بود (جمهوری اسلامی، ۱۳ خرداد ۵۹) و بالاخره – پس از اثبات اتهام- به هشت سال زندان محکوم شد! نگاه کنيد به نشريه رهائی شماره ۶۷ و ۶۸.
۵- برای دانستن آمار بهائيانی که تيرباران شده اند به چند بهائی که می شناختم مراجعه کردم. آقايان با محافظه کاری ای نادر و بد بينی ای که مسلما ريشه در بيگانگی و روياروئی ايشان با خلق دارد، از دادن آمار کشته شدگان خويش طفره رفتند!
۶- مهدی ملکزاده فرزند ملکالمتکلمين می نويسد „آقا نجفی که اشهر علمای آن زمان بود، برای بردن مِلک سيد ماربينی که در مجاور ملک آقا بود، او را متهم به بابيگری کرد و در روز روشن به تحريک آن جناب، سيد پيرمرد هشتاد ساله را طلاب علوم دينی قطعه قطعه کردند. حاجی ميرزا محمد حسين نراقی که در آنزمان به تحصيل علوم دينيه اشتغال داشت برای نگارنده نقل کرد که خود شاهد و ناظر بودم که آخوند خرگردنی پا روی گلوی سيد گذاشت و آنقدرفشار داد تا سيد بدبخت جان سپرد.“ نقل از „واپسين جنبش قرون وسطائی در دوران فئودال“ صفحه ۱۳۴.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد