عصر نو
www.asre-nou.net

آقا فتح الله


Mon 3 11 2008

عباس صحرائی

شال وکلاه کرده، درآستانه در، مى رفت خارج شود که اشارات چشم و ابروى " فخرى " متوقفش کرد:
" بازم که فراموش کردى "
با کمى خجالت، به آرامى، زيپ را بالا کشيد و زير لب، دلخور از اينهمه فراموشکاى چيزهائى گفت. چتر را که کنار در خروجى، در محوطه کفش کن، به سه کنج ديوار تکيه داده بودند برداشت و در را پشت سرش بست.
روزهاى بارانى، آنکه زودتر چتررا برمى داشت، خشک تر به خانه باز مى گشت. در اين فصل، تا حالا، دو سه چتر سر به نيست شده بود که همه را هم " فتح الله " باعث بود. با چتر مى رفت و خيس بر مى گشت.
" فتح الله، بالاخره، يه روز خودشم جا ميذاره. از بس چتر وعينک و خود کار گم کرده که نمى دونيم چکار کنيم. مدتيه عينکشو به گردنش آويزون مى کنه، اما گم و گورشدن اوناى ديگه، هنوزم ادامه داره "
از وقتى که به خواست و اصرار فخرى، ريش توپى گذاشته بود، با آن کلاه شاپوى مشکى قديمى، بيشتر به " خا خام " ها شبيه شده بود تا به آنچه که فخرى مى خواست، و با همه سخت گيرى ها و حتى قربان صدقه رفتن ها زير بار نرفته بود و ازکلاه دست بر نداشته بود. گاهى اوقات کنارآينه قبل از اينکه کلاه را بر سر بگذارد اسير چنگال فخرى مى شد که با خشم موهايش را بهم ميزد و مى گفت:
" من نمى دانم تو با اين موهاى روبراه چه احتياجى به کلاه دارى؟ "
ولى فتح الله، انگارکه تنها سند " فتح الله خان" بودنش همين کلاه باشد، آن را دودستى چسبيده بود و نمى گذاشت کسى چپ به آن نگاه کند. و اين ازموارد نادرى بود که حرفش را به کرسى نشانده بود. هرچند فخرى هم دست بردارنبود و گاه و بيگاه نيش خودش را مى زد:
" پناه بر خدا، مث اينکه به سرش چسبيده. اين همه چيزگم مىکنه، اما اين ادبار لعنتى هميشه سر جاشه. "
آرام، کم حرف، قانع، و کم تحرک بود، انگارکه مادر زاد ميرزا بنويس متولد شده باشد. ميانه اى با کار يدى نداشت، سالها کار يکنواخت دراداره ثبت، رابطه اش را با هيجان ِکارىِ قطع کرده بود، و پس از پاکسازى، همين يکنواختى را هم نداشت، و بقول خودش " باطل " شده بود. و اين بطالت ادامه داشت تا حالا که به ابتکار فخرى خانم دستش در " تدارکات! " بند شده بود. و البته کماکان، پشت ميز نشين.

فخرى در هر فرصتى تکرار ميکرد:
" مرد خوبه که آتيش از دست و پاش بباره. "
و پاسخ هميشگى فتح الله ، لبخندى بود که فخرى را آتش مى زد.
" اين خنده فتح الله، تا هرچه نه بدتر آدمو مى سوزونه. "
حاصل حدود 15 سال ازدواجشان، دو دختر و يک پسر بود که هر کدام بنحوى خرج داشتند و هزار خرده فرمايش که بايستى بشکلى راس و ريس مى شد، و خاطر فتح الله خان که خيلى ميانه اى با کار و زحمت، آنهم درآن حال و هوا را نداشت از اين بابت شديدن آزرده بود.
در و همسايه ها، حتا تعدادى از خويشان هم، فقط مى دانستند که فتح الله در" تدارکات " کار مى کند. اما هيچ کس نمى دانست که چه تدارکاتى، يا تدارکات کدام محل.
" مبادا بگى کجا کار ميکنى، چون تا وقتى که نمى دانند، خطرى واسمون نداره. "
و فتح الله نمى دانست چرا نبايد بگويد که کجا کارمىکند. و نمى دانست چه خطرى درکمين است که فخرى همانند يک سَر نظامى از افشا کردنش خود دارى مىکند.
با زيبائىگيراى چشمانى درشت و سياه که صورتى خوش ترکيب را رونقى فريبا داده بود و با گونه هاى برجسته و موهاى بلند، حدود 30- 35 بنظرمی رسيد، و هنوز هم، وقتى دستى به خودش مىکشيد آب را ازلب ولوچه فتح الله راه مى انداخت. سر و زبان دار و زبر و زرنگ بود و خوب مى دانست که شتر را کجا بخواباند.
فتح الله را به اقع دوست داشت، هر چند به هر اندازه که تيغش مى بريد او را سرد و گرم ميکرد. و البته فتح الله هم درسش را روان بود و بموقع در قالب " فتح الله خان " کلاه را کج ميگذاشت و تند مى نشست و مرغ را سر يک پا نگه مى داشت و به آنچه که مى خواست مى رسيد.
در حقيقت نه فتح الله " سيّد " بود و نه فخرى " فخرالدوله " ، توى همه اوراق و اسناد هم فقط " فتح الله " بود و " فخرى " و تا 8- 9 سال پيش هم ادامه داشت ، تا آنروز که فخرى خانم خواب نما شده بود و بجاى اينکه بگويد " فتح الله " يا مثل مواقعى که سرخوش بود يک" خان " هم به دنبا لش بچسباند، گفته بود:
" سيّد بيا اينجا، با هات کار دارم "
و فتح الله، بى خبر از همه جا، به روزنامه خواندن ادامه داده بود. و با فرياد فخرى که:
" با تو هستم، مگه تو سيّد فتح الله نيستى؟ چرا سرتو ازتوى آن صاب مرده بلند نمىکنى؟ "
مبهوت، روزنامه را کنار گذاشته بود و اين طرف و آن طرف خود را پائيده بود. ولى با غرش بعدى خانم که:
" چر ا ماتت برده؟ چرا اين ور و آن ورو نگاه مىکنى؟ "
گفته بود:
" نه فخری جون، من سید فتح الله نیستم. دست بالاش فتح الله خان ام، و گرنه همان " فتح الله " همیشگی ام، سيّد! ديگه از کجا اومده؟ "
فخرى متوجه شده بود که فتح الله، به اين زودى تو باغ بيا نيست، داد و فرياد هم فايده اىندارد، وفهميده بود که تنها راهش روکردن شگرد هميشگى است. ورفته بود توى جلد آن شيطنت هاى گه گاه، که حاصلش کشاندن بى اراده فتح الله به قربانگاه بود.
به آرامى، ازنشيمن رفته بود بيرون و در بازگشت شده بود همانىکه فتح الله را از هر کارديگرى باز ميداشت و مثل برّه به دنبال خودش مىکشاند.
پخش رايحه ملايم عطرى دلخواه وآشنا، مور مور لازم را به تن فتح الله انداخته بود، و نحوه راه رفتن و صحبت کردنش، بخصوص وقتى که با دنيائى از عشوه گفته بود:
" فتح الله جون، نمى خواى اون روزنامه را کناربزارى؟ "
فتح الله را متوجه کرده بود که موضوعى بنيانى درکار است. از آن کارهائىکه پس ازمدتها، فخرى را واداشته بود که سنگ تمام بگذارد. و به خودش گفته بود:
" فتح الله موقعش است که کمى خود دار باشى، اگه وابدى، مثل خيلى از دفعات قبل، توخمارى ميمونى و همه چيز ناتموم، تموم ميشه. بهتره خودتو بزنى به خنگى و تا به نوائىکه مدتى است ازش محرومى نرسى، نياى تو باغ، و فتح الله خان گل باقى بمونى. "
و از روز بعد، براى مصلحت روزگار و پيشبرد اهداف! " فتح الله " هميشگى و " فتح الله خان " گه گاه، شده بود، " سيّد فتح الله " هميشگى، و" سيّد " گه گاه، و فخرى هم شده بود ،" فخرالدوله! " و همانطورکه پيش بينىکرده بودند، بعد از مدتى اين القاب جا افتاد بود و با عوض کردن محله، ديگر مشکلى نداشتند و هيچوقت هم کسى پى جورنشده بود. و شدند محبوب دو جانبه، آنها که تازه آمده بودند، احترام " سيّد " را داشتند و قديمى ها هواى " فخرالدوله " را، که احتمالن، دو سه پشتش! مىخورد به " عباس ميرزاى " ناکام و براى گروهى شده بود عزيزى که ذليل شده است.

فخرى بازى را خوب بلد بود، بسته به آدم اش و جايش، آنقدرازحرمت " سيّد " حرف مى زد که گمان ميکردند طرف کلى کرامت دارد، وتير خلاص را وقتى شليک مى کرد که مى گفت:
" به خاطر تَبَرُک جَدش، زنش شدم."
و درجائى ديگر، با غبنى جگر سوز ازسپرى شدن شکوفائى گذشته و از و الده " اعظم الدوله " و ابوى " مهتر السلطنه " حرف مى زد که بغضشان مىگرفت، وگاه بياد آنهمه شوکت از دست رفته قطره اشکى هم مى ريختند، و فخرالدوله حداقل سودش عزت و احترام زيادى بود که به قول سيّد:
"برایش جان مى داد "
و بُردِ مالى و لفت و ليس کافى که هدف نهائى بود. و آنجا که لازم مى ديد و بو ميکشيد که زمينه اش مساعد است، آنچنان ماهرانه از " تدارکات " حرف مى زد که طرف مبهوت و گيج مى شد. نگاهش را به دوردست ميدوخت، به چهره اش حالت معصومين را مى داد وگوئى با عالم غيب حرف مى زد. شمرده و آرام صحبت مى کرد:
" خب ديگه، انسان بايد ايثار داشته باشه، وقتى که لازمه، بى توجه به همه چيز، بايد فداکار باشه وکار تدارکاتو قبول کنه. "
و بدين ت رتيب " تدارکات " را درهاله اى از ابهام مى پيچيد و وانمود مىکرد که پشت در ِ آن دنياى پر رمز و رازى وجود دارد که " سيّد " متولى آن است. و همانقدرهم که کم وبيش باورشان مى شد براى فخرىکافى بود.
" سيّد فتح الله!" درحقيقت ميرزا بنويس کميته تدارکات يخچال، جارو برقى، تلويزيون و.. در مسجد بود و مورد اعتماد " حاج آقا " و گاه اتفاق مى افتاد که از هردو طرف سهمى مى برد، مستقيم و غير مستقيم. و خانه شان هر روز پرو پيمان تر مى شد و اوضاعشان روبراه. و فخرى با دمش گردو مى شکست و همچون يک طراح جنگى از تاکتيک طلائيش حرف مى زد. و فتح الله خيره ميشد توى صورتش که گل مى انداخت و شعفى که زير پستش مى دويد. فخرالدوله، هرازگاهى به ميهمانى هاى زير جلى و آنچنانى مى رفت و دمخور آنها مى شد، و کيف ميکرد، و توى خانه گُردِه همه را زير بار منت مى فشردکه:
" اگر من نبودم حالاکسى براى فتح الله تره هم خرد نمىکرد، وبايستى به نون شب محتاج باشيم. از فتح الله بهتراش هم، بيکارن و راه بجائى ندارند. " طفلکى بچه ها نمى دانستند که بين دوست وآشنا و درحشر و نشرهايشان چکار کنند، فرزندان خلف فتح الله باشند يا عزيز دردانه هاى فخرالدوله وکم کم داشتند بدون فراگيرى چيزى از کبک، راه رفتن خودشان را هم فراموش مىکردند، و درعوض کبک فخرالدوله خروس ميخواند وهمه چيز برايش روبراه بود، تا آن روز صبح که " سيّد " پس از بالاکشدن زيپ و گذاشتن کلاه، چتر را برداشه و رفته بود .
به " تدارکات " رسيده نرسيده، حاج آقا آمده بود سراغش:
" سيّد عيالت اسمش، فخرالدوله است؟ "
فتح الله ، تکان کوچکى خورده بود، و دستش را که مى خواست لرزش بيشترى را نشان بدهد، برده بود زير ميز و ساکت مانده بود. نمى دانست چه خبرشده و چه بايد بگويد.
" چند وقته زن و شوهريد؟ "
" حدود 14 - 15 ساله "
" جائىکارميکنه؟ "
" نه، کار نمى کنه. "
و با کمى مکث، و با تسلط به تکان اوليه، گفته بود:
" حاج آقا اين سئوالها واسى چيه؟ "
" مدتيه که حرف هائى راجع به تو و عيالت ميگن، ديروز هم يک نامه بلند بالائى آمده که خيلى حرفها توشه."
سيّد فتح الله! ، نگاه بى پلکش را ثابت به حاج آقا دوخته بود واحساس کرده بود چيزى توى دلش ساب مى رود. مى دانست اگر ليز بخورد تا جائى که استخوانهايش خاکشير بشود بايد برود.
در هيبت، سيّدى واقعى! سرفه اى کرده بود و با صدائىاز معمول بلند ترگفته بود:
" حتمن مفسدين اين کار را کرده اند. "
وتوى دلش قند آب شده بود که توانسته باب ميل حاج آقا حرف بزند. بخصوص که کلمه، " مفسدين " را غليظ ادا کرده بود. ولى لبخندش دلخورى را توى صورت حاج آقا نشانده بود.
" نه، سيدّ، مفسدين نيستند، اگر بودند مىدانستم چه بلائى سرشان بياورم. فکر ميکنم ازخودى ها باشن. "
سيّد ترسيده بود، خوب ميدانست که چه بلاهائى مى توانند در بياورند، و فکر کرده بودکه:
" پس حاج آقا ى خودمان هم مى تونه بلا نازل کنه. "
و تعدادى از بلاهائىکه قبلا" نازل شده بود توى سرش راه افتاده بود. سردش شده بود. بى قرارى و دلهره، ترس و خستگى را تا زانوهايش بالاکشيده
بود، و درمانده، با مته چشمانش چهره حاج آقا را به دنبال محبت هميشگى کاوش مىکرد و نمى يافت، رد پا ئى هم ديده نمى شد. حاج آقا از بن بست نجاتش داد:
" بهتره واسه بستن دهانشون، از فردا بروى توى انبار بغل دس اونى که حالا هس، حواله ها را بگيرى و کمک کنى که وسائل خريده شده را تحويلشان بدهى تا همه شون ببينن که آدم زحمت کشى هستى. "
فتح الله احساس کرده بودکارش در" تدارکات " دارد تمام مىشود، حاج آقا داشت از پشت ميز بيرونش مى کشيد. فکر کرده بود که دارد زير پايش را خالى مىکند، بى هوا گفته بود:
" آخه حاج آقا، من کارمند تدارکات ام، تو انبار نمى توانم ..."
حاج آقا، ازکوره در رفته بود و امان نداده بود که حرفش تمام شود.
" تدارکات يعنى چی؟ اين تدارکات چيه که تو نامه هم نوشتن؟ ميگن چرا بايد سيّد تو تدارکات باشه اما ما نباشيم؟ "
و پيله کرده بود که بايستى موضوع " تدارکات " روشن شود و گفته بود:
" تو اصلا" ميدونى که کارمند کميته هستى؟ کميته محل؟ " و روزگار سيّد سياه شده بود وقتى بى توجه گفته بود:
" بله حاج آقا، منظور منم همينه، منظورم کميته تدارکاته.
و حاج آقا روى واقعيش را نشان داده بود و با گستاخى زده بود توى گوش سيّد و گفته بود:
" ولدزنا! "
و برق ِستاره ستاره هاى " بلا " توى چشمان سيد ريخته شده بود، و احساس کرده بود که دارد مى آيد، اين مقدمه است.
بى پاسخى به حاج آقا، با چشمانى پراز اشک چتر را برداشته بود و بى خدا حافظى زده بود بيرون. وقتى فخرالدوله! در را باز کرد و سيّد! را بدون کلاه ديد، درحاليکه چتر را همراه دارد، هاج و واج مانده بود:
" خدا مرگم بده پس کلات کو؟ "
" جائيه که نميرم سراغش."
چتر را به آرامى به همان سه کنج ديوار تکيه داده بود، نگاهى به چوب رختى، جائيکه مى بايست کلاه را آويزان مى کرد انداخت، دستى به موهايش کشيد و ساکت روى مبل نشست. فخرى نا آرام، کنارش ايستاد و چون هوا را پس مىديد، آهسته پرسيد:
" فتح الله جون چى شده ؟ کجا بودى که اينطور آشفته و بىکلاه آمدى؟ "
فتح الله نجوا کرده بود:
" از کميته ميام، از کمتيه محل، همانجائى که همه چيزو تدارک مى بينه، حتى نزول بلاها رو، جائيکه ديگه، اگه از گشنگى بميرم، بر نمى گردم. و فخرى با تَغيیرَ گفته بود:
" يعنى چه؟ "
" يعنى همين که گفتم، ديگه نميخوام با آ ن نامرد کار کنم. "
" کدوم نا مرد؟ "
" اون ولد زنا "