عصر نو
www.asre-nou.net

پرنده و زندانی


Sun 9 05 2010

برزین آذرمهر

چکاوک!
میهمان ِصبحگاهی
تلخ می خوانی!
اگر در بسته بر من دست ِ سرمای زمستانی
بیا تا با بهار ِ حرف‌های تازه بگشایی!

کنون که هر کلامت مرهمی بر زخم‌های این دل ِ خسته است
در آای پر شکسته؛
ازگزند ِ باد و باران بارها جسته ،
که بی‌تو می خورد غم از دلم آهسته،آهسته...

در آ،ای یار تر با من
در آای یارتراز خیل ِیارانی
که عمر ِدوستی هاشان
چو عمر ِ آذرخشی ،
سخت کوته بود؛
ولی درکوره‌ها ی سختی دوران،
چه آسان چهره گرداندند و
حتی گاه
به مارانی بدل گشتند
پر کینه!

درآای یار تر بامن
که ازکف می رود ایام ومی بینی
به زیر ِ آن همه رگ‌های شادی که به تن بودم
کنونم استخوان ِ غصه‌ای باقی ست
که من هم چون تو گر یا نم
ندارم نان شادی
سفره‌ام خالی ست؛
ولی در سینه پنهان اخگری دارم
که گر ما می دهد
هردم مرا
در یاس بار ِ ابر ِنیسانی
که گر ما می دهد
حتی مرا
در زمهریر ِ ضعف ِ انسانی!
درآای یار تر بامن!