جنگل
Sat 21 11 2009
رضا هیوا
ای پیر فانوس بدست
یافتم آنچه میجستی
آنکه جنگل است و باران
آنکه سرش بلند است و موهایش سبز
آنکه هزاران دست دارد
و لبخندهایش مجانی است
ای پیر خراب
از هر روزنه ای که به سینه ام منتهی است
از هر پنجره ای که به نام تاریخ باز شد
با هر واژه ای که عطر محمدی های کاشان را داشت
با هر ترانه ای که خدا را برقص می آورد
آنکه عمریست میجویی
دوش
به کنعان آمد
ای پیر خسته ی فانوس بدست
ای رند
ای خراب
یافتم آنچه میجستی
بکنارم بنشین
که روستا امشب همه با من است
تا که اشک هایم را
دریا به دریا
به باران سپارد
برادرم در بند است
رضا هیوا©
پاریس
2009-11-20#04.24
|
|