عصر نو
www.asre-nou.net

جنب و جوش آزادى و آرامش استبدادى

بحثى در خصوص سطح ادبيات شعرى ما
Tue 31 10 2017

نيكروز اعظمى

nikrouz-azami4.jpg
جامعه پويا جامعه پُر جنب و جوش و سرزنده است. جامعه ايست كه انسانها در همه زمينه ها و ابعادش مى كاوند، مى بالند و مى دمند. در چنين جامعه اى آرامش بمفهومى كه، نه ابتكار عمل باشد و نه خلاقيت و هر چه هست در روزمرگى خلاصه شود، مصداق ندارد. اصولاً، وقتى روش و قياس عقلى به موضوعات، كانون اصلى فعاليت هاى مستمر يك فرهنگ و جامعه باشد، در چنين فرهنگى رسم بر آزاد زيستن است و آزادى يعنى فعال و مسئول بودن افراد جامعه در قبال تقدير خويش. در آزادى، به دليل اينكه هر فرد بر خويشتن خويش مسئول است، به اجبار هم كه شده تلاش مى كند تا تمامى توان فكرى اش را براى ساز و كارهاى زندگى اش بكار برد. به محك درآمدن اين توان يا توانايى ها آن اصلى ست كه از آن استعدادها و نبوغ نمودار مى شوند و علاوه بر خودِ فرد جامعه نيز از آن بهرمند خواهد شد. در چنين بالانسى از جامعه هنجارى، فرد مسئوليت خويشتنش را بر عهده گرفته و نوع رابطه مسئولانه ميان وى و قدرت در چهارچوب نظام حقوقىِ معين تنظيم و تنسيق مى شود. اين نوع رابطه، بر دو مسئوليت شهروندى از سوى شهروندان و مسئوليت دولت از سوى دولتى ها استوار است و هر نوع برخورد آنتاگونيستى(آشتى ناپذيرى) مابينشان بى معنى خواهد شد. از اين ثمره آزادى و آزادمنشى انسان است كه جنب و جوش و فعاليت هاى فكرى و سازندگى در همه زمينه ها و ابعاد جامعه به اوج خود مى رسد و فرد و جامعه را به شاهراه ترقى و پيشرفت مى كشاند بدون اينكه وى را به مفاهيم متعالى و اخلاقيات برآمد كرده از آن، ملزم و گرفتار كند.

اما در استبداد، آرامش است خواب خرگوشى است. و بهترين نحوهء اين خواب خرگوشى، همان خو كردن در روزمرگى است كه مشخصات جامعه امروز ايرانيان است. به اين موضوع فكر كنيم يا از خود بپرسيم كه علت اين واقعه چه بوده كه ايرانيان دو هزار و پانسد سال منطبق با نظام سياسى استبدادى زيست اجتماعى داشته اند وليكن خم به ابرو نياوردند؟ آيا اين علامت، آرامش استبداد در درون جامعه، از ذهن ايرانى ناشى نشده كه قطعاً پيامدش آرامشِ درونى فرهنگ ما در نخستين نمودارهايش بوده؟ و آيا اين آرامش استبداد در بيست و پنج قرن، از عقل و ذهن آرام ما ايرانيان ناشى نشده؟ در كدام بُعد يا زمينه ادبى، سياسى و فلسفى ، بزرگان ما توانستند پايه عقل را محور سنجيدن به امور قرار دهند جز چند استثناء كه در نوشته هاى پيشين بدانها اشاراتى داشتم؟ تقريباً معروف ترين شاعران كهن كه ما مى شناسيم و بسيارى از شاعران نوسراى ما به جز چند استثناء كه به بيهودگى جهان و مفاهيم متعالى و اخلاقياتِ برآمده از آن واقف بودند و به جاى دلبستگى به چنين مفاهيمى "دم را غنيمت" مى دانستند، همگى از لاك "آرامش" صوفيانه و عارفانه در كنج عزلت گزينى سر در آوردند و برخى شان "حريت" عرفانى را به ما كالاهاى بُنجل خر، بعنوان آزادى غالب كردند. عرفان و "حريت"اش وجه مهمى از ادبيات ماست، مايى كه مدام به ادبيات "بالنده" مان مى نازيم.

از كدام ادبيات بالنده سخن مى گوييم در حاليكه يك نفر در اين "بالندگى" پيدا نشده تا ١٠ صفحه درست حسابى در مورد داستانويس مدرن ما صادق هدايت بنويسد تا دست از سرِ رمز و رموز سوررئاليستى "بوف كور"ش برداريم و گره كور معمايش را از هم بگشاييم؟ از كدام ادبيات بالنده سخن مى گوييم در حاليكه "اديبان" ما جرئت آن را ندارند تا با زبانى گويا و روشن تبيين كنند كه نيما اگر شعر كهن را در نورديد، قبل از هر چيز آن را در قالب شعرى حافظ نقب زد و بيهودگى آن را در شعر "افسانه"اش به ما نشان داد؟ از كدام ادبيات بالنده سخن مى گوييم كه اين ادبيات ميان "منِ" فروغ و بى "من" عرفان مولوى و حافظ سرگردان است؟

بسيارى از شاعران كه نام نيما و فروغ را هم يدك مى كشند و اين دو، اساسِ ريخت كاريشان بر "من" خويشتنشان استوار است، وانمود مى كنند از دستِ جفاى زمانه و ستمى كه بر آنها يا مردمش مى رود به فغان آمده اند اما اين فغان به ناگهان با دست و دامن به "ساقى" و سازش كردن و كنار آمدن با وى به "آرامش" مبدل مى شود. چگونه مى توان پنداشت كه شاعر اثرى نو خلق كرده آنگاه كه خود و دفترش هر دو باهم با "ساقى" دست به يكى مى كنند تا در "خانه خمار" آرام بگيرند؟ "معشوق" رمز ديگرى از "ساقى" ست كه به وفور در اشعار شاعران يافت مى شود. كاهندگىِ درد جانكاه عاشق در پيوستن و يگانه شدن به و با معشوق صورت مى گيرد. كليت ساختار ادبى شعرى ما را "معشوق، ساقى" يا "خانه خمار" مى سازد و اينها فاعلانى هستند كه از بار درد جانكاه شاعر مى كاهد و بتبع از بار درد ما: "اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد/من و ساقى به هم سازيم و بنيادش براندازيم"(حافظ) يا، "در ره خانه ليلى كه خطرهاست در آن/ شرط اول قدم آنست كه مجنون باشى"(حافظ) يا " ديوانه چون طغيان كند زنجير و زندان بشكند/از زلف ليلى حلقه اى در گردن مجنون كنيد"(هوشنگ ابتهاج). در واقع "معشوق و ساقى و ليلى" در نقش فاعل در شاعر حلول مى يابند و به وى آرامش عطا مى كنند. ادبيات شعر ما به جز چند استثناء، فراتر از اينها نمى رود و اين معنى اش اينست كه شاعر مرجع اش كه وى را در مأمن خويش مى گيرد تا آرام اش سازد يا جنب و جوش را در وى برانگيزد، از خويشتنش نيست بلكه كسى يا ملجأيى ديگر است كه قطعاً وى را آرام مى كند تا انگيختن جنب و جوش. دست و دامن ساقى يا معشوق يا گداى "در خانه خمار" شدن، در واقع گريختن از ظاهر شدنِ هر نوع فاعل از خويشتن خويش است كه فاعل شدن و فاعل بودن خطر و دشوارى فرد شدن را در خود دارد. شاعر رئوف و نازك دل ما را فرد شدن پسنديده نباشد و از آن واهمه دارد. چونكه فرد بودن از منشأ خويشتن خويش تمايزى است بر خويشتن ديگرى و زيرساخت و ساختار شعرى و بطوركلى ادبيات ما با چنين تمايزى نسبتى ندارد. تنها فروغ است كه بطور جدى با نمودارىِ "من" خويش، اين تمايز را براى خود قائل شد و هيچگاه "دفتر"ش را هم به هيچ خانه اى نسپرد تا بسوزاننش.

شاعر ما سعدى نيز با پند و اندرزهايش، ما را از فرد شدن مان، به نوعى ديگر اخته مى كند: "شکستن کمر کوه قاف چندان نیست /به مور هرکه مدارا کند سلیمان است" (گلستان سعدى): منظور سعدى از "مور" و "سليمان"(پغمبر) بى شك و به وضوع مصداق دارد به رابطه ميان ضعيف و قوى كه سعدى با توصيه مدارا به چنين رابطه اى، آن را جاودانه مى انگارد وقتى از "سليمان"مى خواهد تا در حق "مور" مدارا كند.چاره انديشى سعدى در نجات ضعيف، رسالت پيامبرى است و نه برانگيختن حس آزادگى در ضعيف كه آزادگى، خط بطلان است بر پيامبرى.

نازايى ادبيات ما را آنگاه مى توان فهميد كه به اين آگاه شويم كه به جز دو مورد از كتاب در زمينه تاريخ ادبيات در نزد ما آنهم كه فقط كورسويى ست در قدمت بلند تاريخ ما و تازه يك مورد آن را ادوارد براون خارجى برايمان نوشته (و آن ديگرى را ذبيح الله صفا)، كتابى مدون در اين خصوص نوشته نشده. براى ادبيات ما فاجعه و براى اديبان ما ننگ نيست كه دو هزار و پانسد سال از تاريخ فرهنگ ايران يك كتاب در زمينه تاريخ ادبيات مستند، معتبر و مبسوط مهيا نشود؟

از هر گوشهء درختِ فرهنگ و جامعه ما مى توان سايه شوم آرامش استبداد و شاخه هاى خشكيده اش را مشاهده كرد. ما همواره، استبداد را در حوزه سياسى اش ديديم و مى بينيم در حاليكه آرامش استبداد در همه شئون يا حوزهاى ادبى و هنرى، فكرى و سياسى و علوم، كاملاً سيطره دارد آنگاه كه در همهء اين حوزه ها مولد نيستيم و يعنى آرام هستيم و خو مى كنيم.

و بلاخره، وقتى وضع ادبيات و شعر و شاعرى ما اينست، وقتى فيلسوف و روشنفكر ما امثال سروش، مجتهد شبستر، داورى اردكانى هستند، وقتى جامعه اى هيچگاه فلسفه پرسشگرى نداشت و همچنان ندارد و روش تفكر و نقد را مطلقاً باهاش غريبه است، وقتى جامعه و فرهنگى مولود هيچ رشته اى از علوم نبوده و نيست، وقتى در جامعه اى محسن رنانى منتقدش هست، وقتى در جامعه اى حوزه سياست در دايره تنگ يك "جمهور" دينى قرار گرفته باشد و نتواند از آن فراتر رود، وقتى در جامعه اى مفاهيم بدلى از روى مفاهيم غربى همچون مفاهيم "فمنيسم اسلامى" يا "روشنفكرى دينى" زده مى شود، به آن دوست ارجمند حق مى دهم كه خود را در همان تغيير ذره اى در مأمن اين "جمهور" دينى تعريف كند.