چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶ - ۲۰ ژوئن ۲۰۰۷

سرگذشت هیتلر

 

می گویند اگر هیتلر پنج پسر داشت اینهمه کشتار نمی کرد و با شکنجۀ پسرهایش مانند بسیاری از پدرها و دیکتاتورهای دیگر خشم خود را فرو می نشاند.

این جمله قسمتی است از کتاب «برای خوبی خودت می گویم» نوشته آلیس میلر،روانکاو سویسی.

 

آلیس میلردر این کتاب سعی کرده است فیلم سیاه و سفید زندگی هیتلر را رنگی ببیند و «آموزش و پرورش سیاه» را در خانواده های توتالیتر مورد انتقاد قرار داده و هیتلر را در قالب یک قربانیِ این روش تعلیم و تربیت بشناساند. 

با خواندن کتاب "آموزش و پرورش سیاه" نوشتۀ "شوارتس پاداگوگیک"  Schwarze Pädagogik،آلیس میلر  سعی می کند زندگی هیتلر را از نگاه یک کودک مورد بازبینی قرار داده و آموزش و پرورش سفید را بجای آن  قراردهد.  در این روش، احترام به کودک و ایجاد دیالوگ از ابتدای کودکی بجای هرگونه تنبیه، اساس تربیت است.

او می گوید ،این مسئله بسیار قابل فهم است که بسیاری از مردم از بیاد آوردن مسایل کودکیشان عاجزند و ترجیح می دهند این مسائل هم چنان در پستوی ضمیر نا خود آگاهشان بماند. هنوز اکثریت مردم بخود اجازه نمی دهند روشهای تربیتی پدر و مادر ها را - حتی اگر هم بدانند که آنها نیز قربانی همین روشها بوده اند - زیر سئوال ببرند.

بسیاری ازمردم دنیا ترجیح می دهند آگاهی روی این قضیه را که برای همه جنبه حیاتی دارد نادیده بگیرند، چون آگاهی روی این موضوع فرد فرد مردم را زیر سئوال برده و زحماتی را که برای واپس زدن این حقایق کشیده اند، به باد می دهد.

هنوز در فرهنگ اکثریت مردم دنیا زیر سئوال بردن پدر و مادر عقوبت های سختی در پی داشته و انتقام الهی و انتقام پدر و مادر و غیره را در بردارد. مسئولان دین و حکومت نیز در دفاع از پدران بر می خیزند و به بچه هایی که مورد ستم اولیاء قرار می گیرند نسبت تنبل و دروغگو  می دهند تا بتوانند مجازات های پدران را توجیه کرده و تقصیر را بطرف بچه ها بر گردانند.

دلیل سکوت پدر و مادرها در کشیدن بحث های تربیتی و به زیر سئوال نبردن روشهای سختگیرانه، این می تواند باشد که چون آنها خود قربانی بوده اند و امروز نیز متهم هستند، سعی می کنند اصلاً این موضوعات پیش کشیده نشوند یا شاید برای اینکه متاسفانه خود آنها تبدیل به عاملین این سیستم شده اند، این موضوع در مورد روشنفکران نیز می تواند صادق باشد. این چنین روشنفکران، دنبال فعالیت های سیاسی رفته و خواستار دموکراسی و عدالت خواهی در سطح ملی و جهانی می گردند برای آنکه از خود نگویند.

اگر امروز دیوار های واقعی مانند دیوار برلن ریخته شده دیوار های سکوت هنوز بر پاست. هنوز اکثریت مردم به احساس های واقعی شان دروغ می گویند، چیزی که باعث بروی کار آمدن رژیم های فاشیستی می گردد در این رژیم ها تمام جنایت ها توجیه می شود و دیکتاتورهای خانگی بهیچ کس نباید حساب پس بدهند. بچه هایی که در دوران کودکی فقط زبان خشونت را یاد می گیرند فکر می کنند که این مدلی طبیعی است بنابراین در آینده یا قربانی این موضوع می شوند یا خود عامل آن.

شکستن دیوار سکوت از حرف زدن  در مورد سوء رفتار به کودکان شروع می شود و این شروع یک تحول است. گفتن اینکه من در بچگی کتک خوردم چیزی را حل نمی کند چون این افراد که این سخنان را بازگو می کنند قادر نیستند توضیح بدهند این کتک ها چه اثری روی آنها گذاشته و نتیجه اش در زندگیشان چه بوده بدین دلیل که اکثریت آنها تبدیل به کسانی شده اند که همین روش را تکرار کرده اند.

 

 در این کتاب آمده است که:

 

مادر بزرگ پدری هیتلر در سال 1837 فرزندی خارج از ازدواج با یکی از صاحب کاران یهودی اش بدنیا می آورد و پنج سال بعد به ازدواج یک کارگر در می آید و پسرش را به برادر شوهرش که بسیار فقیر بوده واگذار می کند.

کودک که آلویس هیتلر نام دارد ازسیزده سالگی به بعد به کار شاگردی می پردازد و بزودی جزو کارمندان موفق گمرگ در می آید و بعدها با پوشیدن اونیفورم هایی با دگمه های براق تمام اثرات رنج های کودکیش را در ذهن اطرافیانش می زداید.

رنجی که ناشی از فقر تولدی ناخواسته و جدایی از مادر از سن پنج سالگی و از یهودی بودن سرچشمه می گرفت. هویتی که در شاید شایعه ای بیش بشمار نمی رفت.

اگر او توانست رنج اول را که فقر بود با صعود در درجات اجتماعی حذف کند رنج دوم را با باردار کردن دو دختر بطور نا مشروع توانست کمی فرو بنشاند،بدین ترتیب با دادن سرنوشتی نظیر سرنوشت خودش به دو بچه توانست انتقام نا خودآگانه اش را بگیرد ولی میماند مسئلۀ ریشه ای یهودی بودنش.

مسئله ای که دور و بر  شایعه ای که در بین مردم نضج می گرفت و باعث تمسخر و استهزای او در جمع میشد.

او بجای دنبال کردن حقیقت و شناخت پدر و کشف راست و دروغ بودن شایعه یهودی بودنش باشد، تمام کوشش خود را صرف پیشرفت خود نمود. مسئله ای که  او را پیش از پیش از این تحقیق دور کرد.

 

 آدولف هیتلر پسر آلویس که نمی دانست پدربزرگش کیست شایعات دور و بر یهودی بودن او را در سر بعنوان یک حقیقت پروراند.

در کتاب هایی که در مورد کودکی هیتلر نوشته شده، آمده است که پدرش آلویس او را کتک می زده و او از ترس دوباره کتک خوردن ناراحتی خود را بروز نمی داده است .

جان تولاند (1) می نویسد:  روزی  هیتلر می خواسته از دست پدرش فرار کند از لای میله های آهنی  پنجرۀ اطاقش سعی می کند رد شود ولی موفق نمی شود و وقتی می خواهد دوباره به اطاق بازگردد بلوزش کنده می شود و بیرون می ماند. پدر وارد اطاق شده و بجای هر عکس العملی می خندد و او را تحقیر می کند. سالهای بعد برای یکی از منشی هایش تعریف می کند که در جایی خوانده بوده که اگر کسی رنجهایش را بیرون نریزد و نشان ندهد این نشانه شجاعت است. از آنروز تصمیم می گیرد موقع کتک خوردن صدایش در نیاید و هیچ چیز نگوید.

کسانی که شرح حال هیتلر را نوشته اند باو نسبت تنبل و دروغگو داده اند. بچه دروغگو بدنیا نمی آید و اگر هم دروغگو باشد آیا دروغگویی وسیله ای برای بقای بچه ای که باید در مقابل اولیا خود را حفظ کند نیست؟ آیا پنهان کاری در آوردن نمره بد از مدرسه تنها راه کمی کنترل روی زندگیشان نیست؟

کسانی که که در این خانواده ها دارای حقی نیستند بچه ها هستند. میان فرزندان نیز سیستم بالا دست و پایین دست وجود دارد و آخرین بچه  یا یک کوچک ترمعمولاً بردۀهمه است

در این رژیم ها که به آموزش و پرورش سیاه  معروف است اغلب معلمان سخت گیر وظیفه سوء رفتار با بچه هارا در مدرسه بدست می گیرند و چون خودشان نیز در کودکی مورد بی عدالتی قرار گرفته اند، باحتمال زیاد خود عامل همان سیستم می گردند.

پنهان کاری و شکست تحصیلی، تنها راه بدست آوردن کمی انتخاب در زندگی و شاید انتقام گیری از معلم که در نظر شاگرد جانشین پدر است  می گردد.

بعدها در هنگام هویت سازی ناخودآگاهانه با پدر، این کودکان وقتی تبدیل به دیکتاتور می شوند از سوزاندن کتاب هایی که نویسندگان آن در کمال آزادی وبدلیل داشتن حق اظهار نظر نوشته اند لذت برده و از سرکوبی این نویسندگان ابا ندارند. هیتلر که از لذت بردن در مدرسه و بخصوص در رشته های هنری محروم مانده بود از مجازات هنرمندان نیز لذت می برد زیرا خودش نتوانسته بود از مدرسه لذت ببرد یا نتوانسته بود آن کتابها را بخواند.

تمام بحث هایی که هیتلر با پدرش در مورد آینده اش می کرد نشان دهنده روحیۀ لش و انفعالی او بود آیا با این پدران جز این می توان بحث کرد؟ حتی خواهرش پائولا در سرگذشتش اظهار کرده که برادرش پدر را تحریک می کرده و بهمین دلیل مجازات می شده است.

جالب اینکه وقتی فیلمی از زندگی هیتلر در یکی از کلاسهای آلمان برای دانش آموزان به نمایش گذاردند عده ای از شاگردان عقیده داشتند که لابد این تنبیهات حقش بوده چون از پدر اطاعت نکرده است.

 

در مورد پدر هیتلر می گویند که حتّی وقتی باز نشسته شده بود انگار هنوز پست اداری خود را داشته و اطرافیانش را وادار می کرده او را آقا خطاب کنند و هیتلر را با سوت فرا می خوانده . بعد ها هیتلر همین شخصیت پدر را بر ضد جهانیان بازی کرد و خودش همان ژست ها و همان رفتار ها و حرکات پدر را همان طوری که در بچگی بخاطر سپرده بود ناخودآگاهانه تکرار کرد،

چارلی چاپلین این حرکات را به بهترین وجهی در فیلم «دیکتاتور» روی صحنه آورد، او هیتلری را نشان داد که از یک طرف شخصیت سخت گیر پدر و از طرف دیگر شکنندگی مادر را داشت.

قسمت دیگر شخصیت هیتلر که مردم آلمان دوست داشتند بخشی از شخصیت پدرش بود که زنش را دوست داشت وخود هیتلر با احترامی که برای مادر قائل بود با آن وجه مشترک داشت.

هیتلر انکار نمی کرد که کتک نخورده چیزی که انکار می کرد جراحاتی بود که از این کتک خوردن به او وارد شده بود که آنها را درک نمی کرد، اگر این حقیقت را قبلاً حس کرده بود، کارهایی را که کرد انجام نمی داد،اگر تنفری را که از پدرش داشت و واپس زده بود، توانسته بود رویش کار کند این تنفر را به یک ایده ئولوژی مخرب تبدیل نمی کرد.

 

با قانونی که در زمان او وضع شد هر فردی باید اقلیت خود را تا سه نسل ثابت می کرد تا از تمسخر و استهزایی که پدر هیتلر با آن زندگی کرده بود در امان بماند. چند ماه پس از رسیدن بقدرت بدستور او محل تولد پدر و قبرستانی که پدر بزرگ در آن دفن شده بود با خاک یکسان شد. هم چنین در زمان حکومت او یک یهودی در خیابان می توانست توسط یک افسر نازی متوقف شود افسر می توانست هر کاری را که در آن لحظه بنطرش می رسید با او بکند درست مثل بچگی هیتلر و بچگی پدرش. او کاری کرد که یک یهودی همان ناتوانی بچه ها را در مقابل پدر ظالم حس کند.

 

جالب اینکه بعضی از نویسندگان مانند هلم استیرلینHelm Stierlin  (کتاب آلیس میلر صفحه 219) آلمان را در زبان سمبلیک به مادر شباهت سازی می کند، هیتلر که بعنوان نجات دهندۀ مادر خود را بحساب می آورد توانست مادر ضعیف، تحقیر شده بوسیله پدر را به مادری پاک و قوی و عاری از خون ناپاک یک جد ظالم یهودی بسازد که برایش نمودار امنیت شود.

اینکار برای اینگونه بچه ها برای یک عمر،یک کار تمام وقت بحساب می آید،و دلیلی می شود برای موجودیت شان وبرای ادامه زندگی، « نجات مادر ناتوان و تحقیر شده از شر پدر ظالم و ستمگر». البته آنها اینکار را با هویت سازی با همین پدر ظالم انجام خواهند داد ولی از آنجایی که نمی توانند مادر را بکلی نجات دهند این بازی در حد افراطی تکرار شده و  لاجرم به شکست می انجامد.

 

روانکاوی سعی داشته است که نشان بدهد که ریشه تنفر در ترس از مرگ است در حالیکه خانم آلیس میلر اعتقاد دارد که ریشه آن عکس العملی است در مقابل شکنجه های روحی و جسمی در کودکی. او با باز گو کردن این موضوع که تحقیر، توبیخ و تجاوز روحی که کودک آنرا بخاطر نیازی که به عشق والدین دارد قورت می دهد و قادر به نشان دادن عکس العمل نیست عقیده دارد که این ضربات بعدها در رفتار انسان آزرده بعنوان یک عکس العمل در رفتارش تأثیر خواهد گذارد.

او نشان می دهد که کادری که هیتلر در آن بزرگ شد کادری است که شباهت زیادی به رژیم توتالیتر دارد. یعنی پدر بعنوان فرمانده مطلق، مادرو فرزندان تحت کنترل پدرو وابسته به خلقیات متغیر او در هر لحظه، بی عدالتی و تحقیر بدون امکان سئوال و جواب و مادر بعنوان چرخاننده خانه. نکته جالب آنکه در غیبت پدر، مادر به تحقیر بچه ها می پردازد و بدین ترتیب دلش از تحقیر هایی که شده خنک می شود. در رژیم های توتالیتر این کار بعهده کسانی است که خود نیز در موقع خود مورد بی عدالتی و تحقیر از طرف بالاتر قرار گرفته و بنام «خواستۀ دیکتاتور» و در غیاب او دلی از عزا در می آورند مانند نگهبانان زندان ها یا ماموران امنیتی و غیره.

 

بعقیده آلیس میلر تنفری که نوجوان نسبت به پدر و مادر دیکتاتور داشته و آنرا در کودکی واپس زده، در موقع بلوغ فعال می شود. منتهی نوجوان این تنفر را از بی عدالتی  پدر و مادرش، روی دشمن خارج از خانه انداخته (مثلاً در مورد مادر، روی سنگدلی مادران خارجی) وابتدا برای فرار از محیط خفقان آور خانه و سپس به خاطر گوش کردن موزیکهای ارتشی و ابهت آنها و احساس قهرمانانه که از مختصات نو جوان است داوطلبانه برای منافع دیگران به جنگ می رود و باین ترتیب جان خود را از دست می دهد. و بدین ترتیب، انتقام از پدر یا مادررا بروی خود می اندازد.

- آن طوریکه  گفته اند هیتلر از ترس کتک خوردن ناراحتی خود را بروز نمی داده است- در چنین شرایطی راهی جز هویت سازی با پدر نمی ماند و  وقتی هیتلر به حکومت رسید تبدیل شد به پدری که حرف حرف او بودو هیچکس حق نداشت روی حرف ائ حرف بزند

هیتلر چه کار دیگری برای جبران شکنجه هایی که دیده بود انجام نداد؟

-          تمام رهبران آلمان را به اطاعت خود در آورد

-          تمام توده مردم را با خود یکی کرد

-          کشورهای اروپایی را به زانودر آورد

-          و تقریباً به قدرتی نامحدود رسید

و این در حالی بودکه شبها کابوس پدرو مادر خیالی را می دید و بی خوابی او را رها نمی کرد، زیرا بی خوابی نتیجه تحریک افراطی سیستم اعصاب است، او شبها با فریاد از خواب می پرید و کمک می خواست، حتی ابراز اینهمه تنفر نتوانسته بود این پدر را از اتاق بیرون بیاندازد.

اگر میشد که مطالعه کرد که پشت هر جنایتی که یک جنایتکار می کند یک تراژدی شخصی خوابیده است بسیاری قضایا روشن می گردید البته بشرطی که توده مردم طاقت شنیدنش را داشتند.

 

نکته هایی نیز در مورد مادر هیتلر

مادر هیتلر کلارا در سن شانزده سالگی برای فرار از خانه پدری - که زندگی در آن با وجود افرادی بیمار و روانی آسان نبود- به منزل فامیل نزدیک می رود تا از زن بیمارش و دو بچه شان مواظبت کند.

 در 24 سالگی قبل از مرگ این زن، صاحب خانه که 48 سال داشته او را حامله می کند.

در عرض دو سال و نیم کلارا سه بچه بدنیا می آورد که هر سه در عرض 4 یا 5 هفته از دیفتری از بین می روند

اولی دو سال و 7 ماه داشته

دومی یک سال و 4 ماه

و سومی فقط 3 روز داشته

13 ماه بعد هیتلر بدنیا می آید

بعد از او یک برادرکه در 6 سالگی  می میرد

و یک خواهر بنام پائولاکه 7 سال از او بزرگتر است که زنده می ماند.

اولا رنج مادر جوانی که این همه بچه از دست داده با شوهری بسیار سخت گیر، وناکامی های خودش بعنوان یک دختر یچه را می توان گفت حس کرد. در عین حال تضادی که در این نوع خانواده ها است این که از یک طرف احتیاجات کودک نادیده گرفته می شود و از طرف دیگر با کادو هایی که بچه به آن نیازی ندارد باو هدیه می شود. شاید این کادوها کمبود های مادری است که با خریدن کادو آن را پر می کند.

بچه می تواند از اسباب بازی، غذا یا پاکیزگی بهره مند شود بدون انکه از مادر عشق دریافت نماید بخصوص مادری که زیر دست مردی خشن است و در عزای سه بچه می سوزد. مادری ناتوان درچشم کودک و اسیر پدر. می گویند کلارا پسرش را از اسباب بازی و هدیه سیراب می کرده است.

 

اکثر مادرانی که فرزندان اول را از دست می دهند جلوی بچه های دیگر بطور افراطی در مورد این بچه ها افسانه پردازی می کنند و صفات خارق العاده ای مانند زیبایی هوش و غیره بانها نسبت می دهند و گذشته دردناک خود را با ایده آلی کردن این بچه ها زنده نگه می دارند. لذا بقیه باید کوشش فوق العاده ای بکنند تا به چشم مادر به پای آنان برسند ولی بدون اینکه امکان بیان احساسات خود را داشته باشند یا دردهای خود را بصورتی بیرون ریخته و کمی تسکین یابند.

 

مثلا وان گوگ که قبل از خودش یک برادر از دست داده بود با نقاشی، و کافکا که بعد از مرگ چندین برادر و خواهر بدنیا آمده بود، با نوشتن خود را تا حدی تسکین دادند. ولی هیتلر با وجود علاقه وافری که به هنر داشت هیچ راهی برای ابراز دردهایش نداشت در ضمن با قبول نشدن در مدرسه هنر، این شانس را از مردم دنیا گرفت.

مه لقا علیزاده: روانشناس اجتماعی و مشاور خائوادهmahlagha_alizadeh@yahoo.fr

 

1- John Toland  ،ذکر شده در صفحه 184 کتاب آلیس میلر از صفحه 32 کتاب جان تولاند

 

مآخذ: کتاب «برای خوبی خودت می گویم» از آلیس میلر

 Alice Miller, « C’est pour ton bien », Suisse, Edition Broché, Paris, Flammarion 1998

 

 پانوشت:

اگر خوانندگانی که کتاب "سمفونی مردگان" عباس معروفی را خوانده باشند، می توانند متوجه شباهت شخصیت های این رمان با زندگی هیتلر و روشهایی که ما در آن بزرگ می شویم بشوند.

در مقاله بالا گفته شد که اگر هیتلر 5 پسر داشت  ایتهمه آدم نمی کشت. جابر پدر این داستان توانست چهار بچه خود را از بین ببرد و در نهایت عزیز و محترم از دنیا برود.

مادر در این داستان دو مریض دارد که باید مراقبت کند، دخترش آیدا که از رماتیسم رنج می برد و یوسف که کاملاً معلول جسمی و ذهنی است. او نیز همدست پدر است و حق تشخیص و قدرت فکر کردن را از بچه هامی گیرد و بیشتر از این هم از دستش بر تمی آید.

پدربزرگ بچه ها برای  احیای حق از دست رفته اش که سی و سه تومان و دو قران است، 39 سال است به همه جا شکایت می کند و دنبال ترمیم بی عدالتی است که در حقش شده است.

اورهان تنفر از مادر را، که او را دوست ندارد، روی زنش آذر می اندازد و با پدر همانند سازی می کند.

آیدین پسر شورشی، که در نهایت از پدر شکست می خورد و با وجود تمام استعداد ها زندگیش تباه می شود، اخبار هیتلر و زندگی او را دنبال می کند و در هذیان هایش برای پدر سبیل هیتلر می گذارد.

این کتاب با اینکه سیستم تربیتی 60 سال پیش را در ایران نشان می دهد، ولی من بعنوان کسی که در سال2007، با خانواده ها در بیرون از ایران سروکار دارد، می توانم بگویم، زلزله ای که در این خانواده با 6 یا 7 ریشتر افتاده، در میان خانواده هایی که 27 سال است در خارج از ایران زندگی می کنند، اگر نگویم با 6 یا 7 ریشتر، می توانم بگویم با3 یا 4 یا 5 ریشتر دارد اتفاق می افتد.

می خواهم از پاره کردن کتاب و لوازم شخصی تا تجاوز به حریم خصوصی جوانان خانواده، تا تنبیه ها و تهدید ها و مقایسه ها و احساس گناه دادن ها و غیره گرفته، تا محدود کردن دخترها و دفاع از ناموس که همسران و دختران باشند، در کشورهای مهد آزادی بعنوان اینکه این جزو فرهنگ ماست. وسکوتی که در خانواده ها  در این مورد حاکم است شهادت بدهم. بقول آیدین قهرمان این داستان، در خارج از ایران نیز هنوز در خانواده های ایرانی "بوی سوختگی، بوی ویرانی و مرگ و بوی بشر اولیه و بوی حیوانیت می آید" و با دموکراسی در سطح میکرو خانواده خیلی فاصله باقی است.