عصر نو
www.asre-nou.net

دندانپزشک


Sat 5 06 2021

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« شکن شکن، بشکن
چشمهای پنجره رابشکن
شکست نیست شکستن،
شکست رابشکن...»
واردکه می شد، این شعرنصرت رحمانی، تکیه کلامش بود. به تمام معنی فرزندکاروزحمت بود. توبیست وسه چهارسالکی آرترزکمرداشت. می گفت:
« یکی ازکارای اصلی خونواده مون باغذاری بود. چارده پونزده ساله بودم، عموم جعبه های پرانگوروروکولم میگذاشت، میبردم میگذاشتم رووانت که ببره شهرومیدون بارفروشاوبفروشه. سرتاسرفصل انگوروسالای آزگارکارم همین بود. کنکورسراسری قبول شدم واومدم تهرون، راحت شدم. اماتازه عوارضش شروع شد، گرفتارآرترزوکمردردشدم. کلی دکتررفته م ودوادرمون کرده م، ایرادی نیست، بادرداش کناراومده م وباهاش مدارامیکنم. این یکی دردم ازپس ماتخم وترکه ی خاک وزمین وباغداری ورنمیاد...»
سالهای پیش ازانقلاب تودانشکده پزشکی، دوره ی دندانپزشکی راتمام میکرد. پاره وقت، تومدرسه تدریس میکردومیزدبه تنگ هزینه های زندگیش. به اندازه ی موهای سرش کتاب خوانده بود. ازهرجای هرکدام ازکتابهای لنین ازش سئوال که میکردم، یک فصل کامل کتاب راازحفظ، برام باطول وتفصیل، تشریح میکرد. درباره انقلاب خلقها، هرجاداستان، شعروشعرکی بود، حفظ بود. بی سروصداوبدون کوچکترین عرض اندام وهارت وهورت، شبیه موجهای نرم وملایم، زیرزیرکی وصبورانه کارخودرامیکرد. معلم هاوشاگردواردکلاسهاکه می شدند، توکشومیزهاپرازنشریه نویدبود. تمام عوامل مدرسه، پرمعنی، هم رانگاه میکردندوازترس، نتق نمیزدند...

دوسه سال بعدازانقلاب دکتردندانپزشک، بادخترازقبل آشنائی، ازهم طبقه وهم سنخ های خودش ازدواج وتوشهرنزدیک تهران خودش مطب دایرکرد. چندسال دندانپزشک بی بضاعتهابود. برپایه دیدگاهش، تمام هم وغمش توپول غوطه ورشدن نبود. دردکشیده بودودست اهل دردرامی گرفت. زنش باب مذاقش بودوسه چهاربچه براش به دنیاآورد. اوضاع مملکت باب میلش نبود، امامدارامیکردوسرشبانه روزرازیرآب میکرد...
سال نحث قتل عام عمومی وزیرسیخ وسمبه کشیده شدن سران حزبش که رسید، دیگردوام نیاورد. ضربه بیش ازحدتوانش مهلک بود. ازپادرش آورد. طرف مقابل هم که زیرنظرش داشت، بیکارنماند. پرستار هفت خطی رافرستادسراغش، امروزهابه آنهاپرستومیگویند، آن روزهاملتفت این نام ونشانهانبودیم. تنهااین رامیدانستیم که سرپرت انجمن اسلامی محل کارمان می گفت:
« خیالی میکنین بچه های ماروازراه بدرمیکنین ومی کشین زیرمسلک خودتون،کورخوندین، مام باتموم توان وامکاناتی که دراختیارداریم، روبچه های شوماکارمی کنیم، ازهرکدومشون یه دشمن خونی واسه تون می سازیم...»
تورفتاربچه هامان که کمی دقیق می شدیم، این قضیه رامی فهمدیم وباگوشت وپوستیمان لمس وحس می کردیم. اماهنوزازجریان فرستادن پرستوسراغمان، چندان آگاهی نداشتیم. انگاردکتردندانپزشک، جزء انتخابهای اولیه بود.
پرستاریاپرستو، دکتررااززن وبچه هاش جداکرد، باهاش ازدواج کردوهشت ده سال به بازیش گرفت.
باسابقه ی دوستی صیمانه ای که باهم داشتیم، این اواخر، خانمم رابردم دم مطبش که دندانش راپرکند. یکی دورباررفتیم ومطب رادربسته دیدیم، جریان راازسرایدارساختمان پرس وجوکردیم، سرایدار، باچشمهای به نم نشسته، گفت:
« زن لکاته ش دکترنازنین رو دیونه کرده. باریش بلندویه پیرهن وپای برهنه، باخودش حرف میزنه وپیاده ازاین سرشهر،میره اون طرف شهروهمون راهو، دوباره برمیگرده...»