عصر نو
www.asre-nou.net

ٍشمع


Thu 2 10 2025

مجید نفیسی



برق رفته است
و من شمعی را می‌افروزم
که کارِ دستِ "آزاد" است.
شمع می‌گرید
و می‌خندد
و ما در پرتو آن عشق می‌بازیم.

بوسه‌های تو هنوز شیرین‌اند
و بوی تنت چه آشناست.
در روشنایی لرزان شمع
مرزهای قاطع چهره‌ی ترا
به آرامی درمی‌نوردم
سر بر سینه‌ات می‌گذارم
و چشمهایم را می‌بندم.

امشب, اشباح به من هجوم آورده‌اند.
تو را در آغوش می‌گیرم
و انگشتان تو تنم را می‌کاوند.
ما از همه‌ی مرزها می‌گذریم
تو در فرودگاه مهرآباد به زمین می‌نشینی
و من به دامنه‌ی آرارات بازمی‌گردم
جایی که از نوار مرزی می‌گذشتیم
نور ماه با برف درآمیخته بود
و اسبهای ما در کنار هم به آرامی میرفتند.

آیا دوباره به یکدیگر بازمی‌گردیم؟
پلکهایم را از هم می‌گشایم
و ناگهان خود را در تاریکی می‌یابم.
برمی‌خیزم تا شمع دیگری برافروزم.
در روشنایی آن
اشباح را بهتر میتوان دید.

سیزدهم آوریل هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌هشت