عصر نو
www.asre-nou.net

یک روز قبل از دیروز


Mon 22 02 2010

Reza-Baygan-s.jpg
از ته کوچه که بطرف خیابان اصلی می رفتم ، روشنی آفتاب را روی شاخ و برگِ درختانی که درمسیر دید بودند وآشکارا خودنمائی میکردند می دیدم . احساس خوبی داشتم ، یک روز آفتابی با هوائی دلنشین که احتیاج به پالتو و شال و کلاه نداشت ، من تنها زیر کت یک پلیور نازک روی پیراهنم پوشیده بودم . تمام سعی ام را کرده بودم که ازمیان آن چند دست لباس مختصری که دارم ، یک دست کامل و مناسب برای پوشیدن انتخاب کرده باشم . کت و شلوار قهوه ای با پیراهن کرم و پلیور زردِ کم رنگ و کراواتی عنابی تیره وروشن راه راه . از ته کوچه تا سر خیابان راهی طولانی نبود ، متر که نکرده ام ولی نباید بیشتراز صد متر باشه، شاید هشتاد یا شاید هم نود متر بشه ، زیاد هم مهم نیست ، حواسم بیشتر متوجه هوا بود، که چه لذت بخش بود و لطیف . قراری داشتم برای انجام کاری ، در واقع کار که نه ، چون بی کار که نبودم، سر کار بودم، کارم هم بد نبود، یکی از دوستان پیشنهاد کرد که مدیریت یکی از شرکت هایش را بعهده بگیرم. البته خود این پیشنهاد جالب بود. ما هم دیگه رو ( من و دوست صاحب شرکت رو میگم ) از دوران درس ومشق میشناختیم با این تفاوت که ، اون از اولش هم پول دار بود و من همیشه توی کیسه خود کم بود مایه داشتم. بابای دوست من کلی سرمایه ثابت و متغییر داشت. پدر این دوست اگر چه از سرمایه دارهای قدیمی بود، ولی پسرش رو مثل بقیه همردیفاش ، از دوران جوانی نزد خودش نبرده بود . پدر گذاشته بود که پسر با علوم جدید هم آشنا بشه تا بعدها که بر جایگاه اون خواست بنشیند ، بتونه دست بکار های بزرگترومدرنتراز خودش بزنه ، نمی دونم این تئوری من چقدربه واقعیت نزدیک می تونه که باشه. شاید هم خود این رفیق ما سر زیر بار نبرده بود و دوست داشته، که جوانیش رو بجای اینکه کنار شاگرد ها و کارمندان چپ و راست تعظیم و تکریم کنندگان باباش بگذرونه ، با ما حال بکنه. چی داشتم می گفتم ؟ آره اون روز هوا خوش بود و من می رفتم که با دوستم در مورد پذیرش مدیریت یکی از شرکت هاش ، گفتگوئی داشته باشم . حدس و گمان من این بود که شاید یکی دوتا از مدیران بخش های آن شرکت هم اونجا باشند ، برای همین هم بود که در انتخاب لباس کمی یا شاید بیشتر از کمی، وسواس داشتم ، آخه برخورد اول ما بود و این خودش خیلی مهم و تاثیر گذاره، می دونید اگر لباس آدم در اولین برخورد درست و مرتب نباشه ، بعد ها دست میگرفتند ویا دست میگیرند و توی جمع خودشون میگن " دیدی روز اول چه ریختی بود ، با آن کت و شلوار وارفته و ریخت دربداغون و . . . " .
حالا دیگه رسیدم سرکوچه ، خیابان به خلوتی کوچه نبود ، رفت و آمدتوش زیاده ، بادی ملایم برگهای درختان را تکان می داد. خیابان همانند کوچه ی باریکی که خونه ما توش واقع شده است نیست ، کوچه فقیر ما جوریه که دوچرخه هم بسختی از آن عبورمیکنه . ولی خیابان چیزه دیگه ای بود با اتومبیل و موتور و دوچرخه و تا دلتان بخواهد سرو صدا. دوطرف خیابان پیاده رو ست با عابران پیاده که درمسیرهای متفاوت در حال رفت و آمدند ، بی توجه به حضور دیگران ، خیابان بود و حضور خشونت همیشه به همراهش . شکل و ظاهر متفاوت خیابان با کوچه ما، چندان کم نبود که براحتی نتوان آنرا دریافت ، مثل تفاوت شب ست با روز. خیابان بود با افتادن ها وبرخواستن های آدم هاش بدون کمک دیگران . خیابان ست و قوانین نوشته و نانوشته مخصوص خودش، خیابون کوچه نیست . توی خیابون وسعت قانونی و بی قانونیش ، حرمت و سکوتش ، فریاد و خشم اش هم قدو قامت خودشه . از پیاده روی سمت راستی خیابان بطرف محل قرار ملاقات راه افتادم ، نمی دونم چرا می گم راست ، شاید باین خاطر که وقتی سر کوچه رسیدم به دست راست پیچیدم ، حالا اگربه چپ می پیچیدم باید که می گفتم چپ . خودم هم نمی دونم که درستش کدومه ، حالا اگر اون دست خیابون بودم همین دست راستی می شد دست چپ . بهتر اینه که از خیر چپ و راست قضیه بگذریم . داشتم می گفتم که داشتم می رفتم بطرف محل ملاقات ، اینکه کجا قرار داشتیم زیاد هم مهم نیست ، مهم اینکه قرار داشتم و باید بموقع هم می رسیدم . حساب همه کارهارو کرده بودم ، طول مسافت و سرعت حرکت من وباضافه یه مقدار وقت هم برای کم و زیادش. می دونستم که حتمان سرموقع خواهم رسید ، مشکلی در این کار نبود. خیابان زیادخلوت و یاخیلی شلوغ هم نبود، مثل همیشه بود. پر جمعیت و پراز تکنیک در حالِ حرکت. خیابان همان خیابان بود که باید که باشد. من داشتم می رفتم ، راه می رفتم درست همان گونه که باید راه رفت . یک عابر پیاده که یادش رفته بود هوا زیادهم سرد نیست و هنوز پالتوش رو توی تنش داشت، بمن یه تنه زد که نصف گوشت بدنم ریخت. برگشتم تا ببینم او هم برمیگردد که معذرت خواهی کند، که دیدم خیر از این خبر ها نیست. وقتی برگشتم که روم رو بطرف مسیر حرکتم بکنم خانمی در کمال صمیمیتی نا محترمانه گفت " آدم حسابی جلوت رو نگاه کن " . کلی طول کشید تا بخودم بیام و اقدام به اجرای امرمعذرت خواهی کنم. با صدائی خسته و نه چندان بلند گفتم " پوزش می طلبم " ولی کسی نمانده بود که طالب این پوزش من باشد . خیابان شلوغ بود ، یعنی همان بود که باید باشد ، خیابون بود بیابون که نبود.
این دو حادثه کوچک " حادثه شاید کلمه سنگینی باشه " این دو اتفاق ساده پشت سرهم مرا یه جورائی گیج کرده بود . یه جوری توی خودم بودم و نبودم شاید هم بنوعی پا یا سر در هوا بودم . در همان لحظه صدای یک جیغ بلند مرا از همه آن چیزی که در آن زمان در ذهنم بدان ها مشغول بودم رها کرد . تمام قد یک چرخش ۳۶۰ درجه ای زدم که بدانم این صدا از کجاست . مردم همه در حرکت بودند ، کسی توقفی نکرد وقصد پیگیری نداشت ، شاید این بتنها من بودم که تعقیب گر دریافت منبع صدا شدم خودم را به کناره پیاده رو و حاشیه خیابان که محل عبوراتومبیل ها بود رساندم . صدا از دختر بچه ای ده و شاید هم یازده و دوازده ساله بود که روی مرز خیابان و پیاده رو، همان جائی که با شیبی که دارد وقت بارندگی آب باران را بطرف دریچه های کانال راهبری می کند و بلوک های سیمانیش مرز را کاملا مشخص ساخته اند، نشسته بود. خون ازپای چپش(شاید هم راستش ) داشت بیرون می آمده و پوست کنده شده پایش را می شد که دید. بی تردید داشت درد می کشید . یکی از رهگذران نگاهی کوتاه به او انداخت و دست کرد در جیبش و تلفن دستی اش را در آورد ، آن عابر توقف هم نکرد فقط در حال حرکت شروع کرد به حرف زدن باتلفن. همین کار را یک نفر دیگر هم کرد. من مات شده بودم . برای مدتی مانده بودم که چه بکنم ، باید بکسی و یا سازمانی زنگ بزیم . این کار را چند نفر دیگر هم کرده بودند . در این فکر بودم که باید بنوعی کمک کنم ، ولی چه کمکی . دست کردم توی جیب کتم و یک بسته دستمال کاغذی نصفه را در آوردم . رفتم بطرف دخترک که همچنان در حال درد کشیدن بود و اشگ می ریخت . دستمال را بطرفش بردم تا بگیرد و استفاده کند. نگاهش را از روی زخمش برداشت و سرش را بطرف من برگرداند و چشم در چشم من شد . دخترک بسته دستمال را گرفت و از داخل پاکت آن یکی را بیرون کشید وشروع کرد به تمیز کردن خونِ زخم پایش. مانده بودم که چه بکنم، کاری که از دستم بر نمی آمد، ولی می توانستم از حادثه و مسبب آن سئوال کنم، می توانستم بایستم و دلداریش بدهم . اگر می ایستادم حضور من شاید قوت قلبی می شد و احساس دردش را کمتر می کرد. من قرار داشتم. بقیه هم حتمآ قرار داشتند ودارند که نمی ایستند . خواستم معذرت خواهی کنم و بروم که یادم آمد که ، اون هم از کار من تشکر نکرده ، وقتی تشکر نیست معذرت خواهی هم مفهومی ندارد . نگاهم را بساعتم انداختم ، هنوزهم وقت دارم . کمی بر سرعتم افزودم و بطرف راست ( بین چپ و راست چه تفاوت ، منظورمن همان محل ملاقات است) حرکت کردم . هنوز چند قدمی نرفته ، یک فریاد بلند مرا بخود آورد. صدا ،صدای پیرزنی بودکه کمک می خواست. جوانی چالاک داشت که ازطرف مقابل من ،از همان نقطه که صدای پیرزن شنیده میشد ، بطرف من می دوید . از کنارمن گذشت، ضربه تنه سنگین و محکمش را بر شانه ام احساس کردم . فریاد بلند زن پیر چند بار تکرار شد ولی دیگر سایه آن جوان هم در صحنه حضور نداشت . صدای پیرزن هم دیگر شنیده نشد . شاید که پیر زن را هم توانی برای تداوم بانگ زدن نمانده بود و یا چشم امیدی بیاری دیگران نداشت که دست از فریاد برداشت بود. گیج شده بودم ، این خیابان است ، آیا این همان خیابان است که بایدش که تفرجگاه باشد و مرکز کسب و تجارت و حضور جاری زیست آدمیان . روزی بود با هوای مطبوع و نسیمی نرم که سرمای زیادی را بهمراه نداشت .
من بودم و وعده ملاقاتی که بایدم که حتماً می رفتم وحادثه بود که پشت حادثه خود را نمایان میکرد. مدت زیادی نبود که در خیابان حضور داشتم . هنوز صد متری طی مسیر، در پیاده رو سمت راست ( یا چپ ) خیابان و بسمت محل ملاقات نکرده بودم ، که مشاهدگر و ناظر چندین حادثه شده بودم . تمام تلاش من این شد که بتوانم جان خود را از این مجموعه حوادث که هرکدامشان یک رنگ و یک فرم و یک دردِ خاص خودش را داشت حفظ کنم . تمامی عابران دیگر حاظردر خیابان ، برای من غیر قابل توجه شده بودند . شک ندارم که وجود من هم برای آنان هیچ معنائی نداشته است . گویا جهان رادرآن زمان تنها درخودم و برای حفظ خودم خلاصه کرده بودم . دیگه دستمال کاغذی هم نداشتم که به کسی که زخمی شده باشد بدهم . اگر بخواهم بیشتر صادق باشم . باید بگویم که اگر هم داشتم ، نمیدانم آنرا پیش کش می کردم یا نه. برای من مهمتر ازهرچیز درآن وانفسای زیستن در خیابان، دراین منظور شده بودکه، آن وعده ملاقات وشانس شغلی بهتر با درآمد بیشترو موقعیت اجتماعی والاتر را از دست ندهم.
صبح است و از درخانه بیرون آمده ام ، کوچه ما راتمیز کرده اند ، با سنگفرشی تازه ، مثل اینکه آنرا هم پهن تر کرده باشند. حالا موتور هم از آن عبور می کند . بدنم درد می کند ، تمامی بدنم را یک درد لعنتی محاصره کرده است . یک دستم وبالِ گردنم شده و برای حرکت هم از عصا استفاده می کنم تا بتوان ضعف پای معیوبم رادر هنگام حرکت جبران کند. یادم نیست چه اتفاقی برایم افتاده ، نمی دانم چه شده ، چرا زخمی شدم ، چه کسی بمن کمک کرده ، اصلا کسی بوده که کمک کنه . واقعیت اینه که هیچی یادم نیست . فقط میدونم که باید با عصا راه برم و کارهایم را با یکدست انجام دهم . همین و همین . راستی یادم نیست ، آنروز به موقع به محل ملاقات رسیدم یا نه . یادم نیست آن کار را گرفتم یا نه . یادم نیست چی شدم و یا چی نشدم . فقط یادم هست که ، من بجز یک بسته نیمه تمامِ دستمال کاغذی هیچ نوع کمک دیگری بکسی نکردم .

رضا بایگان
آلمان - اول اسفندماه ۸۸
reza@baygan.net