بار دستگير و در سال ۱۳۵۷ توسط مردم از زندان رژيم ستم شاهی آزاد شده است- كه خاطرات خود را با نام „سفر با بالهای آرزو“ منتشر كرده است. ما در اين شمارهی آرش بخشهای كوچكی از اين كتاب را كه مربوط به بخشی از تاريخچهی شكلگيری سارمان است به چاپ رساندهايم. آرش
سفر با بال های آرزو
نويسنده: نقی حميديان
چاپ اول: سپتامبر ۲۰۰۴، استكهلم
چاپ و صحافی: آرش، سوئد
نويسنده در بخش پيشگفتار كتاب مینويسد:
„از پائيز سال ۱۳۴۶ تا اواسط سال ۴۹ به اتفاق احمد فرهودی و رحيم کريميان در کنار عباس مفتاحی، به فعاليت سياسی تشکيلاتی مخفی مارکسيستی مشغول بودم. از اين تاريخ به همراهی گروه به افکار و نظريات مبارزه مسلحانه چريک شهری روی آوردم. در سال ۵۰ قبل از مخفی شدن، بازداشت و به ده سال زندان محکوم شدم. اما بعد از ۷ سال و اندی در سوم آذر ۵۷ به ياری مردم انقلابی ايران، از زندان آزاد شدم. بلافاصله به سازمان چريکهای فدائی خلق پيوستم. در تمام انشعابهای سياسی و تشکيلاتی با سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) بودم. در يکی دو سه سال بعد از انقلاب، خسته از بیثباتی سياسی، کورسوکنان در جستجوی يافتن يک مشی و برنامه سياسی استوار، مشی سياسی حزب توده و کم و بيش نظريات اعتقادی اين حزب را به همراهی سازمان، پاسخگوی چراهای خود يافتم و به اصطلاح در راه وحدت با اين حزب قرار گرفتم. بعد از بازداشت رهبران حزب، سازمان ما نيز به فکر چاره افتاد و در پی آن به اتحاد شوروی مهاجرت کردم. طبق تصميم رهبری قرار بود بعد از مدت کوتاه شش ماهه به کشور برگردم، اما بر خلاف ميل خود به مدت ۶ سال و نه ماه در آنجا به سر بردم......
„از اواسط سال ۱۳۶۹ با استعفاء از سازمان فدائيان خلق (اکثريت) و در واقع انصراف از فعاليتهای تشکيلاتی، به همان شخصيت و مواضع روحی و احساسی اوليهام بازگشتم. در اين زمان احساس میکردم که جای من در ميان نيروهای ملی و دموکرات است. من به اين باور رسيدم که بدون دموکراسی و آزادی و نيز عدم رعايت حقوق انسانی و مصالح ملی، پيشرفت عميق و پايدار در جامعه تحقق نخواهد يافت.“
حميديان سپس در مورد آشنايی و دوستیاش با عباس مفتاحی و احمد فرهودی مینويسد:
„در رابطه با احمد[فرهودي] به تدريج وارد فضای ديگری میشديم. احساسات سياسی و اجتماعی احمد بر ما تأثير ژرفی میبخشيد.....
„تا دو سه سال بعد از اتمام دبيرستان، ما در باره همه چيز و همه مسائل از زاويه تفکر جبهه ملی، و پير در زنجير شاه، دکتر محمد مصدق و علل شکست نهضت ملی شدن صنعت نفت از طريق نقطه نظرات احمد فرهودی، واکنش نشان میداديم...... ما به دانشگاه راه پيدا نکرديم..... اما عباس مفتاحی شاگرد اول کلاس بود. بعد از ديپلم، دانشجوی دانشکده فنی رشته معدن دانشگاه تهران شد. او مدام مطالعه میکرد. از کتابهای درسی گرفته تا هرکتاب ديگری. او در پانزده سالگی (در تابستان سال ۳۹) به طور تصادفی در پشت بام منزل يکی از هم کلاسیهايش با کتابها و نشريات سالهای قبل حزب توده و برخی آثار مارکس، انگلس و لنين آشنا شده بود. از همان زمان شيفته عقايد مارکسيستی شد و در شرايط خفقان پليسی میکوشيد بر دوستان و هم کلاسیهای مطمئن تأثير بگذارد. در تابستان سال۴۲ درست بعد از شورش و قيام ۱۵ خرداد، عباس در جريان امتحان کنکور سراسری در تهران به فعاليتهای سياسی از قبيل پخش نشريات و غيره میپرداخت....
„بحثهای عباس و احمد عمدتاً حول جنبش ملی شدن صنعت نفت، اشتباهات و ناتوانیهای آن دور میزد. عباس برای جذب احمد میبايست تفکر طبقاتی مارکسيستی را در او تقويت میکرد. به عبارت ديگر عباس میکوشيد آگاهیهای سياسی احمد را به سوی پذيرش انديشه مارکسيستی سوق دهد.....
„عباس میکوشيد من و رحيم را نيز به طرف فکر مارکسيستی جذب کند...... بعد از ديپلم ما سه نفر به خدمت سپاهی دانش رفتيم. …“
„در سال ۴۵ هر سه نفر[من و احمد و رحيم] به استخدام اداره دارائی در آمديم.....
„آشنائی ما با مارکسيسم و پذيرش آن زير تأثير شخصيت عباس مفتاحی از يک سو و خلأ فکری و نظریمان از سوی ديگر صورت گرفت..... ما از چند سال پيش تا اين زمان بدون اين که بدانيم، گام به گام به سوی پذيرش مارکسيسم جلو آمده بوديم. ما از سوی عباس مفتاحی به اين سو هدايت میشديم، بدون اين که خود بدانيم. ما در واقع سمپاتيزان عباس بوديم......“
„بدين ترتيب پيوند سياسی- نظریمان با عباس مفتاحی با شتاب بيشتری عمق پيدا کرد. در سال ۴۵ ديدارهایمان منظمتر و شوق فعاليت در ما تشديد شد. به ابتکار عباس ما سه نفر و فرد ديگری به نام محمد رضا ملک زاده، محفلی مخفی با صندوق مالی و تقسيم کارهای مقدماتی تشکيل داديم....“
چگونگی تشکيل گروه
„جريان تشکيل گروه آن طور که بعدها در سلول زندان انفرادی اوين، از زبان خود عباس مفتاحی شنيدم به شرح زير است:
„در سال ۴۲ عباس بعد از ورود به دانشگاه، با محيط باز و گستردهای روبرو میشود. محيط دانشگاه و خوابگاه دانشجويان، کوهنوردیهای جمعی و غيره در مقايسه با فضای ساکت و مرده شهر ساری، امکانات بیسابقهای برای وی ايجاد میکرد.“
„عباس در چنين محيطی خيلی سريع به فعاليتهای عمدتاً مخفی در برقراری روابط تازه و يافتن دوستان همفکر به تلاش پرداخت. تا آنجا که به خاطر دارم وی چندان به کار صنفی سياسی و يا فعاليتهای نيمه علنی و نيمه مخفی دست نزد. در همين روند بود که در سال ۴۳ يا ۴۴ با امير پرويز پويان آشنا شد. اين آشنائی با واسطه دوست مشترکی بنام علی طلوع صورت گرفته بود. اين دو در همان ملاقات اوليه خيلی سريع يکديگر را درک کردند...... عباس میگفت پويان قبل از آشنائی با من مارکسيست بود....“
„پويان به واسطه فعاليتهای سياسی اجتماعی و قلمی روابط گستردهای با فعالين مختلف داشت. وی روابط خود را با دوستان مشهدی حفظ کرده بود. در آن روابط که مربوط به دوره فعاليتهای محافل مذهبی (احتمالاً کانون نشر حقايق دينی) در سنين ۱۵- ۱۴ سالگی بود دوستانیمانند مسعود احمد زاده هم بودند. اگر چه پويان تغيير عقيده فکری داده بود، اما مناسبات صميمانه ميان اين دو کماکان ادامه داشت. طبعاً دوستیهای عاطفی بستر و زمينه اصلی برای تأثير پذيری يا تأثير گذاری فکری و نظری متقابل بود.....
„عباس در مورد مسعود میگفت: مسعود آدم فکور و ژرف انديشی بود. او به سادگی و بدون استدلالات قانع کننده نظرات قبلی خود را ترک نمیگفت. مسعود در واقع به جز جنبه فلسفی، ساير اجزاء تئوریهای مارکسيستی- لنينيستی را تقريباً همانند پويان قبول داشت. جالب اين که بعد از تشکيل گروه، مسعود با حفظ همين مسئله در گروه فعاليت داشت. به هرحال قرار شد که وی برای مطالعات نهائی، کتاب فلسفی „لودويک فوئر باخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان“ فردريش انگلس را خودش ترجمه کند. عباس میگفت که مسعود در جريان ترجمه اين کتاب عاقبت مسئله نظری فلسفی خود را آن هم در سالهای بعد يعنی در سالهای ۴۸- ۴۷ حل کرد. در همين رابطه بود که نام مستعار مسعود را „فردريش“ گذاشته بودند.“
„طبق گفته عباس گروه را پويان و او در اوايل سال ۴۶ از طريق سازمان دادن امکانات ارتباطی در تهران، مشهد و تبريز و مازندران پايه گذاری کردند. مسعود در تشکيل گروه نقش مستقيمی نداشت. اما وی پس از حل مسئله فلسفی خود به سرعت جايگاه مناسب خويش را يافت. او در کنار عباس و پويان در مرکزيت گروه قرار گرفت. عباس در مورد توانائیهای مسعود میگفت او در نوشتن بسيار چيره دست بود. قدرت تصميمگيری، اراده عمل و وسعت هوش و استعدادش را مورد تحسين قرار میداد......“
„در دانشگاه مشهد، دوستان ديگری نظير بهمن آژنگ، غلامرضا گلوی، حميد توکلی، سعيد آرين، مهدی سوالونی و ديگران فعال بودند. آنها با پويان روابط فکری تنگاتنگی داشتند. مجموعه روابط سياسی پويان در مشهد به صورت يک شبکه تشکيلاتی سازماندهی شد و نهايتاً به صورت يک شاخه تشکيلاتی „گروه“ در آمد. اين شاخه از طريق پويان به گروه وصل میشد.“
„از سوی ديگر عباس از طريق برادر کوچکترش اسداله مفتاحی که دانشجوی پزشکی دانشگاه تبريز بود، با محافل مارکسيستی دانشجوئی تبريز در ارتباط بود. اسد نيز از نظر هوش و استعداد فوقالعاده برجسته بود. او دو بار در دبستان و دبيرستان دو کلاس را در يک سال طی کرده بود. ما با اسد آشنائی مستقيم نداشتيم و به دليل رعايت پنهانکاری، نمیدانستيم که او هم مانند عباس فعاليت میکند. عباس در عين حال با دوستانی چون چنگيز قبادی و اطرافيان وی و برخی از فعالين سياسی در شهر بابل رابطه داشت. در شهر ساری نيز با ما سه نفر و برخی ديگر در سطوح متفاوتی رابطه داشت.“
„بعد از تشکيل گروه تلاش برای گسترش امکانات ادامه يافت. يکی از آنها، شبکه نسبتاً متشکل حول وحوش صمد بهرنگی در تبريز بود. در شهريور سال ۴۷ صمد بهرنگی در رودخانه ارس غرق شد. مرگ صمد ضربه سختی برای عباس و پويان بود. روابط پويان و صمد نيز کاملاً شبيه ديگر روابط حساس ميان اين مبارزين بود. صمد به دوستان و رفقای نزديکش، تنها از کاراکتر، شخصيت و قدرت فکری پويان بدون ارائه هيچ نشانی معينی صحبت کرده بود. دوستان صمد با تعاريفی که از زبان صمد شنيده بودند، نديده به وی علاقمند شدند. اما مرگ نا به هنگام صمد اين رابطه را از دو سوی قطع کرد. اين امر در موقعيتی رخ داد که عباس و پويان بعد از سالها تدارک و فراهم کردن مقدمات و تشکيل گروه زير زمينی مورد نظر خود، به گسترش آن مشغول بودند. به همين دليل چشم اميدشان به صمد و دوستانش بود. ما در همان سال ۴۷ پس از واقعه مرگ صمد با عباس ديداری داشتيم. او به شدت از مرگ صمد ناراحت بود.“
„مدام میگفت: چه مرگ نابه هنگامی! او گفت که صمد شنا بلد نبود و به همين خاطر در رودخانه غرق شد. او در همان زمان به ما گفت که دوستی از دوستان بسيار نزديک صمد که افسر ارتش بوده (حمزه فراحتی) تنها همراه و هم سفر صمد در کنار رودخانه ارس بود. او حتا گفته بود کهاين افسر از شدت ناراحتی بقصد خودکشی با قند شکن به سر خود کوبيد. با اين وصف، افسر ارتش بودن و هنگام غرق شدن تنها همراه صمد بودن، برای ذهن مشکوک و بدبينانه ما نسبت به کارنامه سياه ساواک شاه، به طور اتوماتيک دخالت ساواک را در اذهان متبادر میکرد.....“
„.... من در آن زمان گمان میکردم که خود او با صمد از نزديک آشناست، اما اين طور نبود به گفته خودش او با صمد به طور مستقيم روابط سياسی نداشت. به هرحال شاخه تبريز گروه، شامل دو بخش جداگانه بود. يک بخش از طريق عباس - اسد مفتاحی که عمدتاً دربرگيرنده دانشجويان دانشگاه تبريز و از آن طريق تعدادی از دوستان مقيم اروميه و يا جاهای ديگر بود. بخش ديگر شامل شبکه دوستان و محافل متعدد مرتبط با صمد و عدهای از شاگردان و هم کاران و دوستاران متعدد صمد بود. با مرگ صمد ارتباط گروه با تشکيلات مرتبط با صمد نيز قطع شد.
„پيدا کردن رفقای صمد در تبريز و برقراری رابطه تشکيلاتی گروه با آنان خود ماجرای جالبی دارد. من اين موضوع را مستقيماً از زبان زنده ياد عباس هوشمند در زندان مشهد شنيدم. من با هوشمند در زندان رابطه نزديکی داشتم. او از درد دلها و گلههايش هم گاهی میگفت. وی يکی از دوستان نزديک امير پرويز پويان بود. او در سال ۵۰ باز داشت شد اما به دليل رو نشدن همه روابط تشکيلاتیاش تنها به ۴ سال زندان محکوم شد. او از بيماری آسم به شدت رنج میبرد. به واسطه سابقه سياسیاش، دوستان زندانی در مشهد از وی توقع بيشتری داشتند. اما او نيز با همان روحيات و الگوهائی شکل گرفته بود که ديگر اعضای گروه پرورش يافته بودند. او بعد از آزادی از زندان در سال ۵۴ احتمالاً از طريق مصطفی حسنپور که از زندان مشهد آزاد شده بود، به سازمان چريکهای فدائی خلق پيوست. بعد از ضربات گسترده نيمه اول سال ۵۵ رابطهی هوشمند قطع شد. ولی يکی دو ماه بعد از آنکه رابطهاش با سازمان برقرار شد، او را به تنها خانه تيمی باقیمانده در مشهد بردند. آن بيماری لعنتی نيز همراهش بود. سپس او را به تهران فرستادند. در تهران به همراه غزال آيتی در کنار خانواده مادر پنجه شاهی به سر میبرد. در بهار سال ۵۶ اين خانه مورد هجوم پليس قرار گرفت. در جريان اين تهاجم، مادر پنجه شاهی همراه دخترش نسرين از منزل گريخته و بعداً به سازمان پيوستند. اما غزال آيتی و عباس هوشمند و همچنين سيمين پنجه شاهی در زد و خورد با مهاجمان کشته شدند.“
„هوشمند ماجرای تماس با دوستان صمد را با جزئيات تعريف کرد. آن چه که بخاطرم مانده چنين است: گروه برای پيدا کردن دوستان صمد به تلاشهای مکرر دست زد. اما به هيچوجه موفق نمیشد.... به هرحال قرار شد پويان به اتفاق هوشمند که ترک زبان بود به اين سفر بروند. اين قضيه گويا در اواخر سال ۴۷ يا اوائل ۴۸ رخ داد. آنها با پاک کردن هرگونه رد مشکوکی به راه افتادند. به کتابفروشی (به گمانم نام آن شمس بود) مراجعه میکنند. به شکل گنگی چيزهائی در باره صمد و آن نام مبهم، به زبان میآورند. کتاب فروش بدون اين که به رويش بياورد، که مشکوک شده، آنها را دست به سر کرده و هيچ جواب مشخصی نمیدهد. آنها خداحافظی کرده و میگويند که روزی ديگر خواهند آمد. کتاب فروش به فکر فرو میرود. او به دليل شغل بسيار حساس کتابفروشی در رژيم آريا مهری، غالباً و اجباراً با اوباشان ساواک سرو کار داشت. اما در وجود و سرو وضع اين دو جوان، نشانی از آن رفتارها نديده بود. در اولين فرصت با دوستانی مانند بهروز دهقانی تماس گرفته ماجرا را تعريف میکند. گويا بهروز و ديگران مانند عليرضا نابدل و مناف فلکی و برخی ديگر، در تماس با يکديگر، موضوع را مورد بررسی قرار میدهند.ِ“
„بعد از گمانه زنیهای مثبت و منفی.... به اين نتيجه میرسند که تماس با آنان به خطرش میارزد. قرار گذاشتند صاحب کتابفروشی در مراجعه بعدی آن دو جوان، بيشتر با آنها گرم بگيرد و در نهايت قرار ملاقاتی به عنوان مهمان در منزل کتابفروش يا يکی از دوستان وی بگذارد..... هوشمند میگفت که ما خيلی نگران بوديم. اما به خطرش میارزيد. در منزل سرِ گفتگو باز میشود. از هر دری... و بالاخره معلوم میشود که تير به هدف خورده است. به ميزبان خود گفته بودند که هوشمند آذری نمیداند. ولی با دقت به مکالمات ميزبان و ديگر دوستانی که وارد معرکه شده بودند، گوش میداد و طبعاً خيلی زودتر از پويان به حقيقت پی برده بود. آنها به مقصود خود رسيده بودند.“
„اين دسته از مبارزين تبريز، شبکه گستردهای برقرار کرده و عملاً خود به يک گروه سياسی نسبتاً بزرگ تبديل شده بودند. به همين دليل میخواستند پويان را بيابند. از آن پس با رعايت پنهان کاری، در تماسهای بعدی گفتگوهايی در باره رابطه سياسی و تشکيلاتی انجام دادند. مشاهده کردند که افکار و نظريات سياسی شان بسيار به هم شبيه است. نهايتاً به اين نتيجه میرسند که شبکه تشکيلات تبريز با حفظ مرکزيت خود که متشکل از بهروز دهقانی، عليرضا نابدل، مناف فلکی و احتمالاً کاظم سعادتی بود، يکجا در گروه پويان- مفتاحی ادغام گردند.“
مانيز به عضويت „گروه“ در آمديم
„پس از چندی که از تشکيل گروه گذشته بود ما سه نفر نيز به صورت يک هسته به عضويت گروه در آمديم..... درنيمه اول سال ۴۹ مقالات کوتاهی در باره مسائل مختلف سياسی و تشکيلاتی، از جمله مقاله „رد تئوری بقا“ در درون گروه نشر پيدا کرد که بدون امضاء بودند.....“
„توقع عباس از ما برای کار گروهی مخفی در آن سالها، توقع بیجائی نبود. کار گروهی مستلزم انضباط و ديسيپلين سخت وحوصله زياد بود. ما آدمهای شاغلی بوديم که روابط نسبتاً گستردهای با محيط خود داشتيم. در عين حال سن و سال ما هم کم نبود. احمد متولد ۱۳۲۰ و من و رحيم متولد ۱۳۲۲ و عباس متولد ۱۳۲۴ بود. حتا پويان و مسعود هرکدام يکسال از عباس کوچکتر بودند. شايد به جز برخی از اعضای گروه صمد بهرنگی و يک نفر در بابل، تقريباً هيچيک از اعضاء گروه از ما مسنتر نبودند.....“
„بعد از اصلاحات ارضی و ساير تغييراتی که نام آن را „انقلاب سفيد“ گذاشتند،... سوالات و ابهاماتی بدواً در بين رهبری گروه به وجود آمد. مطرح میشد که تا کی و تا چه حد بايد مارکسيسم - لنينيسم را بياموزيم؟ با کسب حداقل شناخت از جامعه، چه وظائفی از پی آن برای گروه مطرح خواهد شد؟ در مورد روند نزديکی با گروههای مشابه و گام گذاشتن در راه تشکيل حزب طبقه کارگر، به طور واقعی چه چشماندازی وجود دارد؟ و يا گروه از چه زمان و با چه حد از آمادگی فکری سياسی، میتواند به فعاليتهای بيرونی دست بزند؟ و يا در برخورد با مسئله ياس و سرخوردگی تودههای وسيع خلق و سياست گريزی آنان چه تمهيدی بايد به کار بست؟ اصولاً وظيفه انقلابيون چيست و آيا در رابطه با ادعاهای شاه و تثبيت اوضاع و جزيره ثبات بودن ايران بايد همچنان دست روی دست گذاشته نظاره گر اوضاع بود؟ آيا زمينه شروع مبارزه مسلحانه در کشور به کلی تضعيف شده آيا دست زدن به مبارزه مسلحانه تنها بعد از تشکيل حزب طبقه کارگر مجاز است؟.....“
„مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتيک“
„مقاله رد تئوری بقاء که با اثبات ضرورت مبارزه مسلحانه با هدف تشکيل حزب طبقه کارگر تهيه شده بود، مباحث گروه را به پايان نرساند بلکه اين جزوه راه را برای بحثهای بيشتر و عميقتری که به اتخاذ مشی مبارزه مسلحانه منجر شد باز کرد. در اوائل شهريور سال ۴۹ عباس به ساری آمد. جزوه بلند تايپ شده „مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتيک“ نوشته مسعود احمد زاده را با خود داشت. ما اين جزوه را به اتفاق و با عجله مطالعه کرديم. محدوديت وقت و به خصوص شرايط روحی طوری بود که فرصتی برای تعمق و تفکر و بحث به ما نمیداد.....“
„عباس برای تشکيل اولين تيم عملياتی گروه گفت که احمد بايد هرچه زودتر برای ترک ساری و انتقال به تهران آماده شود. در آن جلسه احمد نبود. ما پيام عباس را به احمد داديم. برای رحيم و من مثل روز روشن بود که احمد با داشتن توانمندیهای خاص خود جزو اولين نفرات برای شروع عمليات چريکی گروه خواهد بود. احمد نيز که سرا پا شور و شوق بود ترتيب کار را داد. خانهاش را پس داد. از اداره استعفا کرد و به بهانه يافتن کاردل خواه خود در ذوب آهن اصفهان، ساری را ترک گفت..... در همين زمان بر حسب اتفاق من و رحيم از طرف اداره دارائی برای يک دوره آموزش مالياتی سه ماهه به تهران اعزام شديم. ما يک اتاق در طبقه دوم منزلی در نزديکیهای مخبرالدوله اجاره کرديم. قرار بود که احمد اصلاً به اين خانه رفت و آمد نکند. اما مگر میشد! هم او میخواست و هم ما! چارهای نبود. همه چيز گواهی میداد که ما قدم در راه بیبازگشتی گذاشتهايم. ما در تهران بهتر میتوانستيم عباس را به بينيم اما عباس ديگرچندان وقت آزادی نداشت......“
„اولين تيم عملياتی متشکل از چهار تن افراد ورزيده و چالاک گروه تشکيل شد. اينها عبارت بودند از کاظم سلاحی مسئول و فرمانده تيم، احمد زيبرم، حميد توکلی راننده ماهر ماشين و احمد فرهودی. اين چهار تن هريک با روحيه و کاراکتر خاص خود به عنوان يک واحد عملياتی شروع به کار کردند. اين تيم تا آنجا که به خاطرم مانده درنيمه دوم شهريور ماه تشکيل شد. اولين و مقدماتیترين مسئله اين تيم تهيه يک ماشين بود. بدون آن امکان هيچ کاری وجود نداشت. مرکزيت تصميم گرفت که با شناسنامهای جعلی و پول مختصر صندوق گروه، يک ماشين پيکان که بيش از همه در خيابانها وجود داشت خريداری شود.....“
„با عکس احمد شناسنامهای تنظيم شد. او به اتفاق رحيم از يکی از بنگاهیها، ماشين پيکانی با رنگ مناسب بمبلغ سيزده هزار تومان (که همه پس انداز گروه بود) خريدند. اعضای تيم با اين ماشين به شناسائی بانک ملی ايران شعبه ونک مشغول شدند. تمامی خيابانها و چراغ قرمزها و غيره را مورد شناسائی قرار دادند. بعد از حدود دو هفته بانک را مورد حمله قرار داده و موجودی آنرا (به اصطلاح آن زمان ما)، مصادره میکنند. اين اولين عمل مسلحانه گروه ماست که در دهم مهر سال۴۹ صورت گرفت....“
„تيم تنها يک اسلحه دست ساخت بدون خان که از يکی از قاچاقچيان در منطقه کردستان خريداری شده بود داشت که در اختيارکاظم فرمانده تيم بود..... تقسيم وظائف و به طورکلی برنامه عمليات تيم از شروع تا پايان مثلاً جای پارک ماشين و طرز پراکنده شدن افراد و حضور دکتر در صورت لزوم، همگی به طور کامل در نظر گرفته شده بود. تمام خلاقيتهای علمی و فکری در به سرانجام رساندن اين عمل به کار گرفته شده بود. مصادره بانک با موفقيت کامل انجام شد. به جز کاظم که اسلحه کمری داشت بقيه به کارد مجهز بودند. اما در عمل هنوز نواقصی وجود داشت. مثلاً احمد برای تغيير چهرهاش تنها يک چسب زخم بر بالای چشمش چسبانده بود که به هيچوجه کافی نبود. قرارشده بود هيچگونه شعاری در حين عمل داده نشود تا گروه از رديابی بعدی پليس سياسی در امان باشد......“
„تا آن زمان احمد را به اين حالت نديده بوديم..... مدتی گذشت تا به کنه ماجرا پی ببريم. گفت همه چيز به خير و خوبی گذشت. اما موقعی که حدود چند صد متر از بانک فاصله گرفتيم ناگهان صدای شليک گلولهای در داخل ماشين به گوش رسيد. احمد خود در جلو کنار راننده نشسته و کيفهای پول را در اختيار داشت تا در نقطهای معين پياده شده و تحويل رفيق ديگری بدهد.... کاظم سلاحی و زيبرم در پشت نشسته بودند. وقتی کاظم میخواست طپانچه را از ضامن خارج کند، به علت لقی و کهنگی آن و يا بیاحتياطی او تيری در میرود و به سر زيبرم اصابت میکند. او میگفت که خون زيادی فواره زد و به احتمال زياد اين رفيق کشته شده است! ما کاری نمیتوانستيم بکنيم. به او دلداری داديم..... همان شب احمد باخبر خوش برگشت. گقت رفيق کشته نشده رفيق دکتری که برای احتياط در نظر گرفته شده بود (دکتر چنگيز قبادی) او را پانسمان کرد ولی سرش کمی گيج میرود که تا چند روز بعد خوب خواهد شد. يکی دو روز بعد با عباس ديدار کرديم ماجرا را با او در ميان گذاشته پرسيديم که مقدار پول چقدر است؟ گفت يکبار که سريع شمرده شد بيش از دويست و بيست هزار تومان بود که به کلی دور از انتظار همه بود.
ملاقات عباس مفتاحی با صفائی فراهاني
„بعد از متلاشی شدن گروه بيژن جزنی در زمستان سال ۴۶، علی اکبر صفائی فراهانی و صفاری آشتيانی به فلسطين رفتند تا با تجربه اندوزی از مبارزات مسلحانه به کشور باز گردند. اما سه تن از بازماندگان گروه که شناخته نشده بودند، در پائيزسال ۴۷ گروه تازهای بر همان مبنا تشکيل دادند که بعدها به گروه جنگل معروف شد. صفائی فراهانی يکبار در تابستان سال ۴۸ با هدف جمعآوری رفقای ديرين و سازماندهی يک جنبش مسلحانه روستائی به ايران باز گشت و برخلاف انتظارش با گروه آمادهای روبرو گرديد. او سپس برای آوردن مقداری وسائل نظامی به فلسطين رفت و در بهار سال ۴۹ به اتفاق صفاری آشتيانی به ايران بازگشت. گروه به تدارکات مقدماتی برای ايجاد يک کانون چريکی در جنگلهای شمال پرداخت. در اين راستا با مصادره موجودی بانک ملی شعبه وزرا (يا يکی دو بانک ديگر؟) پول لازم را تهيه کرد. در تاريح ۱۵ شهريور ۴۹ يک دسته شش نفری حرکت خود را در جنگل آغاز کردند تا پس از شناسائی منطقه از نظر نظامی و جغرافيائی عمليات مسلحانه خود را عليه پاسگاهها شروع کنند. اين واحد طی چند ماه به شناسائی میپردازد. بخش شهری گروه نيز تمامی شبکه ارتباطات و کمک رسانیها را آماده میکند. با دستگيری غفور حسن پور در يک ماجرای فرعی، ساواک به موضوع حساس میشود. دو گروه از وجود يکديگر بیخبر بودند. اما برخی از اعضاء آنها با يکديگر سابقه دوستی وآشنائی فردی داشتند. از جمله آنها رابطه دوستی عباس مفتاحی و ناصر سيف دليل صفائی بود. اطلاعات مربوط به اين مناسبات و ماجراهای بعدی همه به نقل از عباس در سلول انفرادی اوين است.“
„ناصر در دبيرستان پهلوی ساری يک سال از ما جلوتر بود. از همان زمان ميان عباس و او آشنائی وجود داشت. بعداً در دانشگاه نيز گاه بگاه ديدارهايی عادی همراه با بحثهای سياسی داشتند. عليرغم اين در سالهای بعد هر يک فعاليتهای گروهی زير زمينی خود را از ديگری مخفی نگاه میداشت. عباس در عين حال با علی اکبر صفائی فراهانی که دبير هنرستان شهر ساری بود، آشنائی و رابطهای سياسی داشت. وقتی که در گروه بحثهای مربوط به ضرورت مبارزه مسلحانه جريان داشت، عباس در گفتگو با ناصر کم و بيش اين مباحث را در ميان میگذارد و به تدريج اين گفتگوها گسترش پيدا میکند. ناصر ديگر نمیتواند پا به پای عباس جلو برود. او روزی به عباس پيشنهاد میکند که بهتر است با يکی از دوستان که غريبه نبوده و با عباس آشنائی قديمیدارد اين مسائل را مورد بحث قرار دهند.“
„بدين ترتيب قرار ملاقاتی ميان عباس و دوست ناصر گذاشته میشود. پويان و احمد زاده نيز در جريان اين قضيه بودند. آنان به دليل اهميت موضوع و اين که مبارزه مسلحانه تنها معيار نزديکی نيروهای انقلابی مارکسيستی است و گروه نيز ديگر به لحاظ نظری آنرا پذيرفته و حتا شروع به تدارک آن کرده است برای اجرای اين ملاقات حساس موافقت میکنند. ناصر، عباس را با توافق قبلی به طور چشم بسته به خانه امنی میبرد. در اين خانه عباس با کمال تعجب، علی اکبر صفائی فراهانی را در مقابل خود میبيند. آنها بعد از سالها با هم ديدار میکردند.“
„مذاکرات ميان اين دو در تحليل نهائی به نتيجه نمیرسد. به نظر عباس دو علت وجود داشت يکی اين که فراهانی موضوع را ساده میگرفت با بيان اين که آنها چند نفری هستند که دست به کار شده و مقدماتی فراهم کردهاند از اين روی به کمک و ياری عباس و چند تن از دوستانش احتياج دارند. البته رعايت مسايل امنيتی نيز کار را مشکل میکرد. عباس میگفت فراهانی به مسايل پنهانکاری خيلی حساس بود و حتا سوالات وی نيز حاکی از رعايت امنيت خودش بود. پيشنهاد صفائی برای همکاری، جنبه مذاکره بين دو گروه را نداشت بلکه بيشتر شخصی بود. عباس میگفت فراهانی با وی همانند سالهای دوره آشنائی دبيرستانی برخورد میکرد که وی محصل و او دبير بود. بعد از چندين سال که از آن زمان گذشته بود، عباس خود سازمانده اصلی گروهی مخفی و زير زمينی بود که طی چند سال کوشش اکنون در مرحله عمل انقلابی قرار گرفته بود.“
„البته عباس نيز به دليل پنهان کاری و دور انديشی نمیتوانست از گستردگی گروه و امکانات و تدارکاتی که در جريان بود صحبت کند. علت ديگر؛ مربوط به ضرورت شروع مبارزه مسلحانه نبود، بلکه حول اين موضوع دور میزد که اين مبارزه از کجا بايد شروع شود و به قول معروف کانون اصلی شروع مبارزه کجاست؟... اين دو نفر در اين مورد نتوانستند به توافق برسند......“
ملاقات مسعود احمد زاده و حميد اشرف
„ملاقات عباس مفتاحی و صفايی فراهانی گرچه نتيجه مشخصی نداشت اما آغازگر برقراری روابط ميان دوگروه گرديد. عباس، پويان و مسعود به اين نتيجه میرسند که بايد با صراحت بيشتری با آن دوستان در باره موقعيت و امکانات گروه صحبت کنند.
اين ملاقات به لحاظ ايجاد اعتماد قدم مهم ولی اوليه به حساب میآمد. درپی تماسهای بعدی قرار شد از دو طرف دو تن ديگر به اين گفتگوها ادامه دهند. اين بار مسعود وحميد اشرف به ملاقات هم میروند. گويا از سوی ديگر نيز گفتگوهای عباس وصفايی فراهانی مورد توجه قرار میگيرد. آنها نيز به اين نتيجه میرسند که در اين طرف عزم و ارادهای جدی در مبارزه با رژيم وجود دارد. اما صفائی فراهانی برای شروع عمليات عجله داشت و به نتيجهاين گفتگوها چندان خوشبين نبود. به هرحال ملاقات دوم به نتايج مشترکی برای همکاری و نزديکی دو گروه منجر میشود....“
„ملاقاتهای عباس و مسعود رویهمرفته طی ماههای مهر تا آذر انجام گرفت. عمل بانک ونک در دهم مهر ماه صورت گرفته بود. عجلهای که در کارها صورت میگرفت در بطن روابط و گفتگوهای مهم ميان دو گروه قابل تبيين است. در اين ملاقات مسعود عمل بانک ونک را که کار گروه بوده مطرح میکند. از آن سوی هم عمل بانک ملی شعبه وزرا مطرح میشود. عباس به عمليات بانک زنی ديگری که توسط گروه حميد اشرف انجام شده بود اشاره کرد ولی به يادم نمانده است. به هرحال اين ملاقات، نقش تعيين کنندهای برای نزديکی و آغاز همکاری عملی دو گروه (که به گروه يک و گروه دو شناخته شدند) داشته است.
انتقال احمد فرهودی به جنگل، اولين گام وحدت
„کمی به عقب بر میگردم. احمد بعد از خداحافظی با من، برای ديدار پدرش که از ساری به تهران آمده بود به منزل برادرش اکبر رهسپار میشود. اما اکبر نيز به اتفاق دو برادر ديگرش توسط پليس به شهربانی مرکز برده شده بود. اکبر که مهندس شاغل بود به دليل کار اداريش میبايست برای برداشتن چيزی به منزلش میرفت. شهربانی به او بد بين نبود او را به اتفاق يک پاسبان به منزلش میفرستند. او سر کوچه با اشاره به آبرو در ميان همسايگانش از مأمور مراقب خود خواهش میکند که همانجا بايستد تا چند دقيقه ديگر برگردد! سپس تنها به طرف آپارتمان خود میرود. در اين فاصله ناگهان احمد را در نزديکی خانه خود میبيند.“
„بدون معطلی میگويد: „احمد فرار کن! الان ترا میگيرند!“. احمد متوجه خطر میشود و بدون اين که نظر کسی را جلب کند بلافاصله محل را ترک کرده برای برداشتن اسلحه کمری خود به خانه میرود. وی برای تماس با گروه به جاهائی که حدس میزد سر میکشد. غروب همان روز او به قهوه خانهای که در يکی از خيابانهای جنوب شهر واقع بود میرود. در اين محل اغلب ما با عباس ديدار داشتيم. او اميدوار بود که عباس را در آنجا ببيند.“
„احمد را در خانه امنی نزد احمد زيبرم نگه میدارند. اما او حاضر نمیشود گريم کرده يا کلاه گيس برسرکند و به اين دليل نمیتوانست از خانه بيرون بيايد. اندامی درشت و بلند داشت که خيلی زود نظرها را جلب میکرد. عباس بشوخی میگفت گريم کردن را قرتی بازی میدانست. او با احمد زيبرم خيلی اخت شده بود انگار که سالها هم ديگر را میشناختند (تمام اين قسمت را من از گفتههای عباس در سلول اوين نقل میکنم). حدود دو ماه احمد درتهران بود. به خاطر خودداری از گريم و تغيير قيافه، از خانه بيرون نمیرفت. دو گروه بعد از توافق مسعود و حميد اشرف به هم نزديک میشوند....“
„....در ادامهاين روند، به منظور شروع همکاری مشترک، تصميم میگيرند احمد فرهودی را به گروه جنگل منتقل کنند. من نمیدانم که مسائل تقدم شروع مبارزه مسلحانه شهر يا روستا چگونه حل شد، اما آن چه که انجام شد انتقال احمد به جنگل بود. اين امر اولين اقدام عملی وحدت ميان گروههای يک و دو محسوب میشود.“
„احمد چند ماه پيش در همان بحثی که عباس در ساری مطرح کرده بود با ايجاد کانون چريکی روستائی (در کوه و جنگل) کاملاً مخالف بود. وی چنين کاری را بدون حمايت تودههای روستائی نشدنی و نادرست میدانست. با اين وصف چند ماه بعد احتمالاً در اواخر دیماه به گروه جنگل میپيوندد. آنچه که از صحبتهای عباس بهيادم مانده اين است که احمد همچنان مخالف بود....“
„بههرحال احمد را با احتياط و محافظت کامل، تحويل تيم جنگل میدهند. احمد ناباورانه بعد از چند سال صفائی را در آنجا میبيند. بدين ترتيب رفيق احمد فرهودی به عنوان آخرين نفر در تيم جنگل جای میگيرد. صفائی فرمانده تيم هم به دليل مناسبات ميان دو گروه و هم به دليل شايستگی شخصی احمد او را به معاونت گروه بر میگزيند. اين انتصاب مورد انتقاد سايرين قرار میگيرد اما صفائی ضمن دفاع از تصميم خود میگويد چندی بعد خودتان او را تأييد خواهيد کرد. احمد با ديدن صفائی فراهانی و ديگران در جنگل و تدارکاتی که تا آن زمان انجام شده بود، نظر موافق پيدا کرد و با روحيهای مصمم و شايستگیاش به زودی مورد تأييد همه اعضاء تيم قرار گرفت.“
۱۹ بهمن ۴۹، حمله مسلحانه به پاسگاه سياهکل
„پليس بعد از ناکامی از يافتن رد پائی از احمد، دوهفته بعد، مجدداً بسراغ ما آمد. اين بار ما را درزير زمين شهربانی مرکز در يک بازداشتگاه موقت يک شب نگاه داشتند.... „
„عليرغم اين که خبرحمله به پاسگاه سياهکل در روزنامه های آن زمان به صورت يک خبر فرعی و بیاهميت منتشر شده بود، اما در عمل رژيم با بستن جادهها و ايجاد محاصره نظامی در اطراف سياهکل و لاهيجان و ارسال نيرو به منطقه و پرواز هلی کوپترها و غيره همه مردم دور و نزديک را کنجکاو و حساس کرد. ميان دستگيری آخرين نفرات جنگل در چهارم اسفند تا روز اعدام سيزده تن در ۲۶ اسفند تنها سه هفته فاصله وجود داشت.“
„بدينسان ۱۹ بهمن ۴۹ سرآغاز راه و شيوهای به کلی تازه و حاد از مبارزه در کشور شد که تا يکی دو نسل قبل از آن سابقه نداشت. اين روز عملاً به نقطه اميدی برای پايان يکه تازی و قدرقدرتیشاه و درباريان و وابستگان آن تبديل شد. برای دو تن از کشته شدگان در جنگل و سيزده تن اعدامی که رويهم ۱۵ نفر میشدند، شعر حماسی و شورانگيز „پانزده مرد دلير“ که گويا از راديو بغداد نيز پخش شد، در ميان مردم ايران به خصوص روشنفکران و دانشجويان
بازتاب وسيعی يافت.
„پانزده مرد دلير“
„آن که میگفت; حرکت مرد در اين وادی خاموش و سياه برود شرم کند!“
„مويه کن بحر خزر
گريه کن دشت کوير
پيرهن چاک بده جنگل سرخ گيلان
قلب خود را بدرای قله سرسخت البرز
پانزده مرد دلير
پانزده جان بکف دست درآوردگه رزم عظيم خونشان رنگ خروش
خونشان جلوه دلهای اميد ريخت از خنجر ضحاک زمان بر سر خاک
بنگر خلق ستمديدهايران به بند
که چسان بيشرفان، قاتلها، میربايند ز آغوش تو فرزند تر را“
بازداشت ما توسط ساواک
„روز چهارم اسفند از محل اداره دارائی بهشهر برای ديدار با خواهرم به گرگان رفتم شب ساعت حدود نه مأموران ساواک مرا دستگير و به ساری بردند.
„همان شب با يک ماشين لندرور که معمولاً ساواکیها از آن استفاده میکردند، من و رحيم را جداگانه به تهران بردند. در نيمههای شب به زندان قزل قلعه رسيديم..... از همان اوائل با چهره آشنائی روبرو شدم. اين چهره آشنا رفيق کاظم سلاحی بود. من و رحيم يک شب درپائيز سال ۴۶ در اتاق تکی عباس او را ديده بوديم. همان شبی که در زير راه پله آپارتمانش عباس موضوع عضويت ما به گروه را با ما در ميان گذاشته بود. کاظم کمی چاق شده بود يا بهتر است بگويم کمی باد کرده بود. يک روز ديدم که او در وضعيت ناراحت کنندهای چندين بار به دست شوئی رفت و به شکل محسوسی میخواست با من تماس بگيرد. گويا موردی در پروندهاش به اصطلاح „رو“ شده بود. در يک فرصت مناسب به من گفت که دوست شما (منظورش احمد بود) دستگير شده و از آن طريق او را مجدداً به بازجوئی کشاندند. تا آن زمان من از دستگيری احمد خبر نداشتم. اما آن چه که کاظم را نگران کرده بود، ابعاد گسترده يورش ساواک به گروه بود. دستگيری احمد که از او به طور ويژه مراقبت کرده بودند، حاوی اخبار بسيار بدی در مورد دامنه ضربات بر گروه بود.....“
„بعد از دستگيری احمد در کوهستانهای سياهکل، ماجرای بانک ونک اين بارتوسط ساواک دنبال شد. احمد در باره من ورحيم گفت کهاينها کارهای نبودند و به اصطلاح „زِه“ زدند و يا „بريدند“. بدين ترتيب ما را از زير ضرب بيرون کشيد. با اين حال ساواک بد گمان شده بود و علت دستگيری ما نيز اين بود. البته ساواک ما را تحت هيچگونه فشاری قرار نداد. احتمالاً با مطالعه پرونده بانک در شهربانی و گفته احمد حساسيت چندانی عليه ما ايجاد نشد.....“
اوين
„در اواخر فروردين سال ۵۰ جمعی از زندانيان انفرادی قزل قلعه را به زندان پادگان جمشيد آباد بردند.... مأموران در سکوت کامل مرا با چشمهای بسته به اتاق بزرگی بردند که چند نفرگويا از قبل در آن بودند. مهدی سامع، ابراهيم نوشيروان پور، وجيه الله قاسمی و يکی دو تن ديگر بودند.... من حدود يک ماه در اين اتاق گذراندم و از همانجا نيز آزاد شدم. در اتاق گاهی بحث و گفتگوی سياسی البته به طور محتاطانه صورت میگرفت. نوشيروان پور مدام در باره پسر يازده ماهه خود حرف میزد. او با تحقير خاصی، ياران ديروزیاش را که اغلب اعدام شده بودند بباد انتقاد و تمسخرمیگرفت. مواضع سياسی او، جانبداری از رژيم و تمجيد از مزايای يک زندگی شخصی خوب و مرفه و غيره شده بود. قاسمیکه شغلش کتاب فروشی بود، آدمی مقاوم و متکی به خود به نظر میرسيد. او با يک دندهگی و سر سختی خاصش با نوشيروان پور درگيری پيدا میکرد. هيچ کس از پرونده ديگری چيز زيادی نمیدانست. اما معلوم بود که قاسمی تحمل حرفهای نوشيروان پور را ندارد. در آن فضای رعب و ترس حاکم بر اوين، يک روز، کار اين دو به مجادله و زدو خورد کشيد.....“
„شايعه بود که نوشيروان پور بعد از آزادی به همکاری با ساواک ادامه داد. برخی از رفقای زندان دلائل مشخصی از همکاری او با شکنجهگران در دست داشتند. در هر صورت نوشيروان پور در اواخر سال ۵۳ به اتهام خيانت و همکاری با ساواک توسط سازمان چريکهای فدائی خلق ترور شد.“
آزادی از زندان، تماس با عباس
„روز ۲۵ ارديبهشت من و رحيم به طور جداگاه از زندان آزاد شديم. ساواک نيز از ما مدرکی به دست نياورده بود. من با دادن تعهد عدم فعاليت و گزارش به موارد مشکوک و غيره که میگفتند روال کارساواک است، مجدداً به کار خود بازگشتم. طی سه ماه گذشته ماجراهای زيادی اتفاق افتاده بود. ۱۳ تن از گروه جنگل (تنها احمد از گروه ما بود) اعدام شده بودند. درششم فروردين ماه سال۵۰ يک تيم عملياتی به مسئوليت مسعود احمد زاده به کلانتری قلهک حمله میکنند و پس از کشتن نگهبان مسلسل يوزی او را ضبط میکنند. در همين روزها شاخه تبريز گروه با تشکيل يک تيم چريکی به کلانتري۵ تبريز حمله کرده و در جريان آن يک پاسبان نيز کشته میشود. چند روز بعد در ۱۶ فروردين، باقیمانده گروه اول حميد اشرف و اسکندر صادقی نژاد، سرلشگر فرسيو دادستان ارتش را در جلوی منزلش ترور میکنند که به درجه سپهبدی ارتقا میيابد. از حمله به پاسگاه سياهکل تا ترور سرلشگر فرسيو، رژيم مجبور میشود عجز خود را در جلوگيری از موج چنين عملياتی نشان دهد. مقامات امنيتی طی اعلاميههای متعدد، عکسهای بزرگ شده ۹ تن ازانقلابيون را در سرتاسر کشور منتشر و برای هر يک صد هزار تومان (اين مبلغ در آن زمان معادل دوازده هزار دلار بود) جايزه تعيين مینمايند.“
„آن چه که چريکها در قدم اول در پیاش بودند يعنی شکستن ديوارهای سکوت و خفقانِ استبداد، طی همين مدت کوتاه البته با تلفات و ضايعات انسانی به دست آوردند. بخش وسيعی از مردم ايران از اين ماجرا و استمرار آن واقف شدند. شعر مشهور „پانزده مرد دلير“ دست به دست میگردد. موجی که از جانب چريکها به راه افتاد، باز هم شتاب میگيرد. در ۲۴ فروردين ماه درتهران در يک جنگ و گريز خيابانی هنگام پخش اعلاميه چريکها، رفيق جواد سلاحی (برادر برزگتر کاظم) با اسلحهاش خود کشی میکند. جواد اولين رفيق فدائی است که در جريان درگيریهای مسلحانه خود کشی کرد. به همراه او عليرضا نابدل زخمی و دستگير و زير شکنجههای شديد قرار میگيرد. در چهارم (يا پنجم) ارديبهشت ماه، اولين تيم مشترک چريکی دو گروه به فرماندهی نظامی اسکندر صادقی نژاد و مسئوليت سياسی امير پرويز پويان به بانک ملی شعبه آيزنهاور حمله کرده و موجودی آن را تصاحب میکنند. در جريان عمليات پويان برای مشتريان و کارکنان بانک در باره اهداف و مقاصد سياسی چريکها و افشای رژيم سخنرانی میکند. چندی بعد در ۲۷ ارديبهشت ماه طی يک درگيری مسلحانه پرانعکاس درکوی نيروی هوائی تهران، امير پرويز پويان و رحمت پيرو نظيری کشته میشوند. در همين روز اسکندر صادقی نژاد حين اسباب کشی محاصره و کشته میشود. قبل از اين حادثه بهروز دهقانی دستگير میشود. او را آن قدر شکنجه میدهند تا بالاخره جان میسپارد. بدون اين که چيزی گفته باشد.“
„در يکی از روزهای تير ماه چنگيز قبادی، مهرنوش ابراهيمی (همسر چنگيز)، بهرام قبادی و محمد علی پرتوی درجريان شناسائی از بيراهههای ورودی به جنگلهای نزديک نوشهر مورد سوء ظن قرار گرفته و به عنوان مشکوک بازداشت و با ماشين خودشان به ساری منتقل میشوند. بعد از تماس با تهران قرار میشود آنها را برای تحقيقات بيشتر به تهران بفرستند. به جز چنگيز که رانندگی ماشين را بر عهده داشت به بقيه دست بند زده و با دو مأمور مسلح ساواک به سوی تهران روانه میکنند. هنوز چند کيلومتر از ساری دور نشده بودند که چنگيز بر سرعت ماشين میافزايد و ضمن تهديد مأموران بدون معطلی ماشين را چپ میکند. ماشين با چند غلط به مزرعه مجاور جاده میافتد. در جريان اين حادثه چنگيز و مهرنوش از تاريکی شب استفاده کرده موفق به فرار میشوند. اما بهرام قبادی و محمدعلی پرتوی که مورد اصابت گلوله قرار گرفته و زخمیشده بودند نتوانستند فرار کنند.“
„رحيم و من به سرکارمان میرفتيم. من هرروزه از ساری به اداره دارائی بهشهر رفت و آمد میکردم. رحيم نيز به اداره دارائی آمل منتقل شده بود....“
„چندی بعد (درست به خاطر ندارم شايد در اواسط مرداد ماه بود) از طريق ارتباط رحيم، قرار ملاقاتی از عباس به ما رسيد. ماشين برادرم را قرض کرده به اتفاق رحيم به محل قرار در بابل رفتيم. تمام ردهای احتمالی را پشت سر خود کنترل کرديم. در يکی از خيابانهای فرعی و در يک کوچه دو طرفه از روبرو شخصی با موی بور که تنها از طرز راه رفتنش پی برديم که عباس است بهسمت ما میآمد. در آن هوای گرم و مرطوب به خاطر حمل اسلحه، کت بر تن داشت وعينک شيشهای بر چشم. با گريمی که کرده بود به کلی عوض شده بود. او البته با محافظی که ما متوجه نبوديم همراهی میشد و قبلاً محل قرار را چک کرده بودند. به طرف ماشين رفتيم. عباس روی صندلی عقب نشست و رحيم در جلو. تمام صحبت ما در ماشين صورت گرفت. به بابلسر رفتيم بدون ايستادن برگشتيم و از طريق بابل به آمل و محمود آباد رفته و برگشتيم..... نسبت به تلفات سنگينی که تا آن موقع وارد آمده بود ابراز ناراحتی میکرد. از کشته شدن پويان و اين که او کی بود و چه شخصيتی داشت صحبت کرد و در پايان تأکيد کردکه من و رحيم بايد منتظر دستور گروه برای مخفی شدن باشيم. او از جايگزين شدن کادرهای از دست رفته حرف زد و قرار ذخيرهای با ما گذاشت که میبايست به صورت پيام رمزی در صفحه آگهی تسليت در روزنامه کيهان يا اطلاعات درج میشد (من چندان از محتوای صحبتهای عباس بيشتر از آن چه که نوشتم به ياد نمیآورم!). اين ملاقات در شرايطی صورت گرفت که عباس پس از انتشار عکسهای صد هزار تومانی، در تهران بود و تنها برای ديدن ما به بابل و در واقع برای آخرين بار به سرزمين زيبای مازندران آمده بود.“
„قول و قرارها گذاشته شد. من تمامی مدارک و عکسها و هر رد ديگری که در منزل داشتم از بين بردم. خودم را کاملاً آماده کردم. وقت سفر با بالهای ايمان وآرزو برای ما نيز فرا رسيده بود. ما در حالت انتظار همچنان علنی زندگی میکرديم.“
وحدت دو گروه، تأسيس (سازمان) چريکهای فدائی خلق
„مطالب زير به نقل از عباس در سلول اوين است: بعد از حمله به پاسگاه سياهکل و دستگيری و متلاشی شدن گروه جنگل و دستگيریهای بخش شهری، به طورکلی تشکيلات گروه اول، به شدت ضربه خورد. در واقع از کل گروه بيش از يک يا دو تيم عملياتی شامل حميد اشرف، اسکندر صادقی نژاد، محمد صفاری آشتيانی، رحمت پيرو نظيری و منوچهر بهائی پور وچند تن ديگر، باقی نمانده بودند. در مقابل تشکيلات گروه ما (گروه دوم) به جز دستگيری و اعدام احمد فرهودی و دستگيری کاظم سلاحی و چند رفيق سياسی (غير مسلح) از جمله رحيم و من، با سازمان يافتگی گسترده، تقريباً دست نخورده باقیمانده بود. در چنين شرايطی موضوع وحدت دو گروه به حالت تعليق در آمد. اعضای گروه اول به فکر ترک کشور افتادند. اما بعد از تماس ميان دو گروه، آنها متوجه میشوند که عمليات حمله به کلانتری قلهک و کلانتری تبريز کار ياران گروه دوم است. آنها ضمن خوشحالی زياد، تغيير عقيده دادند و بلادرنگ طرح از پيش آماده ترور سرلشگر فرسيو را به اجرا میگذارند. بعد از اين عمل دو گروه در هم ادغام میشوند. از آن پس يعنی در اواخر فروردين ماه سال ۵۰ دو گروه با يک مرکزيت جديد، به احتمال زياد شامل احمدزاده، پويان، عباس، حميداشرف و اسکندر صادقی نژاد تحت نام „چريکهای فدائی خلق“ اعلام موجوديت میکنند.“
„... قصد آنان اين نبود که در شروع، تنها يک „سازمان“ يا „گروه“ انقلابی به اين شکل از مبازره دست بزند تا ديگران به آنها بپيوندند. بلکه نشان دادن اين نوع مبارزه به محافل و گروههای مشابه و افراد مبارز بود که خود با هر امکانی که دارند اين شکل از مبارزه را شروع و ادامه دهند (در انتهای کتاب مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتيک مسعود احمد زادهاين توصيه آمده بود). به هرحال در سال اول مباره چريک شهری از نام گروه يا سازمان استفاده نشد.“
دستگيری عباس مفتاحي
„عباس همچنان به کار سازماندهی گروه دوم مشغول بود. او میبايست اعضاء گروه را در واحدهای جديد در تهران سازمان دهد. سير پر شتاب حوادث و درگيریها و تلفات پی در پی، امر سازماندهی را با خطرات زيادی مواجه میکرد.“
„کادرهای مورد لزوم از نقاط مختلف مکانی و تشکيلاتی گروه تعيين میشدند. رحيم و من نيز جزئی از اين برنامه و تلاشها بوديم که به نتيجه نرسيده بود. ما مستقيماً با عباس از سالها پيش در ارتباط بوديم. تماس با ما بسيار آسان بود اما تماس با کسانی که بين آنها غالباً هيچ آشنائی مستقيم و چهره به چهره وجود نداشت مشکلات و خطرات بزرگی در بر داشت. در اين موارد از علائم و نشانیهای اختصاصی استفاده میشد. اين کار در بطن شرايط ضربه خوردنها و تعقيبها و يورشهای ساواک هميشه با خطرات بزرگ همراه بود. در يکی از اين موارد، رفيقی از شاخه آذربايجان گروه، بدون اين که بداند طرف ملاقات وی عباس است دست گير شده و در زير شکنجه محل و مشخصات قرار را افشاء میکند. در همان ماههای اوليه حداقل ۲۴ ساعت (در اصل سه روز) زمان اضطراری برای مقاومت صد در صد در زير شکنجه تعيين شده بود. اما خيلی زود روشن شد که اين وقت بيش از حد طولانی است و با شدت و فشردگی شکنجهها و تحمل افراد خوانائی ندارد. از اين روی بعد از چند تجربه تلخ، از اين وقت اجباری به تدريج کاسته شد تا بالاخره به شش ساعت و نهايتاً چهار ساعت محدود شد. در عين حال روش ساواک در دستگيریها، تحت شرايط مبارزه جديد اجباراً تغيير کرد. شکار قربانیها در اختفا و پنهان سازیهای چندين ساله بهکنار رفت. غير از اين هم نمیشد.“
„در دستگيری عباس ساواک با در دست داشتن ساعت و محل قرارو علائم مربوطه و حدس قوی برای روبرو شدن با يک چريک مسلح، تدارکات زيادی در نظر گرفت. در حول و حوش محل قرار در يکی از خيابانهای تهران، چندين مأمور مخفی ساواک بهاشکال و لباسهای مبدل مستقر شدند. يکی از ساواکیها به نام ناصر که اهل ساری بود بهجای رفيق ملاقات کننده با داشتن علامتهای تعيين شده، منتظر عباس میشود. عباس چون اطلاعی از ساواکی بودن اين شخص نداشت و چون اين ملاقات برای اولين بار صورت میگرفت و از پيش نيز شناسائی مشخصی ميان عباس و رفيق دستگير شده وجود نداشت، با مشاهده اين هم شهری کمی آشنا همراه با علائم شناسائی تشکيلاتی، گمان میکند اين فرد همان رفيق مربوطه است و شروع به سلام و احوال پرسی میکند که يکباره ساواکیها بهاو هجوم میآورند. عباس به سرعت اسلحهاش را میکشد اما باو مجال نمیدهند. هفت هشت نفر بروی او میريزند. او خميده بر روی زمين به حال نشستهمانند کسی که در حال سجود است، زير فشار تقلا میکند تا اسلحه را به چانهاش نزديک کند. بالاخره موفق میشود. ماشه را میچکاند. اما طپانچه عمل نمیکند. تمام پيشانیاش بزمين سائيده و زخمی میشود. کار از کار گذشته بود. عباس را دستگير میکنند. او که به قول خودش با چنين بد شانسی غيرمنتظرهای روبرو شده بود، به دستگير کنندگان خود میگويد "صد هزار تومان جايزه را برديد"! „
„او را به سرعت از معرکه بيرون برده يک سر به زير زمين اوين برای شکنجه منتقل میکنند. بعداز مدت کمی پرويز ثابتی مقام امنيتی میآيد و ظاهراً با ادب و احترام بهاو میگويد خوب آقای مهندس شما حالا دستگير شدهايد و همه چيز تمام شده، بهتر است به همه سوالهائی که از شما میشود پاسخ دهيد! عباس پاسخ میدهد: من چيزی نمیدانم!! ثابتی میگويد خودتان خواستيد با شما طور ديگری رفتار شود و زير زمين را ترک میکند. حالا نوبت شکنجهگران است. عباس هيچ سخنی نمیگويد. او را به تخت میبندند و بیهوش باز میکنند. دوباره میبندند. بارها بيهوش میشود. سخنی از دهانش شنيده نمیشود. روز و شب از پی هم میگذرند. به هر وسيله که در آن زمان داشتند متوسل میشوند. نتيجهای نمیگيرند. عباس چيزی نمیگويد. بالاخره شکنجهگران مجبور میشوند يکی يکی از اطلاعاتی که داشتند به اصطلاح برای او رو کنند. او فقط تأييد يا تکذيب میکند. عباس در زير شکنجههای گوناگون هيچ اطلاعی به شکنجهگران نداد. تا دوهفتهاين روال ادامه میيابد. دانستههای زنده عباس طی اين مدت میسوزد. او اطلاعات بسيار زيادی داشت. چند سال مسئوليت سازماندهی گروه با ارتباطات گسترده از يک سو و داشتن مسئوليت اصلی سازماندهی انتقال تشکيلات سياسی گروه به تشکيلات تيمهای چريکی از سوی ديگر او را در وضعيت ويژهای قرار داده بود. اگر او دهان باز میکرد، فاجعه رخ میداد. او که از ارادهای فوقالعاده قوی برخوردار بود به گفته خودش طی دو هفته اول شکنجه، (که شديدترين مرحله شکنجههايش بود)، هيچ فريادی نکشيد. او در واقع حسرت يک آخ گفتن را به دل آنها باقی گذاشت! بعدها در سلول اوين از او پرسيدم چه نوع شکنجههائی اعمال میکردند؟ میگفت شکنجه اصلی شلاق بود. انواع ديگری هم بود. از جمله برای ايجاد درد، مچ دست و انگشتانش را به ميز مخصوصی میبستند به طوری که قادر نبود هيچ عکس العملی نشان دهد و سپس سوزن را بزير ناخن فروکرده آهسته آهسته میخراشيدند. به اين ترتيب تمامی ناخنهای او را همراه با درد شديد يکی يکی سياه کردند. میگفت زير ناخن رشتههای متعدد عصب میگذرد و اين کار دردناک است. میگفت همه فکر میکنند ناخنها را با انبردست میکشند! اما اين طور نيست ناخنهای سياه شده میافتادند. در تمام اين موارد او اصلاً واکنشی نشان نمیداد انگار کهاين شلاقها و شکنجهها با بدن وی کاری نداشتند. کف پاهايش متلاشی شدند. پس از بخيه و پانسمان اضطراری، دوباره شکنجه ادامه میيافت. اين بخيه زنیها تکرار میشد. بارها بهوشش میآوردند. اما نتيجهای نمیگرفتند. شکنجهگران از اين که طی دوهفته يک آخ هم از او نشينده بودند، سخت احساس حقارت میکردند. از مقاومت عباس به ستوه آمده بودند. میگفت بعدها که ديگر مسئلهای باقی نمانده بود که رو نشده باشد، بازجويان به اطلاع تازهای دست میيابند. اما عباس نمیپذيرد. آنها اصرار میکنند او قبول نمیکند. تهديد به شکنجه میکنند عباس کاغذ را پاره کرده و میگويد شروع کنيد! آنها عقب میکشند و میگويند عصبانی نشو! مسئلهای نيست! به اين ترتيب شکنجهگران بعد از مدتی که از دستگيری عباس میگذرد سعی میکنند از در مسالمت و به اصطلاح دوستی و احترام وارد شوند. عباس نيز به اين بهانه که همه اطلاعاتش همين بود که مورد تأييد قرار داده و ديگر چيزی برای گفتن ندارد، سعی میکرد از در ديگری به مقاومتش ادامه دهد (تمام موارد مربوط به چگونگی مقاومت عباس در زير شکنجه به نقل ازگفتهها و توضيحات خودش میباشد).“
„کمی زودتر از دستگيری عباس، مسعود احمد زاده سر قرار مناف فلکی در يکی از خيابانهای تهران توسط کميته شهربانی دستگير میشود. مسعود توسط دو نفر، اسدالله مفتاحی و حسن نوروزی به عنوان گارد محافظ همراهی میشد. اما آنها کاری نمیتوانند انجام دهند. مأموران کميته، مسعود را که از ناحيه سر زخمی و خونين و بيهوش شده بود در اتومبيل قرارمیدهند. محافظين تصميم میگيرند ماشين را با پرتاب نارنجک منفجر کنند. شيشههای ماشين بالا کشيده شده بود. نارنجک پس از اصابت به بدنه ماشين به داخل جوی آب افتاده و منفجر میشود.“
„مأموران کميته مسعود را به سرعت از معرکه دور کرده و مستقيماً به زير شکنجههای وحشيانه قرار میدهند. اما مسعود هيچ سخن نمیگويد. بعد از ۲۵ روز او آدرس خانه تکیاش را که عباس از آن مطلع بود در اختيار شکنجهگران قرار میدهد.“
„قصد مسعود اين بود که دوستان از زنده بودن وی باخبر شوند. عباس بعد از اين مدت به آن خانه میرود اما زن صاحب خانه مشوش و دستپاچه از خانه بيرون میرود. عباس متوجه شده به سرعت محل را ترک میکند. او میگفت که تصميم اين بود که هر رفيق بعد از دستگيری حداکثر به مدت سه روز مقاومت مطلق بکند. اما مسعود ۲۵ روز از گفتن آدرس اين خانه مشترک خودداری کرد. در زندانها عليه مناف فلکی فضای بسيار بدی به وجود میآيد. ساواک نيز با مانورهای ماهرانه به آن دامن میزند. تا آن زمان کادرهای ورزيدهای مانند عليرضا نابدل، جواد سلاحی و حتا رهبرانی مانند مسعود و عباس خود مستقيماً اعلاميه چريکها را پخش میکردند. اين امر مورد انتقاد جدی سايرين قرار گرفت. پخش اعلاميه توسط مسعود و عباس برای هيچکس قابل قبول نبود. شايد اين عمل از روحيه چپ روانه و عملگرائی حاکم بر گروه ناشی شده بود. شايد! به هيچوجه چنين بیاحتياطیهائی منتفی نيست. اما بار اصلی چنين اقدامی تنها چپ روی نبود. نبايد فراموش کرد که در ذهن همه مبارزان در آن سالها، رها کردن اعضای تشکيلات حزب توده توسط بعضی از رهبران طراز اول آن، سنگينی تلخی داشت. اقدام مسعود و عباس و ديگران، برای تغيير اين واقعيتها و عوارض ذهنی آن بود که به نوعی عکسالعمل روانی- تاريخی تبديل شده بود. او و ديگر رهبران جنبش در همان سالهای قبل از شروع مبارزه چريکی، نسبت به تفکيک خود با اعضای ساده، حساسيت داشتند. به همين دليل برای خنثی کردن اين پيشينه تاريخی، آنها عليرغم موقعيت نظری و سياسی و تشکيلاتی شان درشروع مبارزه، به پخش اعلاميه نيز دست میزدند. در مقابل انتقادات وارده در اين زمينه مسعود احمد زاده همچنان بر سر نظر خودش بود.“
„با فرار مهرنوش ابراهيمی و چنگيز قبادی بعد از ماجرای چپ کردن اتومبيل در نزديکی ساری، اين دو رفيق خود را به تهران میرسانند. بعد از تماس با تشکيلات هر يک از آنها در تيمهای جداگاه سازماندهی میشوند. تيمی با شرکت سالمی، سيد نوزادی و عاطفه جعفری بفرماندهی چنگيز قبادی تشکيل میشود. در ۸ مهرماه ۱۳۵۰ خانه تيمی در محاصره ساواک قرار میگيرد. در يک درگيری مسلحانه، چنگيز قبادی، سالمی و نوزادی کشته میشوند. عاطفه جعفری نيز دستگير میشود. مهرنوش ابراهيمی نيز در درگيری ديگری در همان سال ۵۰ کشته میشود.....“
„بعد از دوهفته مرا از سلول به همان اتاق عمومیکه چند ماه پيش بودم، منتقل کردند. منتها اين بار جمعيتی حدودسی نفر آنجا بودند. جا برای خوابيدن وجود نداشت. از اين جمع کسانی را که اکنون به خاطر میآورم عبارتاند از: پرويز بابائی (مترجم)، حسن جعفری از اعضای گروه شاخه تبريز، جمشيد نوائی (مترجم)، فرج سرکوهی (از گروه معروف به ستاره سرخ)، عباس هوشمند (از اعضای گروه پويان)، حماد شيبانی از اعضای بعدی سازمان (بعد از انقلاب در ستاد سازمان او را ديدم)، بهرام قبادی (که در ناحيه شکم گلوله خورده بود)، لطف الله ميثمی از کادرهای بالای مجاهدين و... و انوش برادرزاده عباس. من بدون وارد شدن به مسائل، با انوش صحبتهای زيادی داشتم.“
دادگاه نظامی ارتش
„ من همچنان در اتاق عمومی اوين بودم. روی هم سه تا چهار ماه گذشت. از اخبار جسته و گريخته و پنهانی شنيديم که مسعود و عباس و بسياری ديگر را که گويا حدود بيست تا سی نفر بودند در اتاق بزرگی در طبقه دوم (بالای اتاقهای ما) جمع کردهاند. در اين اتاق بحثها و سوال و جوابهای مختلفی در مورد هدفها، اشتباهات و دستآوردهای تا آن زمان مبارزه مسلحانه صورت گرفت. رحيم کريميان و افرادی مانند حسن جعفری، حسن گلشاهی، اصغر ايزدی، جواد اسکوئی، فريبرز سنجری، مهدی سامع و عدهای ديگر در اين اتاق بودند که زنده ماندند. اطلاع از محتوای اصلی مباحث مطروحه میتواند به شناخت دقيقتری در باره پاگيری مبارزه مسلحانه و اهداف و برنامهها و گامهای اوليه آن ياری برساند....“
„چند روز بعد مرا از اتاق عمومی به يک سلول انفرادی که اصغر ايزدی، جواد اسکوئی و فريبرز سنجری در آن بودند منتقل کردند. فهميدم مرا نيز به همراه آنها، در يک دادگاه جمعی محاکمه میکنند. من با هم سلولی هايم از قبل هيچ آشنائی نداشتم اما آنها از پرونده من کم و بيش باخبر بودند. چند روز نگذشته بودکه گفتند فردا برای دادگاه آماده باشيم...... تعداد ما در مجموع ۲۳ نفر بود. کسانی که به ترتيب در صندلیهای جلوئی نشسته بودند عبارت بودند از: مسعود احمد زاده، مجيد احمد زاده، عباس مفتاحی، اسدمفتاحی، حميد توکلی، سعيد آرين. نفرات رديفهای بعدی عبارت بودند از مهدی سوالونی، بهمن آژنگ، علام رضا گلوی، کريم حاجيان سه پله و نيز اصغر ايزدی، فريبرز سنجری، جواد اسکوئی، حميد ارض پيما، علی مظهر سرمدی، حسن گلشاهی، بهرام قبادی، رحيم صبوری، محمدعلی پرتوی. اينها همه اتهام براندازی رژيم، تشکيل دسته اشرار يا عضويت در آن را داشتند. چهار نفر ديگر به اسامی رحيم کريميان، من، احمد تقديمی و بهمن راد مريخی فقط اتهام عضويت در يک گروه با مرام و مسلک اشتراکی داشتيم. ما چهار نفر را برای جور کردن ترکيب متهمين در اين دادگاه گنجانده بودند.“
„قبل از ورود هيأت رئيسه به دادگاه، از طريق افراد رديف جلو (عباس و مسعود) به صورت پچ پچ و درگوشی به ما خبر دادند که هيچ کس مقررات و احترامات دادگاه را رعايت نخواهد کرد! صبح ساعت حدود ده دادگاه تشکيل شد. منشی دادگاه اعلام کرد: هيئت دادرسان وارد میشوند!! هيچيک از ما، از جای خود تکان نخورديم.....“
„درجواب سوال رئيس دادگاه و معرفی نام و نشانی خود همه در حالت نشسته پاسخ میداديم. بعد از مدتی تنفس دادند. حسينی شکنجهگر معروف و رئيس زندان اوين که سرپرستی و مسئوليت انتقال ما از زندان به دادگاه را بر عهده داشت به خواهش و تمنا افتاده بود. به عباس مراجعه میکرد و از او میخواست که به بقيه بگويد مقررات و احترامات را رعايت کنند...“
„روز اول دادگاه بینتيجه پايان يافت. حسينی به شدت عصبانی بود. اما کاری از دستش بر نمیآمد. نظامیها و ساواکیهای حاضر در سالن، علت اين نوع برخوردهاو اعتراضات را درک نمیکردند. بهانه رسمی ما اين بود که ما با يکديگر هم پروندهايم و بايد قبل از تشکيل دادگاه با هم صحبت کنيم و پروندههایمان را بخوانيم و چون اتهام ما سياسی است، بايد در يک دادگاه علنی و با حضور هيأت منصفه محاکمه شويم و... از اين روی صلاحيت دادگاه را بهرسميت نمیشناختند به حسينی میگفتند کليه دوستان بايد با يکديگر ديدار جمعی داشته باشند.“
„بالاخره حسينی رضايت داد. قرار شد که همه در يک سلول جمع شوند و با هم تبادل نظر کنند. حسينی به اميد تغيير تصميم ما به اين خواست عباس و مسعود و ديگران رضايت داد. سر شب ما را به يکی از سلول ها بردند. درب سلول باز بود و تقريباً همگی بصورتی فشرده جا گرفتيم. ما چهار نفر دم در نشسته بوديم.“
„دوستان تصميم سريع و مخفيانهای میگيرند به طوری که من متوجه نشدم. بعد از ساعتی همه به سلولهای خود بر میگرديم. صبح روز بعد طبق برنامه ما را به دادستانی ارتش میبرند. اين بار منشی و هيئت رئيسه جانب احتياط را گرفتند و از گفتن عبارت رسمی هيئت دادرسان وارد میشوند خود داری کردند. با اين وصف مبارزين از جايشان بلند نشدند. کار به تهديد کشيد. اما رئيس دادگاه گفت اشکالی ندارد و کارش را شروع کرد. از مسعود که متهم رديف اول بود و در صندلی اول نشسته بود خواست خودش را معرفی کند مسعود همانطور نشسته جواب میداد. گفتند بايد برخيزی! برنخاست. حسينی يقهاش را گرفت. مسعود مقاومت میکرد و در همان حال به شکنجههای وحشيانهای که شده بود اشاره میکرد. پيراهنش را بالا زد و تمام شکمش را که جای سوختگی زخمی به اندازه يک بشقاب نهارخوری داشت نشان داد. حسينی خسته شد او را رها کرد. مسعود بر صندلی افتاد. اما حسينی بهاو مجال نداد دوباره يقهاش را گرفت و با آن هيکل تنومندش مسعود را که وزنی کم و قدی کوتاه داشت از صندلی بالا کشيد و به طور آويزان او را از سالن دادگاه بيرون برد. درب بزرگ سالن در دو متری صندلی مسعود بود. مجيد که کنار مسعود نشسته بود از لای در متوجه میشود که چند نفر دارند او را به شدت کتک میزنند، فرياد زد: مسعود را دارند میزنند! يکباره همهمه و آشفتگی و اعتراض از سوی همه برخاست. همه فرياد میزدند: مسعود بايد به داخل سالن بيايد. بعد از چند لحظه مسعود را که به شدت سرفه میکرد به سالن برگرداندند. مسعود رو کرد به عباس و گفت مرا زدند! عباس بهجوش آمد. بلند شد و با کلماتی که بيادم نماند به شدت اعتراض کرد و شعار داد. در ميان همهمه و سرو صداهای بسيار، با يک اشاره ظريف عباس به ناگهان همگی (به جز ما چهار نفر) از جا برخاستند و شروع به خواندن سرود کردند:
„به پا به پا به پایای خلق ايران به پای!
„باز اين من و اين شب تيره بیپگاه!... شب بیپگاه!
مزرعه سبز فلک درو کرد داس ما... درو کرد داس ما خورشيد فروزان انقلاب سر بر زد از پشت کوه!
شام تيره آمد به ستوه از خورشيد پر شکوه! از خورشيد پر شکوه!
من چريک فدائی خلقم، جان من فدای خلقم!
در پيکار خلق ايران پرچم دار تودههايم!
ايرانای کنام شيران وقت رزم تو شد
خلق قهرمان ايران همرزم است و هم نوايم
ايرانای کنام شيران وقت رزم تو شد!
(اين شعر کامل نيست) (عکس ۶)
„آن ها با احساس رضايت کامل آرام و ساکت نشستند. اما فضا به شدت متشنج شده بود. هر لحظه انتظار هجوم و ضرب و شتم میرفت. بعد از چندی حسينی که مثل خرس تير خورده عصبانی بود، گفت راه بيفتيد! ما را به اوين بردند و هرکدام از ما را يک سر به سلولهای انفرادی قديم و جديد منتقل کردند..... بههرحال شب را با حالت خواب و بيداری گذراندم. صبح زود آمدند بلوزی برسرم کشيدند و سوار مينی بوس کردند. تنها من و عباس دو نفری بوديم. گمان کردم بقيه را خواهند آورد. ولی مينی بوس به راه افتاد. ما را بدادستانی ارتش بردند. برای ما دو نفر دادگاه مجزائی ترتيب دادند..... عباس به من گفت آنها به اين نتيجه رسيدند که ما را جدا کرده دو تا دو تا محاکمه کنند ولی ما به هدفمان رسيديم و بساط دادگاه در بسته را به هم زديم. و افزود حالا میتوان حداقل احترامات دادگاه را رعايت کرد. عباس در دادگاه دو نفرهمان در دفاع از خود ابتدا توضيحاتی در رد صلاحيت دادگاه ارائه داد. سپس شرح کوتاهی در باره آشنائی مقدماتی با مارکسيسم در دوره دوم دبيرستان داده و به مسائل مختلف جامعه و کشور پرداخت. او در باره اصلاحات ارضی و مراحل آن که به نفع سرمايهداران صورت گرفت و به وجود آمدن تضادهای تازه در جامعه و سلب کامل آزادیهای مختصری که قبلاً در جامعه وجود داشت صحبت کرد. او همچنين در باره تقسيم درصد کوچکی از سود کارخانهها بين کارگران و پارهای از ناهنجاریهای اجتماعی و اقتصادی و غيره سخن گفت. او بالاخره به دلائل دست بردن به سلاح برای تبليغ سياسی در ميان مردم پرداخت. گفت ما با اين کار قصد براندازی رژيم نداشتيم چرا که با تعداد اندک بيست سی نفری چگونه میتوان رژيم را سرنگون ساخت! اوگفت چنين ادعائی به مانند آنست که بچهای لباس پدرش را به تن کند! استفاده ما از سلاح به منظور دفاع از خود است.“
„چون همه راهها به روی مبارزان و منتقدان بسته است ما چارهای جز دست بردن به سلاح و تبليغ سياسی نداشته ايم. البته عباس کوشش میکرد از حساسيت استفاده از سلاح توسط گروه بکاهد. در بطن صحبتهايش بازنگریهای حساب شدهای وجود داشت که او میکوشيد به نحوی منعکس کند تا شايد به گوش چريکها برسد. پس از چند سوال و جواب ميان رئيس دادگاه و عباس، نوبت به من رسيد. من نيز مطابق پرونده و مطالب بازجوئیهايم توضيحاتی داده و اتهام عضويت در گروه با مرام و رويه اشتراکی را رد کردم.“
„در اين دادگاه عباس محکوم به اعدام شد. مرا نيز به پنج سال حبس محکوم کردند.....“
„من از نقطه نظرات سياسی عباس، ارزيابیهای او در مورد مبارزه مسلحانه و آينده گروه جويا شدم. او در اين زمينه بارها صحبت کرد و مصرانه تأکيد میکرد که رفقا (منظور رفقای چريک در بيرون از زندان) بايد کمی دست نگاه دارند. با اشاره به سرعت و شتاب نا خواسته در شروع مبارزه مسلحانه و به ويژه با اشاره به تلفات سنگين و دستگيریهای وسيع، اغلب میگفت رفقا بايد کمی دست نگاه دارند و از عمليات جديد اجتناب کنند تا بتوانند بر اوضاع مسلط شده از تلفات تازه جلوگيری کنند. میگفت که رفقا مخصوصاً حميد اشرف بايد به حفظ خود بينديشند. او به کارآئی حميد اشرف برای حفظ تشکيلات خيلی اميدوار بود....“
„مشاهده آن همه دستگيریها و از دست رفتن بسياری که سالها برای رشد و تربيت و ارتقاء توان فکری و سياسی شان وقت صرف شده بود، هرکسی را وادار به فکر و تعمق میکرد. طبعاً برای رهبرانیمانند عباس و مسعود که از پايه گزاران اصلی اين جنبش جديد و تجربه نشده بودند، اين امر از اهميت اساسی برخودار بود. با توجه به تلفات شديد کمی و کيفی، عباس مکرراً بر حفظ رفقا و تشکيلات تأکيد میکرد. او معتقد بود که بقای تشکيلات مهمترين وظيفه است……عباس همانطور که در دادگاه گفته بود، برای کاستن از بار تصورات افراطی در باره مبارزه مسلحانه پيشرو انقلابی (آن چه که به صورت موجی مهار نشدنی به راه افتاد و تا چند سال بر همه ما حاکم شد)، وظيفه انقلاب کردن قائل نبود. او میگفت که چنين تصوری مثل اين میماند که بچهای کفشهای پدرش را به پا کند و يا لباس بزرگ سالان به تن کند! مقصود او از اين مثال چيزی جز توضيح اين نکته نبود که کار پيشرو در حد توان و ظرفيتش شکستن جو اختناق و سکوت بود نه درگير شدن با کليت رژيم بهجای تودههای وسيع خلق! البتهاين برداشت طبعاً با آن چه که مسعود احمد زاده در کتابش نوشته بود، يکسان نبود. در آنجا پيشرو انقلابی با شروع مبارزه مسلحانه عملاً در نقش آغازگر انقلاب ظاهر میشد. البته اين کتاب محصول جمع بندی رهبری گروه از مجموعه مباحث درون گروه قبل از شروع مبارزه مسلحانه يعنی قبل از هرگونه تجربه و آزمون مشخص و به مثابه يک طرح نظری ــ استراتژيک بود. حالا بعد از يک سال که از آغاز مبارزه مسلحانه گذشت، کل استراتژی و تاکتيکهای اين مبارزه به نحو اجتناب ناپذيری میبايست به بازبينی و بازنگری موشکافانه و استنتاجهای مسئولانه کشيده میشد. تجربه يک ساله، البته با هزينه بسيار سنگين، به قدرکافی مواد و مصالح آن را فراهم کرده بود. غير از اين نمیتوانست باشد. اما چنين تلاسهائی در محيطی به شدت شوريده و عاطفی درون زندان و عدم انتقال به موقع اين بحثها و استنتاجهای فشرده به سازمان، چندان جذب نشد و يا در خانههای تيمی با جنگ و گريزهای دائمی و تلفات مکرر نيز فرصت چندانی برای شنيدن وجود نداشت. با توجه بهاين پراتيک و تجربيات بود که بيژن جزنی که از تجربيات و دانش مارکسيستی و توانمندیهای متمايزی نسبت به ديگران برخوردار بود، از همان آغاز مبارزه مسلحانه به کار بازبينی و نقد و بررسی مشغول شد و تا حدود زيادی موفق شد اصلاحات گستردهای البته در همان چهارچوب استراتژی و مشی مبارزه مسلحانه انجام دهد......
„با سرودخوانی و برهمزدن دادگاه بيست و سه نفره ما، مقامات ساواک با عجله دادگاه ديگری با تعداد بيست تن ديگر از مبارزان تشکيل دادند. هدف از اين اقدام خنثی کردن تأثيرات دادگاه بيست و سه نفره بود که در جامعه انعکاس وسيعی يافته بود. اين دادگاه مربوط به محاکمه اعضای گروه مشهور به ستاره سرخ بود. در اين دادگاه همهی متهمين به دفاع از خود و آرمانهای خويش پرداختند. در نتيجه تلاش مقامات برای بهره برداری تبليغاتی نيز خنثی گرديد. دادگاه برای ارعاب متهمين سه تن از آنها به نامهای علی شکوهی، محمد احمديان و حسين (يوسفی؟) را محکوم به اعدام کرد. اين احکام نيز در نهايت به حبس ابد تقليل يافت.... „
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد