عصر نو
www.asre-nou.net

به یاد توکل، برای فرخنده و نسترن


Tue 24 11 2015

محمد اعظمی



امروز نوشته ای دیدم از نسترن خواهرزاده ام که تکانم داد. گوئی زخم فاجعه نشسته برتن خود و خانواده ام را، تازه تر و درد آن را برایم ملموس تر نمود. مرا به روزهای تلخ و سخت گذشته برد. روزهائی که هنوز اشگ و اندوه از دست دادن یک عزیز را در دل و چشم داشتیم، که غم جانکاه از دست دادن عزیز دیگری آغاز، و بر آن تلمبار می شد. گوئی این مصیبت ها برایمان پایانی نداشت. بدون انقطاع چند سال این کابوس تداوم یافت. اکنون که کمی از آن روزها فاصله گرفته ایم، یادآوری آن روزهاست که از درد و رنج آن، قلبمان فشرده می شود. هر گاه پای صحبت و بیان احساس فرزندان و یا همسران و مادران عزیزان از دست رفته ام می نشینم، مدتها پریشان می شوم. امروز هم همان حال را دارم. غم و رنج آن ها، فرصتی نمی دهد که من نیز از غم خود گویم... خواندن نوشته نسترن عزیزم، بار دیگر ویرانم کرد. حدود یک هفته است به دلیل کمر درد، درازکش در منزل بوده ام. هنوز از درد کمر کاملا آسوده نشده بودم که باز، مطلب پر احساس نسترن، درست به نقطه آسیب پذیر کمرم نشست و از تحرک بازم داشت..... به خود می گویم، آیا آنانی که فرمان به این جنایت ها داده اند، احساس هم دارند؟ می دانند چه کرده اند؟ در خیالات خود دوست داشتم این مطلب را می خواندند و می فهمیدم که پس از خواندن آن به چه می اندیشند؟ شرم می کنند؟ با احساسات این خونریزان بسیار بیگانه ام. چرا که اینان با کردار خشن و نامردمی خود وجدان انسانیت معاصر را چریحه دار کرده اند. کردار شان، نه قابل فهم است و نه کارشان توجیه پذیر. افسوسم بیشتر نه برای رفتگان، که برای ظلم و ستمی است که هم اکنون در حق باشندگان میهنم رخ می دهد.... نسترن در سالروز توکل پدرش چنین نوشته است:



سي سال رفت و همچنان
حسرت دست هاي بزرگ
و مهرباني آغوشت
با من پير مي شود

به چه مي انديشيدي؟
آن لحظه كه چشم فرو بستي
بر دست هاي كوچك من
كدام جادوگر ترا بر مي گرداند؟
راه كوه و درياي كدام افسانه را
فرسوده كنم
تا تو بيدار شوي؟

افسوس...
داستان ما بي باز گشت است
شيرهاي افسانه من
سر گوژ پشت هاي پليد را
در دهان نميبرند
و جلاد
آخر قصه
پشيمان نمي شود
از فرود تبر

اين است زندگي:
خورشيد هر صبح مي تابد و
خاك استخوان هايت را مي جود

پس چرا لبخندت إز خاطرم پاك نمي شود؟

«پدرم را زياد در خاطر ندارم. تنها تصويري كه از او دارم خنده بسيار زيبا با دندان هايي قشنگ و سيبل اوست. زياد به خواب هاي من سر نمي زند ولي چند باري خوابش را ديده ام و هر بارش در سخت ترين مقاطع زندگي ام بوده. مي آيد با همان لبخند مهربان و دست های كشيده اش .مرا در آغوش مي گيرد. من آرام مي شوم و رها از هر چه غير اوست...
خاطراتم بيشتر به بعد از او برمي گردد. به لباس سياه مادرم زيبا، و أشك هايش كه آن موقع خيلي وقت ها زير چادر صورتش را پنهان مي كرد و آرام صداي نفس كشيدنش عوض مي شد و آه مي كشيد. من حرف نمي زدم. يعني خيلي دير حرف زدن را شروع كردم. نمي دانستم چرا مادرم گريه مي كند ولي يادم است كه زير چادرش مي رفتم و دستمال سفيدي كه جلوي دهانش را گرفته بود را مي ديدم. و جمله هميشگي مادرم اين بود: چيزي نيست نسي... و مرا مي بوسيد و بغل مي كرد با صورتي داغ و قرمز . يادم است سيگار پشت سيگار روشن مي كرد و نمي خنديد...
روزگار خوشي نبود و تكرارش جز تكرار تلخي، و غم دوباره سودي ندارد.

من دو هفته ديگر ٣٦ ساله مي شوم. يعني تنها دو سال زندگي ام را در كنار پدرم بوده ام. ٣٤ سال است كه حضورش را به گونه ديگري حس كرده ام.
اينكه در يك انسان چقدر ژن هاي او موثرند در منش و رفتار و انسانيتش يا اين كه چه اندازه رفتارهايش اكتسابي اند، نمي دانم. ولي خودآگاه سعي مي كنم در تصميم گيري هايم، فرزند زيبا و توكل باشم. كه به حق عاشق بودند و بي باك. مهربان و جسور. به نظرم خودم حتي اندكي هم نزديك نشده ام به آني كه پدرم بوده و ايني كه زيباست، كه نه تنها جسور نبوده ام كه هرگز هم لذت و زيبايي هاي زندگي را اندازه مادرم درك نكرده ام، كه بسيار موارد بوده كه برخلاف پدرم، خودم را بر ديگران ترجيح داده ام و ترسيده ام از آينده. هرگز اندازه توكل عاشق نبوده ام. شور زندگي و جسارت مادرم را ندارم و هرگز از ته دل و سبكبال مانند او نرقصيده ام. هرچند هميشه دوست دارم مانند توكل مردم دار و مهربان باشم و چندان هم موفق نبوده ام...
پدرم را در محبت خواهرانش به خودم مي بينم. در عموزاده ها و عمه زاده هايم كه حتي بچه هاي نوجوانشان عكس توكل را كنار عكس شخصيت هاي محبوبشان در اتاق به ديوار آويخته اند. در عمو هايم كه هركدام محبت عجيب و بدون محدوديتي به من دارند. در خانواده مادري ام كه هميشه كنار من بوده اند و پدرم را جور ديگري دوست دارند... در دوستانش كه پناهمان داده اند در روزهاي در به دري و فرار و هميشه تا به امروز كنار ما بوده اند.

توكل ٣٤ سال است كه در اين دنيا نيست. ولي برأي من لحظه لحظه نبودنش را در مادرم زندگي كرده. در هر سال سركشي به لباس هايش و آفتاب دادن پيرهن چهارخانه كتان و كلاه تركمنش. در هر باري كه عمه ام مرا بغل مي كند و بغض مي كند. در يك آهنگ زيبا كه دايي ام برايم مي فرستد همراه با يادداشت كوچك، وسط روز كاري اش، كه توكل اين آهنگ را بسيار دوست مي داشت. در جرعه هاي مستي شبانه و در هر موسيقي خوب، كه الحق موسيقي را درست مي شناخت و درك مي كرد. در دوستي، كه هنوز هر بار با من حرف مي زند نمي تواند مرا گل بابا خطاب نكند و نگويد توكل يادت به خير..

دو سال پيش در يافتن چگونگي نحوه مرگش تصميم گرفتم از كساني كه آن روزها بيشتر در جريان بودند، پرس و جو كنم. بعد از چندي نتيجه اش برايم ديگر مهم نبود آن چه جستجوي مرا عجيب كرده بود اين بود كه هركس طرف پرسش من قرار مي گرفت بعد از چند دقيقه چنان اشك هايش سرازير مي شد كه گويي همين ديروز اتفاق افتاده است...
راستش نمي دانم چرا اين يادداشت را مي نويسم. شايد چون امسال دورم از عزيزانم. شايد چون سوم آذر ديگري ست ولي پيش زيبا نيستم يا شايد مطلبي كه دقايقي پيش خواندم از دايي محمد كه نقل قول بود از دوستي به نام اردشير. كه خوشحال بود كه شبيه توكل شده ام....
هر چه هست، سعي مي كنم هر روز بيشتر خوشحالت كنم اگر همين دور و برهاي من و مادرم هستي...م»



نسترن برای پدرش و به یاد او گوشه ای از احساساتش را بیان کرده است. اما فکر می کنم نسبت به خود انصاف را رعایت نکرده است. در توصیف توکل پدرش، و زیبا مادرش، به درستی نکاتی را برشمرده است، اما به نادرستی خود را کم تر از آن چه هست، معرفی کرده است. نسترن عزیز مجموعه ای است از قدرت های پدر و مادرش. غنچه شکفته شده ای ست که بر شاخه درخت مشترک زیبا و توکل، به گل نشسته است. دنیائی محبت دارد. بسیار فداکار است و ارتباطاتی بسیار وسیع و گسترده دارد. این را نوشتم تا ضعف یادداشت او را در باره خودش جبران کنم.

توکل اسدیان در چنین روزی بود که زیر شکنجه جان داد. رادیو خرم آباد اعلام کرد که او خود سوزی کرده است. اما برخی از بستگانم که توانسته بودند او را پس از مرگ ببینند می گویند آثار سوختگی را ندیده اند. دو سال پیش مطلبی به یاد او نوشتم. در حاشیه آن مطلب یکی از دوستان گرامی ام، اردشیر عزیز، یادداشتی نوشته است که فکر کردم شاید بهتر باشد همان نوشته او را بیاورم. هم بدین خاطر که از زاویه دیگری سخن گفته است و نسبت خویشی هم با او ندارد. و هم به ویژه این که اردشیر نازنینمان، به تازگی در غم از دست دادن مادرش اندوهبار است و خواستم از این طریق همدردی خودم و خانواده ام را با اردشیر مهربان، بیان کرده باشم. این هم یادداشت کوتاه اردشیر در باره اولین دیدارش با توکل:

زمستا ن ۱۳۵۳ و بهار ۱۳۵۴ در کمیته مشترک ضد "خرابکاری" شاه بودم ، سلول ۱۷ بند یک و همسایه محمد علی رجایی که همکار پدرم بود و من که جوانی ۱۶ ساله بودم و جرمم پخش اعلامیه و خواندن کتاب های "ممنوعه " روزهای سخت باز جویی و شکنجه و تنهایی در سلول انفرادی ، آدمی را به مرز جنون می کشید. تا ان روز که توکل و دو نفر دیگر را به سلول من آوردند .
روزگار حالا عوض شده بود چرا که با توکل ما یک جمع شدیم که از صبح تا شب برنامه داشتیم و گاهی هم وقت کم می امد . هر یک از ما در طول روز وظیفه داشتیم از ان مطالبی که می دانستیم برای دیگران تعریف کنیم .

یادم نمی رود که داستان سیاوش فردوسی را در سه جلسه برای دیگران تعریف کردم و توکل تحسین ام می کرد که شعر ها را خوب به یاد دارم . یادم نمی رود که وقتی سیاوش کشته شد و نگهبان درب سلول را باز کرد که به توالت برویم هیچ کدام از جا بلند نشدیم . یادم می اید که توکل ورزش دسته جمعی را در آن سلول ۱،۵ * ۲،۵ برای چهار نفر ، راه انداخت.

یادم نمی رود که وقتی از ضربه های مشت و لگد دچار عفونت مجری اداره شده بود و از درد به خودش می پیچید و ما در می زدیم که ا و را به توالت ببرند و برخی از نگهبان ها فقط فحش نثار ما می کردند و توکل ما را آرام می کرد در حالی که خودش از درد منفجر می شود .

یادم می اید وقتی که صدای آواز قشنگ فرخنده (همسرش ) را از سلول یک (سلول دختر ها ) می شنوید ، چشم ها را می بست و سراپا گوش بود .( نازنین! به چه می اندیشیدی؟ . من هنوز جوان تر از ان بودم که حالت را بدانم) .

یادم می آید آن شب که صدای گریه از سلول دختر ها می آمد ، از نگهبان پرسید که آیا ما می توانیم اشغال را آن شب خالی کنیم ، به این امید که دو کلام با سلول یک صحبت کند .

نسترن جان ، هرگز تو را ندیده ام که به تو بگویم که پدرت از انسان ترین انسان هایی بود که در زندگی دیده ام . هرگز تو را ندیده ام که در اغوشت بگیرم و بگویم که پدرت در سخت ترین روز های من که جوانی ۱۶ ساله در ان روزگار بودم چه نقشی داشت . نمی دانم اگر توکل نبود می توانستم بازجویی را ان قدر خوب پشت سر بگذارم یا نه ؟

خان (محمد ) درست می گوید که برای توکل آدم ها با نظراتشان تعریف نمی شدند . در همان سلول جوان دانشجو ی مذهبی با ما بود که حال خوبی نداشت. برای توکل اما او هم آدمیزادی بود که احتیاج به کمک داشت در ان لحظها ی سخت . با آن که به ما گفته بود که بازجو از او خبر می خوهد، توکل با او مهربان بود و مددش می کرد که ان روزهای سخت را از سر بگذراند .

وقتی بعد از ۵ هفته از پیش من رفت، احساس می کردم که برادر بزرگی ( که هیچ وقت نداشته بودم) را از دست داده ام، در تنهایی سلول دوباره انفرادی، سرم را زیر پتوی سربازی کردم و های های گریستم . اما حالا دیگر خالی قوی تر و با تجربه تر از گذشته بودم . توکل ، بسیار بسیار به من آموخته بود .

نسترن جان ، تا لحظه ای که جان در بدن دارم، خودم را منت دار و سپاس گذار پدرت می دانم و احترامش را در عمیق ترین جای قلبم دارم. وقتی خوندم که محمد نوشته بود که تو هم مثل توکل شده ی، اشک هایم جاری شد و با خودم گفتم چه خوب که توکل در دختر نازش زنده است .

هر کجا که هستی خوش بخت و پایدار باشی . به یاد توکل مطلب پیشینم را باز می آورم تا اگر تمایل داشتید نگاهی بیاندازید.

سوم آذر ماه ۱۳۹۴

توکل اسدیان
مردگان این سال، عاشق ترین زندگان بودند!
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=18175