آهو (۷)
Sat 15 11 2025
بهمن پارسا
ساعت هشت، مادر به اتاق نشیمن آمد. با تعجّب و خوشحالی گفت:
«بهبه، آهوخانم از کی تا حالا بیداره؟ زود یه بوسی بده به مامان که روزمون قشنگ شروع بشه!»
با سرعت رفتم و مادر را در آغوش گرفتم و بوسیدم. گفتم: «خیلی وقته بیدارم.» و زیر لب اضافه کردم: «کاش بابا هم زود بیدار بشه.»
مادر، در حالیکه به طرف دستشویی میرفت، گفت:
«دخترم، امروز شنبهست، بذار بابا یه کم بیشتر بخوابه، بهتره.»
طولی نکشید که پدر هم بیدار شد. با هم روبوسی کردیم و «روز بخیر» گفتیم.
وقتی روی میز صبحانه نان تازه و سه عدد شیرینیِ مورد علاقهام، یعنی Éclair، را دیدم، واقعاً تعجّب کردم! خیلی زود فهمیدم پدر آن روز هم مثل همیشه زودتر از من بیدار شده.
با تمام دلم از او برای اینهمه مهربانی تشکر کردم.
هنگام صبحانه پدر گفت:
«خب، خانم! با این بارون، فکر میکنی صلاحه امروز بریم بیرون برای مسیریابی؟ البته من مطالعهی کافی کردم؛ با یهبار سوار شدنِ اتوبوس میشه به نزدیکترین ایستگاهِ اون مؤسسه رسید.»
مادر لبخندی زد و گفت:
«اوّل اینکه فکر میکنم تا ما آمادهی رفتن بشیم، بارون یا کم میشه یا بند میاد. بعدشم ما میخوایم اینجا زندگی کنیم؛ زندگی که منتظر بند اومدنِ بارون نمیمونه، چرا ما بمونیم؟
اگه قرار باشه من به این کلاسها برم، چه بارونی باشه چه آفتابی، چه سرد و چه گرم، باید برم. پس اگه برای تو و آهو سخت نیست، همین امروز بریم.»
وقتی مادر با آن لحنِ مصمّم حرف میزد — لحنی که از آمادگیاش برای قدم گذاشتن در راهی تازه خبر میداد — پدر با نگاهی سرشار از تحسین به او مینگریست.
مادرم از آندسته آدمهاست که کمتر حرف میزنند، اما بیشتر اهل عملاند؛ عملی بر پایهی اندیشه و صبر. وقتی کاری را انجام میدهد، میشود مطمئن بود پیش از آن خوب دربارهاش فکر کرده است.
بعد از توافقِ جمعی، هر کدام لباسی مناسبِ روزی بارانی پوشیدیم و کفشهایی که تابِ خیسشدن را داشته باشند. از خانه که بیرون آمدیم، باران هنوز میبارید، هرچند نه به شدّتِ ساعاتی پیش. پدر و مادر هردو چتر در دست داشتند و سعی میکردند مرا هم در پناه بگیرند.
من امّا هیچوقت دوست نداشتم زیر چتر بمانم!
تا امروز هم از برداشتن چتر در روزهای بارانی اکراه دارم. دوست دارم زیر باران راه بروم و بگذارم قطرهها بر صورتم بنشینند؛ و اگر بارش تند شد، جایی زیرِ سایهبان بایستم تا آرام بگیرد.
قطرههای باران برای من نوعی موسیقی است که فقط از راه پوست میشود شنید.
از خانه تا ایستگاهِ اتوبوس راه زیادی نبود. وقتی رسیدیم، پدر نگاهی به تابلوی زمانِ رفتوآمدِ اتوبوسها انداخت و گفت:
«خانم، ظاهراً من اشتباه کردهام! ایستگاهی که باید پیاده بشیم خیلی به محلِ اون مدرسه نزدیک نیست. باید از اونجا یه بار دیگه سوارِ اتوبوس بشیم...»
مادر لبخند زد و گفت:
«مهم نیست، قصد ما اینه که به مقصد برسیم؛ همین کافیه.»
زیرِ سایبانِ ایستگاه منتظر ماندیم. زیاد طول نکشید تا اتوبوس رسید. در مجموع حدودِ یک ساعت طول کشید تا به مقصد برسیم.
خیابانی باریک و سنگفرششده پیشِ رو بود — مثلِ بیشترِ خیابانهای این شهر — و در میانِ ردیفی از ساختمانهای قدیمی، که گویی در اثر سرما و بارندگی زُکام شده بودند و آب از دماغشان میچکید، ساختمانی یکطبقه با در و پنجرههایی آبیرنگ خودنمایی میکرد.
آبیِ خوشرنگی داشت، امّا نمیدانم چرا غمگین بهنظر میرسید؛ یا شاید فقط برای من چنین مینمود.
آسمانِ ابری و بارانِ نمنم هرجا و هرطور که باشد، اندوهی با خود میآورد — مخصوصاً اگر در غربت باشی... اگر غریبه باشی.
« L'association LA CLE » این عنوان و چند عبارتِ دیگر، روی در ِ آبی دیده می شد. پدر لحظاتی را صرف ِ خواندن آن نوشته ها کرد و سپس ضمن نگاهی پر از مهر و امید رو به مادر گفت:
« خودشه ،درست اومدیم، اینم کلاس شما، مبارک باشه! امیدوارم مسیر و تعویضِ اتوبوسها خیلی سخت نبوده باشه.»
در چهرهی مادر میشد خوشحالیِ توأم با تردید را دید. گفت:
«تا اینجاش که خوب بوده... امیدوارم بعد از اینم خوب باشه. تازه قدمِ اوّله» .درآن لحظه همه ی حرکات مادر و آن لحن و نگاه، حکایت از عزمِ راسخِ او داشت؛ عزمی که برای من و پدر، دلگرمکننده و آشنا بود. جز این هم از وی انتظار نداشتیم.
آن روزِ بارانی، شاید آغازِ فصلِ تازهای برای همهی ما بود.
باقیِ دو روزِ آخرِ هفته صرفِ خریدِ هفتگی از یکیدو فروشگاهِ مواد غذایی شد و رسیدگی به درسها و تکالیفِ مدرسهی من — کاری که برای پدر و مادر، هر دو، بسیار مهم بود.
صبحِ دوشنبه مثلِ همیشه آغاز شد، با این تفاوت که من ماندم و مادر، و پدر مثل ِ هرروز زودتر از خانه بیرون رفته بود.
مادر با حوصله مرا برای رفتن به مدرسه آماده کرد. در چهرهاش چیزی میانِ دلواپسی و شوق دیده میشد؛ امّا چیزی نمیگفت و سعی داشت من را از هر جهت آماده کند.
وقتی به درِ مدرسه رسیدیم، پیش از جدا شدن از او گفتم:
«مامان، امروز همهش حواسم پیشِ تو میمونه.»
مادر لبخند زد و با صمیمیت گفت:
«اصلاً نگران نباش، عزیزم. همهچی خوب میشه.»
این را گفت، مرا بوسید، و قول داد عصر، وقتی به خانه برسیم، همهچیز را برایم تعریف کند.
در همان لحظه، بیاختیار به روزهای اوّلِ مدرسهی خودم فکر کردم؛ به روزهایی که هیچکس را نمیشناختم، هیچکس فارسی حرف نمیزد، و من در میانِ جمع، تنها بودم. غیر از من ایرانی ِ دیگری در آن کلاس نبود. شایدهم در آن مدرسه! یا اینکه من هرگز ندیدم.
درست است که غیر از من بچههای دیگری هم در کلاس بودند، ولی من نه زبانشان را میفهمیدم و نه نگاهشان را. آن روز، مادرم را در همان وضعیتِ خودم تجسّم میکردم؛ در جمعی ناآشنا، بیپناه و تنها. دلم برایش میسوخت.
با خودم گفتم اگر جوونُومی مادرم را آنطور میدید، حتماً گریه میکرد و میگفت:
«عزیزِ دلُم… نَنِه برات هلاکه، مادرجوون!»
ولی جوونُومی نبود که این را بگوید.
مادر، آن روز، مثلِ من تنها بود.
آن روز من در کلاس چندان حواسم جمع نبود و «آرلِت» یکیدو بار به من تذکّر داد. حق با او بود. من هم سعی کردم «دخترِ خوبی باشم».
ظهر، وقتِ ناهار و استراحتِ نیمروزی، در حالیکه به همکلاسیهایم نگاه میکردم، برای نخستین بار متوجّه شدم که اینطور نیست که همهی آنها اهلِ این کشورباشند. درست است که بعضی فرانسوی بودند، امّا تقریباً هر کدام از ما از جایی دیگر آمده بودیم — هرچند شاید عدهّ یی هم همینجا به دنیا آمده باشند.
آن موقع نمیدانستم بچهها از کدام کشورها هستند، ولی چهرهها و رنگِ پوست و نگاهشان، همه میگفت که ما از جاهای مختلف آمدهایم و حالا در اینجا زندگی میکنیم.
این کشف برایم دلپذیر و آرامبخش بود؛ احساسی گرم در درونم پیچید، گرمایی که از اطرافِ ناف بالا میآمد و در سینهام مینشست.
من این گرما را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم. هرگاه پیش میآید، سببِ خوشحالیام میشود —
حتّی همین امروز، در سیوچند سالگی.
ساعات کلاس آرام و کند گذشت، اما گذشت. وقتی از درِ مدرسه بیرون آمدم، مادر را دیدم که در انتظارم ایستاده بود. با دیدنش، دلم پر کشید. دویدم، در آغوشش فرو رفتم و بگرمی بوسیدمش. او هم مرا بوسید و من گفتم:
«خب، بگو ببینم چی شد، مامان؟»
مادر مثل همیشه آرام و مطمئن بود. لبخندی زد و با لحنی دلنشین گفت:
«منم مثلِ آهوخانوم شدم، شاگردِ مدرسه!»
معنی حرفش را نفهمیدم. با کنجکاوی پرسیدم:
«شاگردِ مدرسه؟ یعنی چی، مامان؟ شاگردِ مدرسه؟»
در راهِ بازگشت، مادر آرام و روشن برایم توضیح داد. آنوقت بود که فهمیدم من هم «شاگردِ مدرسه»ام — درست مثل خودش.
مادر با همان زیرکی و مهر همیشگیاش، تا وقتی پدر از راه نرسیده بود، وقتمان را با یک لیوان شیر و دو قطعه بیسکویت و مرورِ کارهای روزانهام در مدرسه پر کرد. بعد هم بقچهی آهوخانوم را برای فردا صبح مرتب و بستهبندی کرد.
نزدیک غروب بود که درِ ورودی تَقّی صدا کرد و پدر وارد شد. همیشه با آمدنش خانه روشن میشد، مثل چراغی که در دل شب روشن شود. ما را در آغوش گرفت، بوسید، رفت دست و رویش را شست و با لباس راحتی برگشت. رو به مادر کرد و گفت:
«خانوم، بیصبرانه منتظرم که برام بگی امروز کارتون چطور پیش رفت.»
من بلافاصله گفتم:
«البته منظور بابا اینه که برامون بگی!»
پدر خندید، نگاهی به من انداخت و گفت:
«صددرصد حق با آهوخانومه، پس لطفاً برامون بگو!»
من آن کلمه را با لحن کشدار و بامزهای گفته بودم و پدر، با همان ادا و صدا، از رویش تقلید کرد. خندهمان در هم پیچید و خانه از صدای خندهی ما سه نفر پر شد — گرم، سبک و زنده، مثل هوای تازهی عصرهای پاییزی.
مادر اینطور تعریف کرد:
– تقریباً ساعت نُه و چند دقیقه رسیدم دم در آن ساختمان، یعنی مدرسه. در زدم. در نیم باز بودبا سر انگشت یکی دو ضربه زدم و سپس وارد هالِ ورودی شدم. خانمی از یکی اتاق ها بیرون آمد و به زبان فرانسه روز بخیری گفت و فهمیدم که میگوید چه کمکی لازم دارم! منهم بعداز گفتن روزبخیر اضافه کردم میخواهم آقای آندره را ببینم.
خانم گفت آقای آندره دوشنبهها ساعت ده به مدرسه میآین. بعد هم افزود که:میتونین تو اتاق انتظار بنشینین، یا که ساعت ده برگردین.
گفتم: همینجا منتظر میمونم.
لبخندی زد و گفت: «اسم من دومینیک است، اسم شما؟»
من هم گفتم: «Je m’appelle Mina.»
حس کردم از اینکه خودمو به زبان فرانسه معرفی کردم خوشش اومد.
در این لحظه مادر سخنش را برید و گفت:
– باقیِاش باشه واسه بعد از شام.
و رو به من ادامه داد:
«من و تو یه چیزی خوردیم، پدر باید گرسنه باشه. بذار بقیهاش بمونه واسه بعد از شام.»
این را گفت و از جا بلند شد. پدر هم همراهش برخاست. با کمک هم بساط شام را آماده کردیم و مثل هر شب دیگر، در آرامشی صمیمانه دور سفره نشستیم. غذای مادر مثل همیشه بینظیر بود. اغراق نمیکنم؛ همهی فامیل به خوشطعمی دستپختش اعتراف داشتند.
بعد از اینکه بساط شام را جمع کردیم و پدر و مادر به اتاق نشیمن برگشتند، مادر یادآور شد که من باید آمادهی خواب بشوم؛ ساعت هشت بود.
خوشبختانه پدر گفت: «شما هنوز داستان مدرسه رو تموم نکردی!»
مادر لبخندی زد و نگاهی به ما کرد:
– من همونجا تو اتاق انتظار نشستم. سه نفر دیگه هم بعد از من اومدن؛ دو مرد و یه زن. کسی با کسی حرف نمیزد. مثل این بود که هر کس تو ذهن خودش دنبال چیزی میگرده و پیداش نمیکنه و هی به جستوجو ادامه میده!
منم با ورق زدن یکیدو تا مجله و نگاه کردن به بروشورهای روی میز خودمو سرگرم کردم که وقت بگذره.
جالب بود وقتی تو اون اوراق، کلماتی رو میدیدم که کاملاً انگلیسی بودن، با خودم میگفتم شاید فقط تلفّظشون فرق داره.
تو همین خیالات بودم که نگاهی به ساعتم کردم: ۹:۵۵ دقیقه بود. همون موقع مردی با ظاهری موقر و متین، موهای جوگندمیِ کمپشت و عینکی روی صورت وارد اتاق شد. اول به فرانسه سلام کرد و روز بخیری گفت، بعد رو به من به انگلیسی پرسید: Miss Mina? You are Mina?...This is Andre
کلمات انگلیسی رو خیلی درست و خوشصدا تلفظ میکرد. حس کردم به اون زبون کاملا مسلّطه. و همینطور هم بود.
من گفتم: «بله، مینا هستم.»
از دیدنم ابراز خوشحالی کرد و گفت: «بفرمایید، بریم دفتر من.»
ادامه دارد
|
|