...صرفِ نظر از کنایه ی ژزف دیدار و گردش در این بازار خِنزر پِنزِر فروشان و کالاهای بضعن فاخر و کمیاب ِ قدیمی برای منیژه جالب بود. هرچیزی که روزگاری کاربُردی داشته و امروزه فقط میتوانست وسیله یی چشم نواز و خاطره انگیز باشد در این بازار مکّاره در معرض ِ دید و فروش بود و به آسانی میشد دید خریدارانی از هر سن و سلیقه در کار تماشا و خرید هستند. به هر مغازه یی نگاه میکردند مردمی را می دیدند که با فروشنده یی که همه ی رفتارش حکایت از خبره گی و کارشناسی داشت سرگرمِ گفتگو و تلاشی برای قیمت مناسب و به صرفه تری بنفع خود هستند. در واقع نوعی "چانه زدن" در جریان بود و بالاخره در نقطه یی فروشنده و خریدار به توافق میرسیدند ، و مسلّم است که شمار تماشاگران کنجکاو و گردشگر بیش از خریداران بود. منیژه از دیدن این تنوّع در کالا ها خوشحال بود و با خود خیال میکرد چنین مکانی منحصر به فرد است و امکان ِ دیدنش در جایی دیگر ممکن است دست ندهد، پس در هرچیز تا حدود وسواس دقّت میکرد.
مغازه یی که تابلوها و قاب عکسهای قدیمی و عکس هایی با موضوعات ِ متفاوت را عرضه میداشت نظر منیژه را جلب کرد و وی از ژزف خواست در صورت امکان قدری در آنجا بیشتر توّقف کنند. آنها وارد مغازه شدند و در کنار تنی چند به نگاه کردن ِ به عکسهای قاب شده و عکسهایی که به دقت در پاکتهای شفاف ِ زر ورقی نگهداری شده بودند پرداختند. در یک لحظه قاب ِ عکسی در اندازه یی میانگین توّجه منیژه را جلب کرد. نه قاب خیلی قدیمی بود و نه عکس درون قاب. وقتی از فروشنده در باره ی آن پرسش کردند وی به آنها گفت عکس از عکاسی است ناشناس که به طور یقین و اصالتا متعلق است به اوایل ِ قرن بیستم و در پشت عکس مُهری هست که تاریخ آن 1910 را نشان میدهد و همه ی مشخصات عکس از قبیل نوع کاغذ و نحوه ظهور و چاپ آن و به خصوص کنتراست دانه های عکس به همراه نوعِ رنگ سیاه و سفیدش و محیطی که در آن به نمایش در آمده آن تاریخ را تایید میکنند. عکس نشان دهنده ی سالن بزرگ راه آهن شمالی پاریس بود"Gare du Nord" مردمی بسیار در عکس بودند که بی تفاوت به عکاس - شاید وی را نمی دیدند- مشغولِ کار ِ خود بودند، مثل رفت و آمد ، دود کردن سیگاری ، گاز زدن به ساندویچی و چیزهایی از این قبیل . در مرکز عکس پیکر ِ دختری پشت به دوربین دیده می شد که کوله باری کوچک بر پشت داشت و در مقابل ِ تابلوی بزرگ اعلان ساعات ِ ورود و خروج قطارها که اسامی شهرهای مختلف ِ فرانسه و اروپا بر آن دیده میشد ایستاده. دخترک در مقابل آن تابلوی عظیم و آن سالن ِ وسیع و مملوّ از جمعیت سرش را رو به بالا گرفته و گویی به دنبال ِ قطار ِ مورد نظر ِ خود میگردید، هرچند ظاهر او حکایت از کودکی اش میکرد ولی حرکتش بسیار زیبا و توام با نوعی احساسِ پاک و صمیمانه ی کودکانه بود ، بدون آنکه رخسارش دیده شود. لباسهای دخترک بیننده را وا میداشت که باور کند وی از طبقه ی مردم شاید فرودست جامعه است. قابِ عکس از چوبی بسیار کهنه و شرابی رنگ ساخته شده بود و در جای جای آن تَرک های ریز و پوسته شدن رنگ بچشم میرسید ، ولی هنوز شفاف و پاکیزه بود و احتمالن برای جلب ِ نظر ِ مشتری و فروش آسانتر آنرا در روزگاری نه خیلی دور "لاک و الکل" کرده بودند! فروشنده گفت قاب عکس ساخت ِ سالهای 50 است و تنها مزّیتش این است که از چوب ِ خوبی استفاده شده . قاب هیچ بریدگی و کَنده کاری ِ خاصّی نداشت. همه ی این مشخصات باعث می شد منیژه آنرا دوست داشته باشد ، بخصوص و منحصرا وضعیت دخترک ، پاکی و بی آلایشی وی ، حتّی بی آنکه صورتش دیده شود جذّاب و گیرا بود. منیژه به ژزف گفت اگر ممکن است در مورد قیمت آن از فروشنده سئوال کند و پیش از آنکه ژزف حرفی زده باشد، فروشنده بی درنگ به زبان انگلیسی با منیژه و ژزف شروع به سخن گفتن کرد و طبق ِ معمول هردو طرف در جهت صرفه ی خود تلاشی کردند و صد البته برنده ی اصلی فروشنده بود و تابلو را به منیژه فروخت! او با خبرگی تمام تابلو را در کاغذی مخصوص بسته بندی کرد و در جعبه ی مقوّایی محکمی گذاشت و ضمنِ دادن آن به منیژه گفت، شما بانوی خوش سلیقه یی هستید ، خرید ِ خوبی کردید. لذّتش را ببرید. پس ایشان با آن تابلو مغازه را ترک کردند و منیژه عمیقا از خریدی که کرده بود خوشحال بود.
ضمن قدم زدن و نگاه کردن به دیگر مغازه ها و کالا ها ژزف به منیژه گفت:
خوشحالم که چیزی را که دوست میداری خریدی ، ولی میتوانم بدانم چه چیز ِ این عکس ترا به آن علاقه مند میسازد؟!
منیژه گفت: من بار ها از مادرم شنیده ام که وی وقتی ایران را ترک کرده دختر ِ جوانی بوده و هرگز روز خروجش از ایران و فروگاه و محیط آن را از یاد نبرده . وی هرگاه از اقامتش در برلین و گشت و گذار در آن شهر و سپس خروجش از آنجا و ورودش به آمریکا حرف میزد ، من بدون اینکه آن مناظر را دیده باشم بخصوص که همواره از ایستگاه قطار و مترو تعریف میکرد ،وی را به شکل ِ همین دخترک که در عکس هست در خیال ِ خویش مجسّم میکردم. دختری در حال ِ سفر برای یافتن آینده یی بهتر و آزاد. این دخترک ، این عکس و صداقتِ پاک و پالوده یی که در ان هست مادرم را بیاد من آورد و من این تابلو را با همین شرح و توصیف بعنوان هدیه برای وی خواهم برد!
ژزف گفت: احساس تو را گرامی میدارم، و باید بگویم توصیف تو و مطابقه ی آن با برداشتهای ذهنی ات از امری عینی تحسین برانگیز است ... و به شوخی ادامه داد" خانم شما چرا پزشک شدید؟!...
سخن ژزف در منیژه وجدی توام با نوعی رضایت از خویش ایجاد کرد و در قبال ِ این سخن او را بوسید و سپاسگزاری کرد. قدری دور تر دکهّ یی توّجه منیژه را جلب کرد ، خواهش کرد که آنرا نگاهی بکنند ، کالای آن دکّه کتابهای کهنه بود که در این بازار بسیار دیده بودند ، امّا آنچه منیژه را جذب کرده بود ، انبوه کارت پستال های بسیار قدیمی و کهنه بود که حاوی انواع پیامهای دستنوشته با قلم و مرکب و یا خودنویس بود . پیامهای عاشقانه ، دوستانه ، بیاد شما هستم، فراموشتان نکرده ام و خیلی متنهای صمیمانه ی دیگر . همه ی این کارتها را کسانی در آغاز قرن بیستم و یا شاید قدری پیش از آن برای عزیزانش فرستاده بودند . روی همه ی آنها آدرس فرستنده و گیرنده بخوبی دیده می شد. در میان آنها بودند و کم هم نبود تعداد ِ کارتهایی که دارای مهر و علایم پستی "رایش سوم" و نازیها بود. یعنی که پیش از ارسال ِ به مقصد توّسط آن جانی ها کنترل و بررسی گردیده و سپس اجازه ارسال یافته بودند! این کارتها با توّجه به نوع و تاریخشان قیمت گذاری شده و به تمامی در شرایط خوبی نگهداری شده بود .منیژه از سر کنجکاوی قیمت یکی را پرسید و به شنیدن آن دچار ِ شگفتی شد. ژزف گفت هستند کسانی که این کارتها را میخرند و تعداشان هم کم نیست. برقراری رابطه و احساس است که این کسب را هنوز سر پا نگه داشته و مردم نیز احساسات متفاوتی دارند. منیژه باور داشت که اینطور است.
ساعت دو بعداز ظهر بود و هنوز خیلی دیگر گوشه و کناره ها در بازار کهنه فروشان برای دیدار باقی مانده بود. امّا صلاح کار در این بود که از وقت کوتاه خود بیشترین استفاده را ببرند. ژزف گفت نه چندان دور از این محله میتوانیم در Montmartre لبی تر کرده گلویی تازه کنیم و غذایی بخوریم و همزمان از زیبایی های آن محلّه ی قدیمی و دیدنی پاریس لذّت ببریم. این شد که بازار و محلّه ی سنت اووآن را ترک کردند و برای منیژه این تجربه بسیار ارزشمند بود. ژزف برای منیژه توضیح داد که پاریس را به بیست محلّه یا ناحیه تقسیم کرده اند و مُنمارتر در بخشِ هیجدهم قرار دارد و هر آنچه را که سبب بهره وری بیشتری از آن دیدار می شد ، در رابطه با سوابق آن محل برای منیژه توضیح داد. آنها با استفاده از اتوبوسی خود را به بولوار ِ اصلی محله مُنمارتر " Boulevard de Rochechouart" رسانیدند و نبش خیابان ِ باریک و سربالایی Seveste پیاده شده و به سمت کوچه پس کوچه های آنجا حرکت را آغاز کردند.
بلوار رُشُشووآر بلحاظ ترکیب جمعیت بسیار متنوع بود . از هر نژاد و ملیتی در آن دیده میشد و فروشگاه ها که عمومن عرضه کننده ی کالاهای بُنجُل یادگاری بودند وسیله ی مردمی ظاهرا از پاکستان و هندوستان و نظایر آن جای ها اداره می شدند. البتّه از دیگر سرزمین ها نیز مردمی در کسب و کار فعّال بودند . محلّه تمامی جذابیت های مکانی را داشت که کسی با هر سلیقه یی بتواند سبب لذّت خویش را در یابد و بودند نکات و نقاطی که میتوانستند گردشگران را نا خوشایند باشند ، ولی منیژه یکی از آنها نبود. پس از قدری راه پیمایی آن دو در خیابانِ سه برادران "Rue des Trois Freres " کافه ی آرام و دلپذیری را انتخاب کرده و در تراس آن نشسته غذایی خورده و آبجویی نوشیدند که در گرمای آن روز ِ آفتابی سخت دلچسب بود. بعداز قدری استراحت از طریق میدان کوچکی خود را به پلّه هایی رسانیدند که یاد آور روز صعودشان که به بلندی های فورویه در لیون بود . و آرام آرام بالا رفتند. اینجا هم بالا رونده یی الکتریکی مردم گردشگر را از پایین محله به بالا میبرد. پس از پیمودن آن همه پلهّ که در محیطی بسیار زیبا ، اصیل و قدیمی رو به بالا میرفت، در انتها منیژه خویش را در پای بنای عظیم و باشکوه و شگفت انگیز و زیبای عمارتی مثل کلیسایی بزرگ ولی متفاوت با آنچه تا بحال دیده بود مشاهده کرد. باور کردنی است که به دیدن آن عمارت ِ فخیم و فاخر نفس در سینه اش حبس شد. وی در سکوت کامل آرام آرام پلّه های جلو خان آن بنا را پیمود و وقتی در انتها مقابل آن ایستاد که زیر خورشید تابنده و درخشان و آسمان به غایت آبی خیال انگیز می نمود ، در یک آن با گردشی کوتاه به جهتی که از آن بالا آمده بودند نگاه کرد و با نمای عمومی و تحسین برانگیز پاریس از آن بلندا روح خویش را سرشار از نادر ترین خوشی هایی که تجربه کرده غرقه یافت. برای مدّتی حضور ِ انبوه مردم را از یاد برده بود و در خیال ،خویشتن را تنها کسِ حاضر در آن مکان حس میکرد.
با راهنمایی ژزف گام به گام همه ی کوچه ها و راه های باریک آن محله را که به تمامی به نام هنرمندان و مردمی که به نحوی در زندگی این شهر نقشی انسانی و سازنده داشته اند نامگذاری شده پیمودند. منیژه هیچیک از آن اسامی را نمی شناخت و ژزف در مورد بعضی از آنها به وی توضیحاتی میداد. گردش ِ در اطراف بنای عظیم و دیدنی و معروف "Sacre-Coeur" و سپس پرسه یی در میان نقاشان خیابانی و میدانگاهی که پاتوق عمده ی این نقاشان بعضن حرفه یی بود، کاری بود بیاد ماندنی . ژزف به منیژه گفت ترانه La boheme را بیاد داری ؟ نه؟ آن ترانه وصف این مردم و این محلّه است در ان روزگاران و امروزه نیز شاید بخش بسیاری از این مردم در کارِ تقلید و تجدید آن روزگاران هستند. منیژه گفت ، هرچه هست این مکان برای من از هرجای دیگری شور انگیز تر است. آنها از سرازیری کوچه هایی عبور کرده و در هر جا زبان به تحسین آنچه می دیدند گشودند. ژزف کمتر . در انتهای خیابان که با شیبی تند به بولوار اصلی منتهی میشد منیژه به فراست دریافت که پیش از این و در شبی دیگر آنها در این مکان بوده اند و بنای مولن روژ را بی درنگ شناخت و گفت ، انیجا همان " سکس استریت" نیست؟! همانجا که در رستوران شام خوردیم؟ ژزف گفت Yes ma'am . خیابانها در همه جا پر بود از مردم گردشگر ، مردم کنجکاو، مردمی سرحال و بعضن مردمی خسته و از گرما کلافه . منیژه جزء آنها نبود. پر از انرژی و روحیه یی شاد هنوز میخواست پاریس را بیشتر و بهتر کشف کند. ژزف پیشنهاد کرد تا دیر نشده -چون قدری پیاده روی لازم بود- خوبست به باغچه ی دیوار ِ عشاق سری بزنند. منیژه گفت ، دیوار عشاق ؟ ژزف گفت بهتر است برویم تا ببینی . آنها از طریق کوچه های باریک و سنگفرش شده و از میان ساختمانهایی که در کمال ِ سادگی و کهنگی بیشترین هماهنگی و زیبایی یک معماری مدرن مبتنی بر اصول کلاسیک را به رخ بیننده می کشیدند به میدانک Place Des Abbesses رسیدند . در کنار ورودی و خروجی ایستگاه مترو ، باغچه یی محصور قرار داشت که دیواری بلند در غرب آن واقع بود . این دیوار سراسر از کاشی های آبی رنگ پوشیده بود و بر تن آن به خطوط و زبانهای مختلف جهان جمله ی " دوستت دارم " نوشته شده بود و بسیار مردم که عمدتن زوج های عاشق بودند با هر تمایل ِ و جهت مندی عاشقانه سعی داشتند با تکیه بر آن و در آغوش یکدیگر عکس بگیرند. در این مکان منیژه قدری احساساتی شد. وی تمام سعی اش را کرد تا اشک در پناه پلکها مانده و با شتاب بر گونه ها نتازد. او با رفتن به طرف دخترِ جوانی از وی خواهش کرد تا از او و ژزف عکسی بگیرد و اصرار کرد زوایه را بگونه یی انتخاب کند که هرچه بیشتر دیوار نوشته ها بچشم برسد. دختر جوان چند عکس مختلف از ایشان - در آغوش هم-برداشت و تلفن منیژه را به او پس داد. عکسها عالی بود ، عالی . آنها از آن دختر سپاسگزاری کرده و از پلّه های مترو پایین رفتند. وقت رفتن به هتل و تنی از خستگی در آوردن رسیده بود. آنها میرفتند تا برای شب و دیر گردی در کناره های سن آماده شوند و با توّجه به روزی طولانی که سپری شده بود مترو آسانترین و نزدیکترین، و سریعترین وسیله بود.
وقتی سوار واگن ِ مسافر بری شدند منیژه به ژزف گفت اتوبوس را به این وسیله ترجیح میدهد و افزود هنگام سفر با اتوبوس وی خود را بخشی از شهر و مردم احساس میکند که شاید دلیلش رابطه ی مستقیمی است که ضمن عبور از خیابانها با آنچه هست و دیده میشود بر قرار میگردد. ولی وقتی به ایستگاه مورد ِ نظر ِ خود رسیده و از دالانهای مترو عبور کرده و به سطح خیابان رسیدند وی پذیرفت که این وسیله بسیار سریعتر است !
هنگامیکه به اتاق خود در هتل وارد شدند منیژه از ژزف پرسید چه موقع باید برای بیرون رفتن آماده باشد، ژزف گفت ساعت ِ هشت خوبست ؟ پاسخ ِ منیژه مثبت بود. او به ژزف گفت قصد دارد دقایقی را روی بالکن سپری کند و سپس در رو به بالکن را گشود ، پاهایش را از کفش بیرون آورد و لباسی سبک تر پوشیده و به روی بالکن رفت. ژزف نیز رفت تا استراحت کند.
منیژه به آرامی روی صندلی کوچک نشست و بلافاصله با مراجعه به صفحه ی تلفنش روی جستجو گر اینترنتی نام صادق هدایت را که مادرش با خط فارسی از طریق پیامک برایش فرستاده بود نوشت. نوشته ها و مقالات بسیاری با عکسهای مختلفی دیده می شدند که منیژه قادر به خواندن آن ها نبود ولی با قدری پس و پیش کردن صفحات به متن انگلیسی شرح حال "هدایت" دست پیدا کرد و شروع به خواندن نمودو هرچه پیش تر میرفت علاقه مند تر میشد. وی احساس و درک واضحی از احوال هدایت نداشت . تجسّم زمان و موقعیت هدایت و جامعه ی ایران ِ روزگار او برایش همانقدر دور بود که دانستنیهایش در مورد روزگار حاضر ایران. ولی چیزی که در نوع ِ بینش و نحوه ی زندگی و بر خورد هدایت با محیطش توّجه منیژه را جلب میکرد این بود که او هدایت را انسانی بیرون از زمان خود به نظر می آورد. شرح حال وی در آن متن خیلی خلاصه بود امّا اینقدر ذهن مایه در آن وجود میداشت که منیژه را وادارد تا به جستجوی بیشتری روی آورد . وی از این که تا کنون با چنین شخص و افکاری از آن قبیل چندان آشنایی نداشته خود را بازنده یا مغبون نمیافت امّا خیال میکرد میشده است که در مورد مردم سرزمینش ، باورها و فرهنگ و تاریخ و ادب و خلاصه آنچه ایران است آموخته باشد. در این میان نمیدانست اگر گناهی هست و یا کوتاهی بوده ، چه کسی را باید مسئول دانست؟! وی به هیچ وجه نمیخواست پدر و مادرش را در اینکار سرزنش کند. ولی خویشتن را نیز سبکبار میافت . این تلنگر ِ کوچک ذهن منیژه را وا میداشت تا در این باره بعد از این کنکاشِ عملی و مفیدی بکار بندد. حالا دیگر خیلی بیش از دو روز پیشین علاقه به دیدار آرامگاه هدایت داشت و با خود اندیشید فردا اوّلین کارش باید دیدار "پِرلاشِز" باشد. وی در ذهن خوداز بکار گرفتن ِ عنوان ِ گورستان در مورد آن آرامگاه به عمد خود داری کرد!
شب هنگام که برای خوردن شام و گردشی در اطراف سن از هتل بیرون آمدند ضمن قدم زدن منیژه از ژزف پرسید:
آیا Rue Championnet را می شناسد؟
ژزف گفت : نه ، ولی میتوانم روی نقشه نگاه کنم، دنبال ِ آدرس ِ خاصّی هستی ؟
منیژه گفت: شرح ِ حال آن نویسنده ی ایرانی را که گفتی در پرلاشز به خاک سپرده شده میخواندم ، دیدم که نوشته اند در آن خیابان زندگی میکرده ، برایم جالب است بدانم کجاست؟
ژزف گفت: آیا آدرس را داری ؟
منیژه گفت: فکر میکنم شماره ی 37 آن خیابان باشد!
ژزف به سرعت روی تلفنش با استفاده از نقشه به آن آدرس نگاه کرد و رو به منیژه گفت:
یادت هست بعدازظهر گفتم پاریس به بیست منطقه یا محلّه تقسیم شده؟ و گفتم ما در منطقه ی هجدهم هستیم؟
منیژه گفت : خوب بیاد دارم ، همان بازار کهنه فروشان، اینطور نیست؟
ژزف گفت: دقیقن همینطور است و اتفاقا این خیابان خیلی از محله ی آن بازار دور نیست ، در واقع در همان محله ی سنت اووآن قرار دارد.
منیژه از ژزف سپاسگزاری کرد و در دل با خود گفت کاش می شد میرفتم و آن خانه را میدیدم. خانه یی که آخرین اقامتگاه "هدایت" در زندگی اش بوده. و باخود گفت شاید باری دیگر و با دانشی بیشتر بتواند این خواسته اش را عملی کند، و بازو در بازوی ژزف به راه رفتن ادامه داد. شام را در رستورانی کوچک و دوست داشتنی در خیابان مدارس "Rue des Ecoles خوردند. و سپس از طریق کوچه ها و خیابانهای پهن و باریکِ اطراف سُربُن آرام آرام خود را به کنار " سن " رسانیدند. سن زیر نور های مصنوعی خیابانها و در نقاطی با انعکاس ماه بر سطح آن آرام و با وقار چنان که بانویی بِخَرامد ، میخرامید و میرفت. گویی میدانست همه ی آن چیزها و عناصری که در سواحلِ راست و چپ آن قرار دارند ، هستند تا اینکه در کمال فروتنی و خضوع جریان و خُرامش وی را نگاه کرده و غیر از تحسین شکوه و زیبایی او هیچ کارِ دیگری نکنند. رود زیبا بود و گویا اثر ِ دلبری های آن بود که همه چیز ِ دیگر در اطرافش با شکوه به نظر میرسید! دیدن این رود از فاصله یی به این نزدیکی منیژه را در مَل مَلی از جنس ِ خیال در خود پیچیده بود و همانطور که عاشقانه سر بر شانه و بازو در بازوی ژزف داشت ، قطره قطره ی این لحظه ها را مینوشید و نوش جانش می شد.
ژزف در هرجا بنایی را با توضیح لازم به وی نشان میداد و در جایی باو گفت این هم کلیسای معروف ِ Notre Dame de Paris. منیژه این نام را -نه با این تلفّظ - بارها شنیده بود امّا آنچه می دید مطابق خیال و تصوّر وی نبود. نمیدانست چرا ، ولی خیال کرده بود آن کلیسا با آنهمه تعریف که در باره اش شنیده باید خیلی بزرگتر و عظیم تر باشد. امّا هرچه نزدیکتر رفتند بنای پرشکوه و زیبای این عمارت هشتصد ساله که گوهری است کمیاب از عصر معماری گُتیک برای او کوچکتر از تصویر خیالی اش بود. امّا این خیال سبب نشد تا در زیبا یی و شکوه آنچه می دید دچار تردید گردد. در آن هنگام ِ شب چه بسیار بودند انبوه مردمی که به دیدار این بانوی فخیم آمده بودند. سن او را چون نگینی کمیاب در بر گرفته بود و به اینکار افتخار میکرد. آنها در درازای آن شب ِ گرم و دلپذیر از کنار " لوور" و دیگر بنای تاریخی گذشتند . از پلّه های کنار رود پایین رفته در ساحلِ سن قدم زدند وقتی به پُلِ "هنرها" که معروف است به" گُذر ِ عشاق "رسیدند شب به نیمه رسیده بود. تا هتل راهی طولانی در پیش داشتند و فردا نیز قرار بود روزی پر مشغله باشد ، این شد که تصمیم گرفتند اگر شدنی بود با اتوبوس و اگر نه با استفاده از تاکسی به محل ِ اقامتشان بازگردند. و خوشبختانه اتوبوس هنوز در دسترس بود.
ادامه دارد
عکس: جهت نماهای خیابان در پاریس