عصر نو
www.asre-nou.net

برای سمیه رشیدی؛ صدای سه جنبش دانشجویی، زنان و سبز


Sat 20 02 2010

علی مغازه ای

somaye-rashidi.jpg
تغییر برای برابری - هیچگاه از نزدیک ندیده بودم ات با وجودی که در دنیای مجازی، همچنین به واسطه ی دوستان مشترک، دورادور و تا حدودی می شناختم ات. اولین بار وقتی به طور اتفاقی در میان جمعی از دوستان دیدم ات، انگار که سالها با تو آشنا بودم. می دانم این احساس در تو هم بود، در آن دیدار، در آبان ماه امسال.
این حس عجیب هشت ماهی هست با من است؛ در کنار همه ی شما یاران و در این روزهای "فصل سرد" هر روز و هر ساعت بار دیگر تجربه اش می کنم.
همه این روزها با کسانی روبرو می شوم که گویی سال هاست آنان را می شناسم. اغلب، بسیاریشان از من می پرسند ما کجا همدیگر را دیده ایم؟ هر چه فکر می کنیم چیزی یادمان نمی آید، هر دومان این را هم می دانیم و لزومی هم نمی بینیم حتما به یاد بیاوریم. مهم این است که ما امروز با همیم. مهم تر این که قلبمان از یک دوستی دیرین خبر می دهد و این دیالکتیک پیوند های امروز ماست آنسان که گویی دوستان و یاران همیشه گی هم بوده ایم.
اکنون که این جملات را برایت می نویسم و همزمان می اندیشم، به نظرم می رسد با وجودی که همواره دوستان زیادی داشته ام، تعداد رفیقانم در چند ماه گذشته بیش از مجموع تمام دوستان طول عمرم بوده اند.
به راستی که این روزهای تاریخی چه دوستان و چه دوستی هایی برای ما به همراه داشت؛ و ما چه دوستان خوبی بوده ایم برای هم هرچند از وجود هم یا بسیاری از مسایل هم بی خبر بودیم.
خدای من، زیستن در کنار دوستان و با نفس آنان چه زیباست.
احساس دوست داشتن و دوست بودن و دوست داشته شدن تنها یکی از نتایج این روزهای سرنوشت ساز است. با اینان من سال ها زیسته ام، گریسته ام، خندیده ام و اندیشیده ام.
اینان دوستان قرن های من اند
در نخستین لحظات هر دیدار نخست، همدردی هامان اشاره ای بر هم ریشه گی ها و هم قبیله گی مان می شود و این پیوند دردهای مشترکمان است که در این دوستی ها از "من" و "تو"، ما می سازد که برخواسته ایم اکنون. برخواسته ایم تا نوری به عالم در زنیم برای روشنی فرداهامان .
در همین دیدارهاست که با هم یکی می شویم. یک صدا می خوانیم "سر اومد زمستون"؛ یاد یاران دبستانی در بند و شهیدان سبزمان قوت قلبمان می شود و در برابر استبداد، آزادی را پرچم خود می کنیم.
سمیه یادت هست از وحشت شب پرستان سخن می گفتیم در اولین دیدار؟
روایتی همانند داشتیم از ضعف و درماندگی دوستاق بانانمان آنگاه که هر دو اسیرشان بودیم بی آنکه از پیش با هم آشنا باشیم. یادت هست؟
روزی که به اتهام اغتشاش گری در ون پلیس به اوین رفتی، می دانم که هیچ واهمه یی به دل راه ندادی چرا که تو بر درستی راه و عمل ات ایمان داشتی و من آنروز دیدم ات که همچو نام ات چه رشید بودی در میان دیگر دوستان در بندمان.
من یقین دارم که هرگز اتهام های واهی و پوچی که بر تو وارد خواهند آورد، تو را نمی لرزاند که تو تقوای زنان ایرانی و در دل بر ضعف حریف می خندی.
حریفت نیستند اینان که با تفنگ وچماق و باتوم و گازهای چینی فلفل وسایل شکنجه به سراغت و سراغمان آمده اند. ما نیز دشمن اینان نیستیم که خود قربانی جهالت اند اینان. اسیران پول اند و بنده گان خشونت.
حقارت و نفرت در چشمانشان موج می زند آنگاه که در برابرمان قرار می گیرند و تو را چه باک از این قبیله ی حقیر تاریخ که خود دلیل بر ضعفشانی در بندشان.
اوین، شرمسار حکمرانی اینان بر خود است امروز که زیباترین فرزندان این آب و خاک را میزبانی می کند پشت میله هایش.
تو اسیر جهل این تاریک اندیشان شده یی و اینان آنگاه که در قبال حق تحصیلی که از تو و دوستان دیگرمان دریغ می دارند قد علم کردی در ازای آن حق، انفرادی های اوین را به تو بخشیده اند.
اینان را چه سود که تو را در بند کنند که تو یکی از بی شمار ما شدگانی که اگر ایران را حصارآجین سازند گنجایش مان را ندارد و سنگینی ما را جهانی تاب نخواهد داشت چه رسد به بندهای از هم گسسته ی دزدان و شحنگان و قاضیان همکوک در این دنیای با ایشان ناکوک.
و تو خوب می دانی که اینان در برابر رویش ناگزیر جوانه هیچ کاری از پیش نخواهند برد.