برف نو! برف نو! سلام، سلام
اندر چاپلوسی های مولانا علی معلم دامغانی
Thu 14 01 2010
همنشین بهار
زمین در دهان برف لقمه ای بیش نیست.
چاپلوسی های «علی معلم دامغانی» که ریشاش دراز باد، همو که «از زمان بیدل تاكنون شاعری به توانمندیش از مادر زائیده نشده»! و قرار است «فرهنگستان هنر» را به اوج برساند و نورانی فرماید! حالم را گرفته بود که ناگهان برف باریدن گرفت...
برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشستهای بر بام
پاكی آوردی ای امید سپید
همه آلودگیست این ایام
دارد برف میبارد...
«با مناجات خروسان سحرحیز برف میبارد»،... برف میبارد و آسمان دست بردار نیست!
«بر لحاف فلك افتاده شكاف»، گویی زمین در دهان برف لقمه ای بیش نیست.
برف همنشین زمین و غمگسار درختان است، شور و شادی میآورد.
برف با زیبایی و شکوه خود مرا به دوران کودکی میبرد و به یاد میهن بُرنا و غمزدهام میاندازد که گرچه هزار بلا بر سر و رویش میبارد اما، هنوز و تا همیشه، زنده و سرپا است.
هان! ای بهشت خاطره، ای زادگاه من!
باز آمدم به سوی تو...
باز آمدم که قصه ی اندوه خویش را
با صخره های دامن تو بازگو کنم
وندر پناه سایه ی انبوه باغ هات
گلبرگ های خاطره را جست و جو کنم...
لشکر برف در هوا به پرواز در آمده است.
لشکر برف در هوا به پرواز در آمده و هیچ چیز و هیچکس جلودارش نیست. زمین و هرچه در آناست سمفونی مساوات مینوازد وقتی که برف میبارد.
برف همه جا را بدون ذره ای تبعیض سپید کرده و به درختان تنها و سرد، شور و گرما بخشیده است. مهماندارش زمین گرچه بارش سنگین شده اما، حسابی شنگول است چون که دمای خاک، رطوبت آن، ترکیب شیمیایی و تبادلات گازی... و راز بقای همه میهمانان زمین (که گیاهان و جانداران بخش ناچیزی از آنند) به بارش برف و خواص آن بستگی دارد.
وای به حال زمین و ساکنانش وقتی هوا خیلی سرد باشد و برف نبارد. در اینگونه مواقع اگر ارتفاع از سطح دریا و عرض جغرافیایی به برف امکان ندهد که به داد زمین برسد و با آن راه بیآید، گیاهان ریشهکن میشوند و همه چیز از سرما میماسد و یخ میزند.
برف با خود کلی هوا میآورد و هادی ضعیفی برای گرما شناخته میشود. بههمین علت پوششی از برف میتواند سبزیهای در حال خواب مزارع را محافظت کند و در مقابل سرمای بیش از حد، جانب درختان را بگیرد که خشک نشوند.
برف ذخیرة مهم آب برای خاک و پوشش گیاهی و ضمناً عایقی در برابر یخبندان است. بیخود که نگفته اند: بی زَر شَوَ، اما بی برف نشو.
ممکنست برای اهالی «کوهرنگ» پر از برف، چون شبها همه قدر است، شب قدر بیقدر باشد! اما، این را «طبس» که کم بارش ترین منطقة برف ایران است، با تمام وجود حس میکند.
با بارش برف آسمان و زمین یکی میشود.
برف با بهم زدن فعل و انفعالات زمین، آنرا سرزنده و به روز میکند تا بهار خجسته از راه برسد، اگر از خاک سرد و تیره، سوسن و بنفشه میدمد و در دشت و دمن یاس و یاسمن سرک میکشد به برف نیز، مربوط است.
برف تنها یخ زدن بخار آب در ابرها نیست، در اسطورههای ایرانی پدیدهای اهورایی است.
برعکس آلودگی و سیاهی، «برف و سپیدی در نمادشناسی ایرانی همیشه نشانه ای فرخنده بوده است. در خوانهایی كه پهلوانان آیینی از آنها میگذرند تا به پاكی و پالایش برسند برف به نمود میآید و رخ مینماید».
با بارش برف که به قول پوشکین небо слилося с землею آسمان با زمین یکی میشود، من نیز، خاطره باران شده و به یاد خیلی چیزها میافتم.
دوران کودکی، آدم برفی و برفبازی، پارو کردن کوچه و پشت بام، دستهای سرمازده، کرسی، بدو بدو لبوی داغ... و بعدها...
زندان شاه، انقلاب بزرگ ضدسلطنتی ...و، زمستان برفی سال ۵۷ که فریاد میزدنم: زیر بار ستم نمیکنیم زندگی...
کودک بودم و یکروز برفی وقتی از مدرسه باز میگشتم زمین خوردم. یخ ها شکستند و با گیوه هایم افتادم در آب سرد.
نمیتوانستم خودم را از زیر یخها بیرون بیآورم. از سرما گریه میکردم و نمیدانستم چه کنم. پیرمرد مهربانی به یاری ام شتافت مرا بغل کرد و به در خانه امان آورد. مادرم سراسیمه و گریان هیزم آورد و آتش روشن کرد. ابتدا میگریست اما، با گرم شدن من شادی به چهره اش بازگشت. اکنون از آن برف و آن آتش و آن پیرمرد و مادر مهربانم خبری نیست که نیست. همه آب شدند اما صفای آن مرد، گرمای آن آتش، و مهر مادرم را هر بار که برف میبارد، تمام و کمال حس میکنم.
کوه پُر برف دماوند بلند، پیش چشمم همچنان آید همی
با بارش برف، نه تنها به قول رودکی: « کوه پر برف دماوند بلند، پیش چشمم همچنان آید همی» ــ خاطرات
عمر رفته نیز، بر نظرگاهم مینشیند.
دویدم توی برف تا با او درددل کنم. جای پاها در برف مرا یاد «تذکره الاولیاء» عطار و حرف «بایزید» انداخت.
«به صحرا شدم عشق باریده بود چنانچه پای به برف فرو میرود به عشق فرو میشد.»
برف همچنین مرا به یاد شاهنامه، هفت خوان اسفندیار که یکی از آنها برف بود و به ویژه داستان کیخسرو میاندازد که در برف غیب شد و رستم و دیگر پهلوانان به هر دری زدند او را نیافتند.
«كیخسرو هنگامیكه به بزرگترین كردار خویش دست مییازد كه در بندافكندن و كشتن افراسیاب تورانی است، در اوج فرمان روایی به ناگاه پادشاهی را فرو مینهد و با تنی چند از پهلوانان نامدار ایرانی به كوهی میرسد، همراهان را بدرود میگوید و در آن كوه در میانه برف از دیدگان ناپدید میشود. بازپسین پیوند كیخسرو ( شهریار آرمانی و آیینی ایران) با جهان فرودین در برف رخ میدهد. تو گویی كه برف مرز میان گیتی و مینو است و كیخسرو با گذشتن از برف و نهان شدن در آن به جهان دیگر كه جهان جان است راه میبرد.»
برف دهها و صدها خاطره مربوط به خود را زنده میکند.
جان دادن میزا کوچک خان جنگلی در برف، به خون غلطیدن «پوشکین» در میان برف، نیمایوشیج، و شعر «زردها بیخود قرمز نشدند» (که فرهاد خوانده است)، شعر برف اخوان ثالث و شاملو...، «نجوایی در حضور ایینه» نادر نادرپور، اشارات «شفیعی کدکنی» و ابتهاج و دیگران به برف... همه جلوی چشمانم سبز میشود.
«ابوحاتم اَسْفِزاری»، دانشمند ایرانی در قرن یازدهم میلادی که حدود ۴۵۰ سال پیش از «الاوس ماگنوس» سوئدی دربارة شکل متقارن بلورهای برف سخن گفته، ساختمان زیبای بلورهای یخ که شبکه ای شش پر دارد و هیچکدام شبیه همدیگر نیست، سئوال با اهمیت کپلر در ۱۶۱۱ میلادی که چرا بلورهای برف (کریستال ها) همه ۶ ضلعی هستند؟ و چرا برف سفید است؟
داستان «سفیدبرفی و هفت کوتوله» که در آن از برف برای نشان دادن پاکی (سفیدبرفی) استفاده شده، «برفی » ها، «برف پاک »کن ها که پارو به دست، دنبال پشت بام میگشتند و بارش برف برایشان رزق و روزی است تا شاعرانه و رومانتیک!
پیست اسکی آبعلی، قلّة توچال و تله کابینش، برفه چال (محل ذخیرة برف )، سورتمه سواری، برفشیره (برف آمیخته به شیرة انگور)، خانه اسکیموها که آب و گلش همه برف است، بهمن و بلاهای برف، جاده های بسیار خطرناک آسیای میانه به ویژه تاجیکستان و بخصوص گردنه های طرف هندوکش، سربالاییهای همیشه برفی «پامیر» این بام جهان...، همه و همه در نظرم مجسم میشود.
کوهنوردانی که لابلای برفها گم و گور شدند و در «موزه کوه» شهر «زرمت» Zermatt سوئیس فقط عکس و طنابی از آنان باقی است، کتاب «شقایق و برف» نوشته «هانری تروایا»، شعر مشهور ویلیام شکسپیر (سونات شماره ی ۱۸) If snow be white, why then her breasts are dun که معشوقش را با برف و سپیدی برف میسنجد!
روایت «میر جلال الدین كزازی» از داستان برف در ادبیات كهن ایران، فیلم «ببر و برف» از « روبرتو بنینی»، «دکتر ژیواگو» و قطاری که به سوی سیبری برفگین میرفت...
ارنست همینگوی و «برفهای کلیمانجارو»، رمان «برف سیاه» اثر «میخاییل بولگاکف»، نمایشنامه «دختر برفی» اثر«آستروفسکی »، رمان «برف داغ» که «یوری بونداریف» دربارهی جنگ و احساسات رزمندگان درگیر جنگ نوشته است، برف برف و قارقارکلاغها در «سمفونی مردگان»...
ترانه اندوهبار Tombe la neige «برف میبارد» که « سالواتور آدامو » اجرا کرده، کشاندن «داستایفسکی» خالق «خاطرات خانه مردگان» با یك پیراهن در برف به محل اعدام،
داستان «بوران» اثر «تولستوی» که وی شب پرهیجانی را در میان برف وصف میکند و حرف معنی دارش در «جنگ و صلح»:
«یک گلولهی برف را نمیتوان به یک لحظه آب کرد. حدّ زمانی ِ معینی هست که هرقدر هم بر مقدار حرارت بیفزاییم برف تندتر از آن آب نمیشود. به عکس، هر قدر بر مقدار حرارت افزوده شود برف باقیمانده سختتر میشود.» ــ
همه و همه از برکت این برف، یکی پس از دیگری رُخ مینمایند اما، هنوز آن چاپلوسی و هنرنمایی! که در آغاز گفتم، چون نمادی از دروغ و دغلی است که میهنمان را آلوده، ذهنم را گرفته است.
نه تنها برف که نماد پاکی و سپیدی است، آلودگی و تیرگی زمانه نیز تماشایی است.
ادعاهای دروغ مدعیان صاحب اختیاری جهان و بازی «طالبان نفت و دلار» با حقوق بشر، در دنیایی که ابتذال به میدان آمده و عقل به تبعید رفته، به کنار.
راه دور نرویم. به میهن ستمدیده ما خودمان بنگریم که استبداد زیر پرده دین، ارمغانی جز آلودگی و سیاهی نداشته است.
حرث و نسل مردم را به باد میدهند، آزادی بندگان خدا را میگیرند، با مردم نیک درمیافتند و با فاسقان رویهم میریزند...
فَیتَّخِذُوا مَالَ اللهِ دُوَلاً وَعِبَادَهُ خَوَلاً، وَالصَّالِحِینَ حَرْباً و َالْفَاسِقِینَ حِزْباً
این قافله از قافله سالار خراب است.
وقتی زبان شاملو در شعر «پریا» زبان ابتذال تشخیص داده میشود، وقتی «سعید حدادیان» که پس از پایان مداحیاش باتوم به دستان به جان مردم میافتند «صائب شناس» میشود، وقتی «یوسفعلی میر شکاک» مردم بپاخاسته ایران را «لكاته» و «مخنث» لقب میدهد و، وقتی آب سربالا میرود... .ــ البته و صدالبته در خم رنگرزی ریاکاران، رئیس الفرهنگستان هنر، «مولانا» میشود!
بیچاره مولوی و عطار... جای آنست که خون موج زند در دل لعل...
در فقه ستمدیدگان که به نام دین کلاه بر سر و کارد بر استخوانشان میگذارند، چاپلوسی بدون تردید در شمار «نجاسات» است.
دولّا و راستشدن های «علی معلم دامغانی»، که با «قنبر» نمایی و «قنفذ» پیشگی، قرار است «فرهنگستان هنر» را به اوج برساند، «شرک مجسم» است و هر آنکس را که بویی از فرهنگ و هنر برده، منزجر میکند.
«شنیدهام من و نشنیدهها كژآغندند» که «علی معلم» که ریش اش دراز باد، همان کسی است که در باره اش فرموده شده: «از زمان بیدل تاكنون شاعری به توانمندی اشنبوده...و هنوز دانشگاههای ما آمادگی درك شعرش را پیدا نکرده اند »!
او که پیشتر فرموده بود:
«همه غربیان ریشه در هوسرانی زنی بدكاره دارند كه از اسكندر خواست تا جهان را به آتش بكشاند و مجسمه آزادی تجسم عفریته ای است كه خود از عفریته ای یونانی و رومینسبت برده است» ــ در فرهنکستان هنر چنین گفت:
«آقای احمدی نژاد اجازه بدهید از زبان هنرمندان با شما سخن بگویم. دوست و دشمن، مخالف و موافق به شجاعت و دلیری شما شهادت میدهند. شما صدای اسلام و ایران را به گوش جهان و جهانیان رسانده اید. این را من نمیگویم، تمام هنرمندان ایران میگویند».
«سلام بر محمد مصطفی و امیرالمومنین و سلام بر امام خامنهای و سلام به تو كه سید الخادمینی. آری شما را میگویم آقای احمدی نژاد؛ سَیدُ القُوم خادِمُها. شما سید خادمان هستید. شما سید سادات هستید....»
حضرت مولانا، آیا تمام هنرمندان ایران همین را میگویند؟
آیا امثال «محمود فرشچیان»، «غلامحسین امیرخانی»، «شاهین فرهت»، «محمد احصائی»، «داریوش مهرجوئی»، «علی اکبر صادقی» ... «علی نصیریان»، «عزت الله انتظامی»، « بهرام بیضایی»، «پری زنگنه»، «محمد رضا شجریان»، «کیهان کلهر» و « حسین علیزاده» نیز حرف شما را میزنند؟
به راستی « شیطان مزوّر است دیو و دد است، لیك در انسان مصوّر است »
ای هنرها گرفته بر کف دست
عیبهــا برنهاده زیـر بغــل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل
هنرمندان شرافتمند این ملت با ریا و جفا میانه ندارند.
درتاریخ ادبیات این مرز وبوم كم نبودند بادمجاندورقابچین هایی که منهای چاپلوسی، صدها مثل «معلم» را در جیبشان میگذاشتند، اما در ذهن و قلب مردم همه مُردند.
ثناگویانی چون: «انوری و عنصری و فرخی سیستانی و قاآنی و....» که «بی دلشناس» ما در شعر و شاعری، به گرد پایشان هم نمیرسد، در مدح حاكمان بحر طویل ها سروده و توجیه کردند اما، آیندگان به ریش شان خندیدند.
فردوسی، حافظ، مولانا، عطار، سعدی، دهخدا، شاملو، بهار، كمال الدین بهزاد، کمال الملک، نیمایوشیج، میرعماد، درویش خان، عارف، رهی، تجویدی، محجوبی و همه فرزانگان، از این جفا و ریا بیزارند. هیچ انسان آزادهای برنمیتابد دالان هر دری و پالان هر خری باشد. با گرگ دمبه خوردن و با چوپان گریه کردن از آن ریاکاران باد.
هنرمندان شرافتمند این ملت هیچ وقت طرفدار تباهی و بیداد نبودهاند. نویسندگان، شاعران، بازیگران، کارگردانان، خوشنویسان، نقاشان، مجسمهسازان، آوازخوانها و موسیقیدانان شریف میهن ما، با ریا و جفا میانه ندارند.
برگردیم به برف که سمبل زیبایی و پاکی است و معلم ریا و چاپلوسی و کف های روی آب را به حال خود بگذاریم.
فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیذْهَبُ جُفَا...کفها گم و گور میشوند.
....................................................
دارد برف میبارد و به قول منوچهری:
بر لحاف فلك افتاده شكاف/ پنبه میبارد از این كهنه لحاف
لشکر برف در هوا به پرواز در آمده و هیچ چیز و هیچکس جلودارش نیست...
«نفرین ها و آفرین ها همه بی ثمر است» و «کف» های توخالی برخلاف «برف آب» ها که به عمق زمین میرود و مبشر بهاران زیبا است، گورشان را گم میکنند و به کنار میروند. باید بروند.
|
|