عصر نو
www.asre-nou.net

گابریل گارسیا مارکز

چشم‌های سگ آبی

ترجمه علی اصغر راشدان
Mon 17 11 2025

new/Gabriel-García-Marquez1.jpg
نگاهم کرد . فکر کردم اولین بار است نگاهم میکند . همزمان که پشت شمعدان برگشت، از بالای شانه نگاه چرب و لغزنده ش را رو پشتم حس کردم. فهمیدم بار اولم است که نگاهش میکنم. سیگاری روشن کردم. دود پرنفس خراشنده ای فرو دادم .

پیش ازچرخاند ن صند لی، رو یکی از پایه های عقبش میزانش کردم. متوجه شدم تمام شبها از کنار شمعدان نگاهم میکرده.

چند دقیقه دراز غیر از نگاه کردن به هم، کاری نکردیم. از رو صندلیم نگاهش کردم و باز یکی از پایه های عقب صندلی را میزان کرد م. بلند شد. دستی دراز رو شمعدان گرفت و نگاهم کرد. پلک های رنگینش را شبیه همه شبها دیدم. مثل همه شبها ، به یاد آوردم و گفتم « چشم های سگی آبی » ، دستش را از رو شمعدان پس نکشید و گفت « کاملا درسته. هیچوقت اینو فراموش نمیکنم. » از افق دیدم بیرون رفت و آه کشید « چشم های سگی آبی. همه جا نوشته مش » نگاهش کردم. به طرف میز توالت رفت. دیدمش که تو ماه گرد آینه ظاهر شد. از میان شمعدان ریاضی، جا به جا زیرنظرم داشت. دیدمش که با چشم های خاکستری شعله ور بزرگش نگاهم میکرد. جعبه کوچک خاتم کاری گلی رنگ صدفی را باز که میکرد، نگاهم کرد. دیدمش که بینیش را پودر مالید. کارش تمام که شد، جعبه کوچک را بست و بی حرکت نشست. دوباره به طرف شمعدان رفت و گفت :

« من وحشت دارم. یکی این اطاق رو تو رویا می بینه و لوازمو به هم میریزه. » دست دراز لرزانش را بلند کرد. پیش از نشستن جلوی آینه، دست دراز لرزانش را رو شعله گرفته و گرم کرده بود. گفت « تو سرما رو حس نمیکنی.»

گفتم « معمولا اینطوره . »

گفت « اما حالا باید حس کنی .»

متوجه شدم چرا نتوانسته بودم تنها رو صندلی بنشینم. سرما اطمینان به تنهائیم را به وجود آورده بود.

گفتم « حالا تو رو حس میکنم و عجیبه. شب پر از سکوته. احتمالا ملافه از روم کنار رفته. »

جواب نداد. دوباره خود را به طرف آینه کشاند. صندلی را با خودم چرخاندم و پشتم به طرف او ماند. بدون دیدنش، فهمیدم چه می کند. فهمیدم دوباره جلو آینه نشسته. هرازگاه و تو فرصت های مناسب، نگاهش را از عمق آینه به طرف مقابل بر میگرداند و پشتم را نگاه میکرد و باز نگاهش را به عمق آینه برمیگرداند- پیش از آنکه دست فرصت کند برای بار دوم خود را پس بکشد-حالا از زمان پس رفتن بار اول دست، لب ها قرمز دودی شده بودند. رو به رویم را دیواری لغزنده دیدم. شبیه آینه دوم کوربود. توش چیزی نمی دیدم. پشت سرم نشست. خود را جلو کشیدم. به همان جائی که قبلا به جای دیوار آینه بود و آنجا می‌نشست .

گفتم « خودمو می بینم. »

از پشت دیوار دیدمش که چشم‌هاش را بالا گرفته و از پشت صندلی نگاهم میکند. صورتش را تو عمق آینه به طرف دیوار برگرداند. دیدمش که دوباره پلک‌هاش را پائین آورد و بالاتنه ش را نگاه کرد. خود را برگرداندم و گفتم:

« تو رو می‌بینم.»، دوباره نگاهش از بالاتنه ش بالا رفت و گقت:

« غیر ممکنه »، ازش پرسیدم « چرا؟»، باز چشمهاش را رو بالا تنه ش پائین برد و گفت « واسه این که تو نگاه‌تو به طرف دیوار برگردوندی . »

صندلیم را به طرفش چرخاندم. سیگار بین لب‌هام بود. جلو آینه ایستادم . دوباره کنار شمعدان بود. دست‌هاش را شبیه بالهای خروسی بالای شعله گرفته و گرم میکرد. سایه انگشت‌هاش رو صورتش می پرید، گفت :

« فکر می کنم باید واسه خودم روشن کنم که اینجا باید شهری یخزده باشه.»

صورتش را برگرداند. پوست مسی رنگش ناگهان اندوهگین شد. گفتم:

« واسه این قضیه راه حلی پیداکن . »

شروع کردبه کندن لباسهاش. تکه تکه، ازبالا تنه ش شروع کرد.

گفتم « من رو به دیواربرمی گردم. »

گفت « نه. به هرصورت منومی بینی. همونطورکه قبلانم پشتت به من بوده، منو دیده ای، »

حرفش را تمام نکرده، کاملا لخت شده بود. شعله ها پوست مسی رنگ درازش را لیسه میزدند.

« میخوام تو رو همیشه همینطور ببینم. با شکم پرازحفره های عمیق. به همون شکل که بارها خودتو سوراخ سوراخ کردی . »

پیش از این که متوجه شوم که در برابر برهنگیش، ابلهانه است، درجاش بیحرکت ماند.خود را با پرتوشمعدان گرم کرد.

گفت « معمولا فکرمیکنم ازآهنم.» ، لحظه ای خاموش ماند. دستهاش را رو شعله اندکی جابه جاکرد.

گفتم « من روءیاهای دیگری رو باور داشته م . تو پیکره ی برنزیئی هستی تو گوشه موزه ای. احتمالا به این خاطر سردته . »

گفت « رو قلبم که میخوابم، حس میکنم اندامم پوک و پوستم شبیه تیغ میشه. قبلم تو خونم که می تپه، انگاریکی باقوزکهاش رو شکمم میکوبه، روتخت صدای تلق- تلوق خودمو میشنوم. همونطورکه تو گذشته م بوده. همونطورکه گفتی ازحلقه ای فلزیه.» بیشتر به شمعدان نزدیک شد. گفتم:

« دوست دارم متعلق به تو باشم. »

گفت « دوباره که باهم برخوردیم، ساعتو بگذار رودنده هام، روطرف چپم که بخوابم، بالاوپائینم را می شنوی. همیشه آرزو کرده م تو یه مرتبه اینو امتحان کنی. »

حرف که میزد، صدای تنفس عمیقش رامی شنیدم. گفت که سالهای زیادی کار دیگری نکرده. زندگیش وقف وظائفی بوده که با واقعیت رودر روش کند، تولابه لای کلمات شاخص «چشم های سگی آبی .» ، خواسته بود این را با صدای بلند تو خیابان فریاد کند. متوجه شد که این یگانه راه وشیوه گفتنش به آدمهای متشخص بوده.

گفتم « من هر شب وارد روءیا هائی شده م که بگویم:

« چشمهای سگی آبی !»

گفت تو رستوران پیش ازسفارش خوراک، به پیشخدمت میگوید « چشم های سگی آبی »، پیشخدمت تعظیمی محترمانه میکند. به یاد نمیاوردکه این را تو روءیا گفته یا بیداری . بعد آن را رو دستمال سفره می نویسد و روپهنای میزلاک الکلی با قلمتراش حک میکند: « چشم های سگی آبی »، روشیشه های شیر، رو شیشه هتل ها، ایستگاههای قطار، رو تمام ساختمانهای عمومی، باانگشت اشاره می نویسد « چشم های سگی آبی ». گفت یک مرتبه رفته داروخانه ای و بوئی شبیه آن را حس کرده و من را تو خواب دیده که تو اطاقش نفس میکشیده م . باخود گفته « بایدهمین نزدیکا باشه.» موزائیک کف تمیز داروخانه را که می بیند، به طرف فروشنده میرود و میگوید« همیشه خواب مردی رومی بینم که به من میگه : چشم های سگی آبی . فروشنده چشم هاش رانگاه کرده و میگوید « سینیوریتا، چشم های شما واقعا همونطوره!»، به فروشنده میگوید:

« من باید این مرد رو که تو خوابام دقیقا همینو بهم میگه، ببینم.»

فروشنده می خندد و میرود پشت پیشخوان طرف دیگر. کف موزائیکی تمیز را نگاه میکند و بو را با نفس عمیق بالا میکشد. درکیف دستیش را باز میکند و رو زمین زانو میزند. با رژلب قرمز دودیش، باحروف درشت، رو کف موزائیکی می نویسد « چشم های سگی آبی .»، فروشنده به جای اولش بر میگردد، بالای سر او می ایستد و میگوید « سینیوریتا، شما کف موزائیکی را کثیف کردی. »، کهنه خیسی بهش میدهد و میگوید « حالا پاکش کن! »

هنوز کنار شمعدانها ایستاده بود. گفت که تمام بعد از ظهر را روزانو بوده وکف موزائیکی را پاک میکرده ومی گفته « چشم های سگی آبی.»

مردم جلو داروخانه جمع شده وگفته بودند او دیوانه است.

حرفهاش که تمام شد، مثل همیشه تو گوشه خودم نشستم و صندلیم را میزان کردم. گفتم:

« هر روز صبح که بلند میشم، سعی می کنم کلماتی رو که با هاشون میتونم با تو رو در رو شم، به خاطرمیارم. حالا باور میکنم که صبح ها اونا رو فراموش میکنم. بعد از اون همیشه با خودم تکرارکرده م و بیدارکه شده م همیشه فراموش کرده م. با تو که رو در رو شده م، کلماتش عوض شده .»

گفت « خودت اولین بار اونو حسش کرده ای. »

گفتم « اونو حس کرده م و بعدش چشمای خاکستری تو رو دیده م. هیچوقت صبح بعدش اون حالت خودمو به یاد نمیارم. »

کنار شمعدان، بامشتهای توهم شده، نفس عمیق کشید:

« الان میتونم کمتر به یاد بیارم که تو کدوم شهر اونو نوشته م. »

دندان های توهم فشرده ش بالای شعله درخشیدند. گفتم:

« میخوام الان لمست کنم. »

صورتش که تو شعله گلگون دیده میشد را بالا گرفت، نگاه شعله ور و دستهاش راکه شبیه خودش گرما گرفته بود، بالا گرفت.

حس کردم من را که تو گوشه و جای همیشه م نشسته م و صندلیم تکان میخورد را می پاید.

گفت « اینو هیچوقت بهم نگفته ای. »

گفتم « حالا میگم و این واقعیته. »

از طرف دیگر شمعدانی سیگاری خواست. ته سیگار بین انگشتهام ناپدیدشده بود. یادم رفته بود سیگار میکشم.

گفت « نمیدونم واسه چی نمیتونم اونجا رو به خاطر بیارم، جائی رو که اونو نوشته م. »

گفتم « به همون دلیل که من صبحای زود نمیتونم کلماتو به خاطر بیارم. »

با اندوه گفت « نه. فکرکنم به این خاطره که منم اونو خواب رو دیده م. »

بلندشدم و به طرف شمعدانی رفتم. او هم بلند شد و کمی فاصله گرفت. سیگار و کبریت تودست، بی توجه به شمعدانی، جلورفتم. سیگاری بهش دادم . سیگار را بین لبهاش گیرداد و رو به جلو خم شدکه به شعله برسد. پیش ازاین که فرصت کنم سیگارراآتش بزنم، گفت:

« تو دنیا باید یه شهری باشه که این کلمات رو دیواراش وایستاده باشه:
« چشم های سگی ابی. »

گفتم « صبحا که اونجا رو به خاطر میارم، تو رو تو اختیارم میگیرم.»

دو باره سرش را بالاگرفت و سیگار آتش زده را بین لبهاش نگاهداشت « چشم های سگی آبی »، سیگار به لب و با چانه نگاهدارنده آن و یک چشم نیمه بسته، آه کشید و یادآوری کرد. پک پرنفسی به سیگار بین انگشتهاش زد.

گفت « این یه چیزدیگه ست. داغم میکنه. » ، این راباصدائی بی تفاوت وگریزنده گفت. انگاردر واقع چیزی نگفته و تنها رو تکه ای کاغذ نوشته. کاغذراکه میخواندم، به شعله نزدیک کرد.

گفتم « میخوانمش.»

کاغذ را میان شست و انگشت اشاره ش گرفت و گرداند، خوانده بودمش که آتش گرفت…

گفت « داغه. »، تکه کاغذ کوچک مچاله و چروکیده را رو زمین انداخت، به کپه ریز خاکستری تبدیل شد.

گفتم« این‌جوری بهتره. از دیدنت کنار شمعدان لرزان می ترسم. سالای زیادیه که همدیگه رو می بینیم. هر ازگاه که با هم بودیم، یکی تو بیرون قاشقی رو می‌انداخت و بیدار میشدیم. هرچه بیشتر می‌گذشت، می فهمیدیم که دوستی‌مون به چیزا وحوادث ساده وابسته ست. برخوردمون همیشه با افتادن قاشقی کوچک تو گرگ و میش صبح پایان می یافت. »

از کنار شمعدان نگاهم کرد. به یادم آمد که قبلا هم همینطور نگاهم کرده، تو هر روءیای دوری، صندلیم را رو به پشت پاهام می چرخاندم و رو در روی ناشناسی با چشم‌های خاکستری می نشستم. تو این روءیاها معلوم بودکه اولین بار از او پرسیدم :

« توکی هستی؟»

گفت « خودمو به خاطر نمیارم.»

گفتم « فکر می‌کنم قبلا همدیگه رو خوب می شناختیم.»

گفت « فکر می کنم من یه مرتبه تو و این اطاقو توخواب دیده م.»

گفتم « دقیقا همینطوره. دارم به خاطر میارم.»

گفت « فوق العاده ست. ما تو روءیای دیگه ای همدیگه رو دیده و شناخته‌یم.»

دوباره سیگار کشید. نگاهش کردم .جلو شمعدان ایستادم. ازبالا رو به پائین نگاهش کردم. مثل همیشه به رنگ مس بود.

دیگر نه از فلزی سرد و سخت ،که خالص، سبک و برنجی رنگ بود.
دوباره گفتم « میخوام لمست کنم. »

گفت « همه این کارا رو واسه هیچ میکنی . »

گفتم « حالا دیگه فرق نمیکنه، تنها برگردوندن متکاهامون لازمه تا دوباره باهم رو در رو شیم. »

دستهام را بالای شمعدان ازهم بازکردم. خودش را تکان نداد. پیش ازاین که بتوانم لمسش کنم، گفت « بیخود این همه کوشش می کنی. پشت شمعدان که برگردی، احتمالا درجائی ازجهان، زهره ترک شده ازخواب پریده ایم. »

پافشاری کرد م « این قضیه هیچ نقشی تو اصل موضوع نداره.»

گفت « متکا ها رو که برگردونیم، دوباره باهم رو در رو می شیم. اما تو بیدارکه بشی، فرموشش میکنی. »

به طرف گوشه حرکت کردم. تو جاش ما ند و دستهاش را روشمعدان گرم کرد. من کنارصندلیم بودم وگفته هاش را از پشت سر شنیدم:

« نصف شب که بیدار شم، خودمو تو تختخواب می چرخونم تا تکه پارچه زخم زا نوم سائیده شه و تاپهن شدن روز دکلمه می کنم «چشم های سگی آبی.»

با صورت رو به دیوار پافشاری کردم. بی این که نگاهش کنم، گفتم:

« داره روز میشه، ساعت دو ضربه که زد، بیدار بودم، خیلی ازاونوقت نمی
گذره.»

به طرف در رفتم. دستگیره را که چرخاندم، صدای یکنواخت و تغییر نکرده ش را شنیدم « این در رو بازنکن، راه پراز خوا بای سنگینه! »

گفتم « اینو از کجا میدونی ؟»

گفت « واسه اینکه یه لحظه اونجا بودم و باید برمیگشتم، کشف کردم که غرق خوابم. »

در را نیمه بازکردم. کمی به طرف آستانه رفتم. نسیمی ملایم و سرد، بوی تازه خاک باغ و مزرعه نمناک را باخود آورد.

دوباره حرف زد. راهم را ادامه دادم. لولای لغزنده در رابی صداحرکت دادم و گفتم « فکر میکنم بیرون راهی نیست. من بوی مزارع آزاد را حس میکنم. »

کمی رو به جلوحرکت کرد و گفت:

« من اینو ازتو بهتر میدونم. این جوره که تو بیرون، یه زن روءیای مزرعه می بینه.»

بازوهاش را روشمعدان صلیب و حرفش را دنبال کرد « اینجا زنیست که همیشه آرزو داشته تویه خونه روستائی باشه و هیچوقت از شهر بیرون نرفته. »

از خاطرم گذشت که این زن را تو یکی از روءیا های گذشته م دیده م. اما کنار در نیمه باز فهمیدم که تونصف ازنیم ساعت، دخل صبحانه می آید. گفتم:

« به هرحال، واسه بیدار شدن باید از اینجا برم بیرون. »

دربیرون، لحظه ای وزش باد متوقف شد. نفس های خفته ای روی تختخواب به گوش میرسید. وزش نسیم به داخل متوقف وبوی خوش ناپدید شد. گفتم :

« فردا می شناسمت. خواهمت شناخت. زنی را تو خیابان می بینم که رو دیوار ها می نویسه « چشم های سگی آبی »

تو رو خواهم شناخت! »

باخنده ای اندوهگین، خنده ای ازشیفتگی به نا ممکنها و دست نیافتنیها گفت « و بعد، تو تموم روز هیچ چی به یادنمیاری . »

دستهاش را رو شمعدان گرفت. چهره ش ازمه تلخی تیره شد. گفت :

« تو تنها مردی هستی که به خاطر هیچ و چیزائی که تو روءیا دیده، خود تو بیدار کردی ...»