زمونه عوض شده
Sat 15 11 2025
فرامرز پارسا
عصر سهشنبه رفتم روی صندلی حصیری کنار گلدانهای شمعدانی و میز گرد با وفایم نشستم. برعکس هر سهشنبه، نه ودکایی بود و نه آبجویی. فقط یک استکان چای و دو خرما روی میز.
خندهام گرفت. به خودم گفتم:
— ببین کارت به کجا رسیده… بعد میگن بهت نمیاد هفتاد ساله باشی. خب اگر نمیاد، پس ودکا و آبجو کو؟ یادش بخیر، سیگار هم میکشیدم؛ چه میچسبید! صبحها با قهوه، و روزهایی هم که بساط عرق و آبجو پهن بود… لب از سیگار میگرفتم و دود را با چه لذتی میفرستادم پایین؛ یک دوری در ریه میزد و با همان لذت، دود را بیرون میدادم.
چند سالی میشود که سیگار… نمیدانم چرا… بار و بندیلش را بست و رفت. یادم هست یک روزِ سرد زمستانِ ویرجینیا، برف به شدت میبارید. آمده بودم بیرون سیگار بکشم. برادرم گفت:
— بیرون سرده، برف میاد. همین تو بکش.
خیلی جدی جواب دادم:
— نه، نمیخوام بوی دود خونه رو کثیف کنه.
برادرم خندید:
— تو به فکر کثیف کردن ریههاتی نیستی، اما نگرانی داخل خونه کثیف نشه؟
حرف قشنگی زد… یادش بخیر، فقط حرف قشنگی بود.
بالاخره هم سیگار را ترک کردم. نه… چرا دروغ؟ او من را ترک کرد. من هنوز هم یارش بودم اگر میماند.
البته بچهها و خانمم از کنار گذاشتنش حسابی خوشحال شدند.
غرق همین فکرا بودم که زنگ تلفن همراه، رشتهٔ افکارم را مثل نخ نازکی پاره کرد.
— الو؟
صدای یک دوست قدیمی بود. البته مثل گذاشته همدیگر را نمی دیدیم. زمانی بود که فقط وقت خواب پیش هم نبودیم. اما حالا بچهها بزرگتر ما شدن ، چی بخوریم، چی نخوریم، کجا بریم، کجا نریم .
واقعا دنیای عجیبی شده،جوان که بودیم، پدر و مادر میگفتند: این کار را نکن، آن کار را بکن.این بخور ،ان نخور،حالا راست راستی زمونه عوض شده.
— الو؟ صدای منو نمیشنوی؟
— تو که چیزی نگفتی که من بشنوم.
بلند بلند خندید:
— فکر کنم سمعک لازم داری!
— کی؟ منو میگی؟
— آره، داشتم میگفتم فردا صبحانه تو کافهٔ همیشگی با بروبچهها. تو هم هستی… ولی جواب ندادی.
من بلندتر از او زدم زیر خنده. کلی حرف زده و من حتی یک کلمه نشنیده بودم.
— باشه. کی میاد دنبالت؟
— مگه تو نمیای؟
— آهان… من بیام دنبالت. باشه.
— تا فردا… البته اگر موندیم و دنیا رو دیدیم.
تماس را قطع کردم. نگاه کردم به استکانم؛ چای سرد شده بود.
به یاد یک گیلاس ودکا، چای را یکنفس بالا رفتم.
گاهی وقتها همانطور که روی صندلی مینشینم، به سالهایی فکر میکنم که بیهشدار از کنارم گذشتند؛ چهرههایی که از دست دادیم، جاهایی که دیگر وجود ندارند، روزهایی که سادهتر بودند,اگر آن موقع خودمان نمیدانستیم. شاید معنای پیر شدن همین باشد؛ یاد گرفتنِ چسبیدن به لحظههای کوچک… یک استکان چای، یک صندلی قدیمی، صدای دوستی دور، و پذیرفتن این حقیقت که زندگی تغییر میکند، حتی اگر ما بخواهیم همهچیز همانطور بماند
———-
۲۰۲۵/۱۱/۱۲
|
|