عصر نو
www.asre-nou.net

نیم نگاهی به فراز و فرود امپریالیسم آمریکا


Mon 23 11 2009

یونس پارسا بناب

بعد از پایان جنگ جهانی دوم در سال 1945 ، درعرض دو سال عموم کشورهای سرمایه داری قیمومیت نظامی و رهبری سیاسی و اقتصادی آمریکا را پذیرا شدند . رهبران کشورهای اروپای غربی عموما مردم خود را با توسل به لولو خورخوره هائی مثل " خطر شوروی " و " ترس از کمونیسم " قانع ساختند که پذیرش سرکردگی و قدرقدرتی آمریکا و ایجاد یک جبهه همه جانبه علیه دیوار و " پرده آهنین " یک امر اجتناب ناپذیر برای بقاء و حفظ " تمدن اروپا " ست . بدون تردید ، عروج آمریکا در آن دوره به قله قدرقدرتی و سرکردگی به خاطر موقعیت متوفق آن در گستره های اقتصادی و نظامی در سطح جهان نیز نقش قابل توجهی ایفاء کرد . در دوره پنج ساله بعد از پایان جنگ ( 1950 – 1945 ) آمریکا 50 در صد کل محصولات صنعتی جهان را تولید می کرد . مضافاَ در این سال ها آمریکا نه تنها انحصار بر تسلیحات هسته ای را در کنترل خود داشت بلکه حتی از آنها برای بمباران هیروشیما و ناکازاکی استفاده کرده بود . این وضع که تا آخرین سال ها دهه 1950 ادامه یافت و آمریکا برتری و سرکردگی بلامنازع همه جانبه خود را در جهان سرمایه داری ( " بلوک غرب " ) همچنان حفظ کرد ، با آغاز دهه 1960 به تدریج دستخوش تحول قرار گرفته و هژمونی همه جانبه آمریکا حتی در " جهان آزاد " به چالش طلبیده شد . عللی که باعث این دگردیسی در توازن قوا گشت ، عبارت بودند از :

1 – عروج کشورهای اروپای آتلانتیک بویژه آلمان غربی و فرانسه و سپس ژاپن ، در عرصه اقتصادی بخصوص در تولید عظیم محصولات صنعتی به شکرانه درگیری و غوطه ور گشتن آمریکا در باتلاق جنگ ویتنام و آغاز مجدد رقابت آن کشورها با آمریکا برسر تسخیر بازارهای جهان .

2 - اوج گیری جنبش های رهائیبخش ملی در کشورهای جهان سوم و حضور کشور – ملت های فعال " غیر متعهد " در کشورهای بویژه آسیا ، آفریقا و آمریکای لاتین با گرایشات ضد گسترش هژمونی آمریکا در آن کشورها .

3 – حضور جدی شوروی و چین توده ای در صحنه جهانی با پیشینه گسست از نظام جهانی با انقلابات تاریخی 1917 و 1949 همبستگی و حمایت آنان از جنبش های رهائیبخش در کشورهای جهان سوم و جنبش های کارگری در اروپای آتلانتیک . این چالش ها که بالاخره منجر به فرود آوردن ضربه اول بر پیکر آمریکای هژمونی طلب در حوادث تاریخی سال کلیدی 1968 بود ، منجر به آغاز بحران در سرمایه داری معاصر گشت . این بحران ( که مدت ها حتی از نظر اقتصاددانان سوسیالیست " نامرئی " مانده و علائم ا ش مدتها نمایان نبود ) ، در سال 1971 زمانی که ریچارد نیکسون ( رئیس جمهور وقت آمریکا ) اعلام کرد که حلقه ای که دلار آمریکائی را دهه ها به طلا متصل می ساخت ، قطع خواهد شد ، آغاز گشت . با عطف به گذشته ، امروز که ما به منابع و ادبیات اقتصاد سیاسی آن سال ها مراجعه می کنیم به طور روشنی می بینیم که آن سال ها دوران آغاز افول قدرقدرتی بلامنازع آمریکا در جهان بود . بعد از وقوع حوادث سیاسی و اقتصادی آن سال ها ، ما شاهد " عقب نشینی " آمریکا و آغاز دوره معروف به " بررسی مجدد دردناک " از سوی هیئت حاکمه آمریکا می شویم که تا اواسط دهه 1980 طول می کشد . در این دوره است که آمریکا بعد از بیرون آمدن از " نقاهت " و جبران خسارات و تلافی ها به بازیافت و بهبودی خود دست یافته و دوباره به مداخلات سیاسی و تهاجمات سیاسی خود در اکناف جهان این بار شدیدتر و هارتر دست می زند . در واقع پایان دوره " جنگ سرد " در سال 1991 ، آغاز دوره تهاجم و هژمونی طلبی مجدد آمریکا محسوب می گردد . بازگشت آمریکای هژمونی طلب و عروج آن به قله سرکردگی امپریالیسم " دسته جمعی " ( پیکان سه سره آمریکا ، ژاپن و اتحادیه اروپا ) ضروری می ساخت که هیئت حاکمه آمریکا در افول و شکست سه چالش بزرگ ( سه " ستون مقاومت " : جنبش های رهائیبخش ملی ، شوروی و " بلوک شرق " و جنبش کارگری در اروپای غربی ) که موانعی بزرگ در پیشبرد سیاست های جاه طلبانه هژمونیستی آمریکا در دوره " جنگ سرد " بودند ، نقش کلیدی ایفاء کند . در دوره " عقب نشینی " ، " بررسی مجدد تالم انگیز " و دوره " نقاهت " و بازیابی و بهبود مجدد ( 1991 – 1973 ) طبقه حاکمه آمریکا این نقش کلیدی را با توسل به ترویج و گسترش " بازار آزاد " نئولیبرالی و تشدید حرکت سرمایه در سطح جهانی ( گلوبولیزاسیون ) ایفاء کرد . بعد از افول و ریزش جنبش های رهائیبخش پوپولیستی " عهد باندونگ " در کشورهای سه قاره ، اعمال پروسه " اخته سازی " جنبش های کارگری در اروپای غربی ، فروپاشی و تجزیه شوروی و " بلوک شرق " و بالاخره تبدیل چین توده ای و ویتنام دموکراتیک به کشورهای سرمایه داری ، آمریکا که از دوره های " نقاهت " و " جبران تلافی " ها عبور کرده و " بهبودی " خود را باز یافته بود ، دوباره به مداخلات و تجاوزات نظامی خود ( این بار هارتر و ویرانسازتر از گذشته ) در اکناف جهان از گرانادا و پاناما در آمریکای لاتین گرفته تا یوگسلاوی در اروپا و افغانستان و عراق در آسیا دست زد . هژمونی طلبی آمریکا و اندیشه اعمال سلطه " بلامنازع " آمریکا بر کره خاکی را نمی توان بدون توجه به عوامل ذهنی ( پرسنل = نیروی انسانی ) و محمل ها و نهادهای فراملی ( که هسته اصلی این هژمونی طلبی را تشکیل می دهند ) ، مورد بررسی جامع و دقیق قرار داد . در اینجا به اهم این عوامل و نهادها بطور اجمالی اشاره می شود :

1 – عامل ذهنی ( پرسنل ) : ظهور و عروج فعال اعضای پرکار جناح نومحافظه کاران در صحنه سیاسی آمریکا در بیست و پنج سال گذشته ( 2009 – 1981 ) این جناج با اینکه در انتخابات 2008 از مقامات خود در کاخ سفید ( قوه اجرائیه ) توسط رقبای خود به بیرون رانده شدند ولی در حال حاضر با حضور فعال خود در وزارت خانه های امور نظامی – دفاعی و سیاست خارجی و امنیتی نقش کلیدی در تعبیه و اجرای " جنگ های ساخت آمریکا " و " جنگ علیه تروریسم " بویژه در خاورمیانه ، آسیای جنوبی ( افغانستان ، پاکستان و.. ) و کشورهای آسیای مرکزی ایفاء می کنند . مضافا سرکردگان این جناح از نفوذ و کنترل قابل توجهی در درون رسانه های جاری گروهی آمریکا که نقش تعیین کننده در شکل دادن افکار عمومی مردم جهان بویژه آمریکائی ها دارند ، برخوردار هستند .

2 – نهادهای فراملی : " پنج انحصار بزرگ " عمدتا مالی که کنترل کامل بر منابع طبیعی ، تکنولوژی ارتباطاتی و اطلاعاتی ، رسانه های گروهی ، نهادهای مالی و تجاری و تولید سلاح های شیمیائی و کشتار دسته جمعی در سطح جهانی دارند .

3 – نهادهای بین المللی تحت کنترل پیکان سه سره امپریالیسم " دسته جمعی " ( آمریکا ، ژاپن و " اروپای متحد " : آلمان ، فرانسه و انگلستان ) : این نهادها به ترتیب عبارتند از :

الف – بانک جهانی : که مروج و مبلغ " سیاست درهای باز " به سوی بازار آزاد نئولیبرالی برای فراملی ها بویژه در کشورهای توسعه نیافته پیرامونی است .

ب – صندوق بین المللی پول : عملا آژانس امور مالی – پولی کشورهای توسعه نیافته پیرامونی است که هدفش عمدتا ترویج سیاست فلاکت بار تعدیل ساختاری اقتصادی ( گسترش پروسه خصوصی سازی ، ملی زدائی و کالا سازی ) در آن کشورها به نفع فراملی ها است .

ج – سازمان تجارت جهانی : کلوب اقتصادی فراملی ها که هدفش اشاعه پروسه " فراملی سازی " در حیطه روابط تجاری بویژه در کشورهای اروپای شرقی ، آمریکای لاتین ، و خاورمیانه و آفریقا است .

4 – سازمان نظامی ناتو : این سازمان که در آغاز " جنگ سرد " توسط کشورهای سرمایه داری ( غرب ) برای حفاظت این کشورها در مقابل " هجوم شوروی " ، " خطر کمونیسم " و " خطر زرد " به سرکردگی آمریکا تاسیس یافت ، بعد از فرو پاشی شوروی و پایان جنگ سرد و تجزیه یوگسلاوی به هفت کشور کوچک و مستقل از هم در سال های پایانی دهه 1990 دربست در اختیار آمریکا قرار گرفت که جنگ های " بی پایان " خود را در سراسر جهان بویژه در خاورمیانه و آسیای مرکزی گسترش دهد . امروز ماهیت تجاوزکار و نظامیگرانه سیستم جهانی که آمریکا در رهبری آن قرار دارد ، نباید تعجب انگیز باشد . سقوط شوروی و پیروزی سرمایه داری در سطح جهانی ، گفتمان مسلطی را در محافل گوناگون رایج ساخت که " دموکراسی یعنی بازار آزاد " این گفتمان با تبلیغ تینا ( آلترناتیو دیگری وجود ندارد ) ادعا کرد که دموکراسی و بازار آزاد دو روی یک سکه و لازم و ملزوم همدیگر در تکامل جوامع هستند . هسته این گفتمان هیچ ربطی با تجارب تاریخی و تحلیل علمی وقایع و واقعیت های عینی روزگار ما و مشخصا در بیست سال گذشته ( که از پایان جنگ سرد می گذرد ) ندارد . اتفاقا در این مدت زمان نه تنها گسترش بازار آزاد به دموکراسی و صلح منتهی نشد ، بلکه اشتعال جنگ های خانمانسوز در جهان منجر به گسترش آشوب و عقب نشینی دموکراسی گشت بطوری که حتی در خود آمریکا و در بعضی از کشورهای اروپائی ما امروز شاهد عروج و گسترش نوع جدیدی از مکارتیسم و رواج بنیادگرائی های دینی ، مذهبی و شوونیسم هستیم . دقیقا بر عکس گفتمان جاری " تینا " که تاکید می کند که گسترش " بازار آزاد " سرمایه داری منجر به شیوع دموکراسی و لاجرم به ترویج سکولاریسم و تجدد طلبی می شود ، امروز بیست سال بعد از اعلام " مرگ کمونیسم " و " پایان تاریخ " و عروج تینا ، ما شاهد تعمیق شکاف بین " پیرامونی ها " و " مرکزها " هستیم که ادامه و تشدیدش لاینقطع و بی پایان به نظر می رسد . در یک کلام ، آنچه که در صحنه جهانی به ظهور رسیده برخلاف ادعای گفتمان مسلط " تینا " حرکت جهان به سوی استقرار یک دولت و حکومت جهانی با مدیریت سیاسی نیست بلکه ایجاد زمینه های یک " امپراطوری پر از آشوب " است . چرائی و چگونگی سیر نظام در جهت آشوب را باید در عملکرد کل نظام در سطح جهانی جستجو کرد . به نظر می رسد که درجه افزایش تمرکز سرمایه به قدری بالا رفته و اشباع شده که فراملی ها دیگر قادر نیستند حتی داخل یک بازار به بزرگی اروپا و آمریکا به گسترش خود ادامه دهند . در نتیجه ایجاد یک بازار بزرگتری به اندازه کره خاکی به یک ضرورت حیاتی برای فراملی ها تبدیل شده است . درگذشته های نه چندان دور ، فراملی های اولیگوپولی ( چند انحصاری ) و یا مونوپولی ( تک انحصاری ) می توانستند در اول با مستعمره و نیمه مستعمره سازی ( 1945 – 1884 ) و سپس با کمپرادور سازی و نواستعماری ( در سال های 1991 – 1945 ) با تمرکز بیشتر سرمایه در درون بازارهای متعدد و متعلق به نیروهای استعمارگر کهن و نوین به روند انباشت سرمایه درداخل مناطق و حوزه های نفوذ خود ادامه دهند . اما امروز به جهت اشباع و تهی شدن آن بازارها ، دیگر امکان تمرکز برای اتخاذ سود کلان در قالب های گذشته از بین رفته است . در اینجا و در این مرحله از تاریخ تکامل پدیده امپریالیسم است که ما شاهد عروج آمریکای هژمونی طلب در صحنه بین المللی می شویم . نظام جهانی بر پایه یک تلاقی روزافزون بین " مرکز متحد " (پیکان سه سره امپریالیسم دسته جمعی : آمریکا ، ژاپن و " اروپای متحد" ) و بقیه جهان بویژه کشورهای پیرامونی در بند و " درمانده " ( " جهان چهارم " ) بنا یافته و رشد کرده است. سیر تحول و سرنوشت این تضاد و تلاقی روزافزون در حیطه ها و گستره های مختلف فرهنگی ، سیاسی و اقتصادی در حال حاضر بوسیله تفوق و قدرقدرتی نظامی آمریکا ورق می خورد . در این مرحله از " فرتوتی " و " پیری " امپریالیسم ، آمریکا که کنترل کامل و " بلامنازع " نظامی در جهان را کسب کرده است ، بطور مستقیم و یا غیر مستقیم به جهانیان " پیام " می دهد که اگر با منویات جهانگشائی گرا و هژمونی طلبی آمریکا همراهی و همکاری نکنند و بازارهای خود را به روی فراملی ها ( پروسه فراملی سازی ) باز نکرده و فرامین و قوانین حاکم بر " بازار آزاد " نئولیبرالی تحت کنترل آمریکا را نپذیرند با " بلایای " رشد و عروج عدم ثبات ، بحران غذا و گرسنگی ، بنیادگرائی های دینی و مذهبی ، اولتراناسیونالیسم های شووینیستی خاک پرستی ، الحاق گرائی ، جدائی طلبی و بالاخره با درماندگی و نهایتا با تجاوزات نظامی و تجزیه روبرو خواهند گشت در یک کلام ، این نظام پدیده ایست در تاریخ بشر که فقط از طریق قدرت عریان نظامی می تواند " نظم جهانی خود را که چیزی در حال حاضر به غیر از سیر در جهت استقرار " امپراطوری آشوب " نیست ، اعمال کند . در پرتو این شرایط در حال حاضر ما شاهد همکاری ها و یا همرائی های " شرکای آمریکا " و یا اتخاذ مواضع محتاطانه و ملاحظات محافظه کارانه از سوی " دوستان " و " رقیبان " آمریکا (چین ، روسیه ، هندوستان و.... ) در سطح جهانی نسبت به حرکت ها و عملکردهای آمریکا هستیم . علت اصلی این امر همانا قدرقدرتی و تفوق آمریکا در امر نظامیگری است که در تاروپود ( متابولیسم ) نظام تنیده شده است . به عبارت دیگر این سیستمی است که بر خلاف نظام های گذشته قادر به حرکت در جهت اعمال حتی حداقل خلع سلاح نبوده و بر عکس بطور دائم در حال افزایش مولفه های اصلی نظامیگری ( مثل گسترش پایگاههای نظامی در اکناف جهان و شیوع جنگ های ساخت آمریکا ) است . شایان توجه است که رشد ماهیت نظامیگری آمریکا دقیقا به خاطر تضعیف موقعیت متوفق آمریکا در عرصه های سیاسی و دیپلماتیک ، اقتصادی و تجارتی و فرهنگی است . در سال های دهه 1990 وقتی که آمریکا بعد از گذراندن دوره " عقب نشینی " ، " نقاهت " و " بازیابی و بهبود مجدد " به عنوان تنها ابر قدرت " بلامنازع " به صحنه جهانی بازگشت ، خیلی از صاحب نظران بر آن شدند که این بازگشت " اعجاب انگیز " در تمام عرصه ها از جمله در قلمرو اقتصادی نیز اتفاق افتاده است . ولی تاریخ دهه اول قرن بیست و یکم نشان داد که " معجزه اقتصادی " دهه 1990 آمریکا فقط وفقط در بخش مالی به وقوع پیوسته بود که تبعات آن بطور نمایانی در سال های 2009 – 2007 بصورت بحران های متعدد و مزمن دامنگیر نظام جهانی گشت . امروز آمریکا از نظر اقتصادی در یک موقعیت بی مزیت قرار گرفته است . در واقع کاملا بر عکس دهه های 1950 و 1960 ، در حال حاضر جهانیان تولید می کنند و آمریکا مصرف می کند . دقیقا اینجاست که نظامیگری و قدرقدرتی نظامی آمریکا همچون یک کارت و " ورق بازی " به ضرورت در زندگی و بقای نظام تبدیل می گردد که توسط آن بتواند تمام دارائی ها و ثروت ها را به آمریکا که در راس نظام و هرم " مرکز متحد " قرار گرفته ، انتقال دهد . این کیست که امروزه هزینه های سر به فلک کشیده نظامی و جنگ های ساخت آمریکا را پرداخت می کند ؟ هم ثروتمندان " آنها " ( مثل سران دولت های کمپرادور عربستان سعودی و شرکای آمریکا : ژاپن ، آلمان و.. ) و هم " ماها " ( فقرا و قربانیان نظام جهانی تقریبا در سراسر جهان حتی در کشورهای " درمانده " و فرتوتی مثل بروندی و سومالی و... ) . به عبارت دیگر ، آمریکا از قدرقدرتی و موقعیت متوفق نظامی خود استفاده می کند که کسر بودجه خود را برآورده سازد تا روی انحطاط و فرود خود در راس نظام سرپوش بگذارد . آمریکا با توسل به عمل نظامی و جنگ و سازماندهی شرکا ، " متحدین " و دوستان خود از یک سو و ایجاد ترور و ترس و هراس از " تروریسم " در دل مردم جهان بویژه بین آمریکائیان از سوی دیگر می خواهد کنترل کامل و هژمونی خود را بر منابع نفتی و گاز طبیعی نه تنها خاورمیانه بلکه حتی مهمتر کشورهای آسیای مرکزی و آسیای جنوبی ( افغانستان و پاکستان ) نیز اعمال سازد . ماجراجوئی های نظامی و تجاوزات جنگی آمریکا در افغانستان و سپس عراق در سال های آغازین دهه 2000 مقدمه و تدارکاتی در جهت گسترش " جنگ های ساخت آمریکا " به پاکستان و ماورای آن در دههه 2010 می باشد . مدارک و اسناد موجود دولتی آمریکا نشان می دهند که چهارچوب این استراتژی جنگی که " هدف نهائی " آن عمدتا " تحدید چین " است ، در عرض دهه 1990 توسط جناح های سیاسی درون هیئت حاکمه آمریکا بویژه نومحافظه کاران ( که در درون ارگانهای موثر دولتی مثل وزارت دفاع و نهاد فرمانبردار رسانه های گروهی رخنه کرده و هژمونی کسب کرده بودند ) ، تعبیه و بنا گشته بود . نگارنده ، برخلاف بخشی از روشنفکران کشورهای جهان سوم معتقدم که جنگ های آمریکا در افغانستان و عراق و سپس گسترش آن به پاکستان و بعداً به کشورهای آسیای مرکزی و احتمالا به ایالت اویغورنشین شمال غربی چین ( ایالت شین جان = ترکستان شرقی ) به هیچوجه جنگ علیه اسلام ، اسلام گرائی و مسلمانان نیست . این کشورها اسلامی و مسلمان نشین هستند ولی جنگ نظامی آمریکا برای احراز هژمونی نفتی در این مناطق است . آماج حمله های نظامی آمریکا در این مناطق ، بن لادن ، عمر طالبان ، مهسود و...نیست . نفت و گاز طبیعی آماج این نظامیگری هاست . آن روشنفکرانی که با ترویج و تبلیغ " سیاست های هویت فرهنگی " مردم جهان را بین " ماها " ( مسلمانان ) و " آنها " ( غربی های غیر مسلمان ) تقسیم می کنند ، با منحرف ساختن توجه و مسیر آگاهی یابی توده های مردم از تمرکز روی تضادهای اساسی ( بین واقعیت های درون سرمایه داری واقعا موجود و چشم اندازهای سوسیالیستی ) به تمرکز روی تضادهای کاذب مدتها آن ها را در درون " خانواده توهمات " ( امت گرائی ، سلفیسم ، پنتاکاستالیسم ، هندوتوا ، لامائیسم و یا خاک پرستی ، شووینیسم ملت گرائی ، الحاق طلبی و جدائی خواهی و... ) حبس کرده و بدینوسیله خود را بطور عینی در خدمت نظام جهانی سرمایه قرار می دهند . اگر آمریکا کشورهای افغانستان ، عراق و اکنون پاکستان و... را آماج حملات نظامی خود قرار داده به خاطر این نیست که ساکنان آن کشورها ، عرب ، ترک ، فارس ، پشتون ، پنجابی و.... یا مسلمان هستند بلکه به خاطر این است که مردمان آن کشورها با اینکه صاحبان اصلی منابع بزرگ طبیعی و معدنی و... هستند ) شدیداً " ضعیف " هستند . به عبارت دیگر " ماها " نیروهای طرفدار استقلال ، آزادی ، عدالت اجتماعی = نیروهای چپ عام ) در آن کشورها نتوانسته ایم با ایجاد یک ستاد رهبری به عنوان یک بدیل ( چالشگر عینی متحد ) مطرح شویم . " آنها " ( جی 8 و یا جی 3 و شرکا و دوستان نظام ) به این امر واقفند . ولی دوران قدرقدرتی و ماجراجوئی های نظامی آمریکا در اکناف جهان عمر طولانی نخواهد داشت . هم اکنون ما در آمریکای لاتین شاهد عروج کشور – ملت ها و رشد نهادهای منطقه ای هستیم که به طور جدی هژمونی طلبی آمریکا را به چالش می طلبند . این چالش ها در " حیاط خلوت " آمریکا باعث شده که در 13 کشور آن قاره دولت های کم و بیش انقلابی و یا متمایل به چپ سوسیالیستی ( از ونزوئلا در سال 1999 گرفته تا السالوادور در سال 2009 ) به قدرت برسند . این در حالی است که کوبا با پنجاه سال تجربه در راس این لیست قرار دارد و در کشور هندوراس نیز کودتای سیا ( و نومحافظه کاران حاکم در وزارت دفاع آمریکا ) به جهت مبارزات نیروهای ضد کودتا که منجر به بی اعتباری موقعیت آمریکای اوباما گشته ، با سرنوشت نامعلوم و ناکامی روبرو گشته است . یکی از علل شکست و ناکامی آمریکای هژمونی طلب در آمریکای لاتین وجود چپ متحد به عنوان یک بدیل جدید در مقابل طرفداران بازار آزاد نئولیبرالی و پروسه های خصوصی سازی و ضد مقررات عمومی در آن کشورهاست . مثل کشورهای آمریکای لاتین ، جنبش های عظیم ضد گلوبولیزاسیون سرمایه و ضد جنگ نیز بطور فزاینده ای در کشورهای اروپا و آمریکا در حال گسترش هستند . مجموع این فعل و انفعالات و تغییرات در مناطق مختلف جهان به بلند پروازی های دموکراتیزه کردن چه در سطح جامعه های ملی و منطقه ای منجمله در خاورمیانه و چه در سطح قاره ای و جهانی توان زیادی برای رویاروئی های جدی با نظام جهانی سرمایه خواهد بخشید . در گستره این دگردیسی بویژه حرکت نیروهای چپ در راه اتحاد عمل است که چالشگران دموکراتیک و توده ای ضد نظام موفق خواهند شد که خود را برای گذار دراز مدت از واقعیت های واقعا موجود سرمایه به سوسیالیسم جهانی آماده سازند