عصر نو
www.asre-nou.net

دوشناب


Fri 14 11 2025

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
آقای قنبری، یه جفت چای دبش بیار! ببین کی اومده! دوشناب، همکارقدیمم »
« خیلیم قدیمی نیستم، دوسه ساله بازنشسته شده ام.
« سابقه ت خیلی ازمن بیشتره. جوونک بیست ساله ای بودم که وارد اداره شدم، دهسالی ازمن زودتراستخدام شده بودی. حالام بازنشسته شدی ومن هنوزآش خورم. »
قنبری سینی ترتمیز را با دواستکان چای خوش رنگ ویک قندان بلوری رو میزمی گذارد. دوشناب روصندلی روبه روم نشسته. ازتیپ آدمهائی است که یواش یواش نسل شان ورمی افتد. قضیه برمی می گرددبه حول وحوش بیست وپنج سال قبل، تنهاکسی که روزهای اول ورودم به اداره توجهم راجلب می کند، دوشناب، نگهبان کناردرورودی است. توهمان ردیف اداره به فاصله چندصدمتریک ورزشگاه باستانی کارهست. دوشناب ازشام شبش میگذرد، ازورزش ساعتهای استراحتش ازنگهبانی، نمی گذرد. هیکلی پر، قدی بلند، محکم وچهارشانه دارد. ده پازده سال ازمن بزرگتر است. برخلاف هم تیپهاش، خیلی موءدب است. حرف که میزند، صداش به زحمت شنیده میشود. به همه احترام می گذارد. یک بار نمی بینم به کسی اهانت یا پرخاش کند. اداره پنجاه خانه ارزان قیمت بدون پیش قسط وماهیانه پنجاه تومن، به کارکنانش واگذارکرده است. اسم من راهم رندی بی خبرتولیست نوشته ویک سال واندی همسایه دیواربه دیواردوشنابم.
« امروزقراره بریم معاینه محل، ارباب رجوعش تاالان نیامده. شانس بیارم ونیاد، میتونم بیشترازنفس گرم دوشناب بهره ببرم. آقای قنبری درو ببند، به ارباب رجوعابگورفته م معاینه محل. »
دوشناب مثل همیشه حبه قندراتمام قدتوچای فرومی کندوتودهنش می گذارد، استکان چای راسرمی کشدوبادوسه هورت تمامش می کند، می گوید:
« انگارمزاحمت شدم وازکاربازت داشتم. »
« بعدازاینهمه مدت غیبت کبرا، سری به مازدی، کی ازهمسایه وهمکار قدیمم واجبتر، اینهمه کارروسرم ریخته، تمومی نداره که. ماکارمی کنیم، رندون می گردن وبالامی کشن. »
« مثل وقت همسایگیمون، بی تعارف باش. »
« گفتم درو ببنده، دیگه ازساعت بازدیدمحلم گذشته، تاآخروقت اداره، وقت داریم. خیلی باریک میرسی؟ دیگه ازاونهمه گوشت گل وهیکل خوشتراشت چیزی نمونده، کسالت داری؟ ماشینم توپارکینگه، دکتری جائی میخوای بری، وقت زیاددارم، اصلاتعارف نکن. »
« کسالت توکله مه، کارشم ازدوا-درمون گذشته. روزگارخیلی وقته باهام سرناسازگاری داره. »
« روزگاراین روزاباکی سرشاخ نشده. هرکی رو ازاون یکی زمینگیرترکرده.»
« یادش بخیرسالای اول اداری شدنت وهمسایه بودنمون. انگارهمین دیروز بود. خیلی سخت،امامثل برق وبادگذشت. خونه هامون هنوزکنارمزارع کنارشهر بود. غروبادوتاقوطی آبجومی خریدیم، گاماس گاماس توگندمزارای سبزقدم میزدیم، کنارجوی آب زلالی که ازچاه عمیق بیرون میزد، زیردرخت بیدمجنون روعلفامی نشستیم. »
« دودونگ صدائیم داشتم، نم نمک آبجورامی نوشیدیم ومیزدم زیرآواز، صداو سبک ایرج روتقلیدمی کردم. چه روزای خوبی بود، حیف، قدرشو ندونستیم، انگاردودشدورفت هوا...»
: « کنارآب روونم که می شستیم،اول این بیتو میخوندی
برلب جوی نشین وگذرعمرببین..... بعدمیزدی زیرآواز. ازاون آب روونم زودترگذشت. پاک حروم شدم، من یکی... »
« بابا دوشناب! انگارهمین نک ونالاواینهمه سیادیدن همه چی، اینجور غلاف نیت کرده! تواین دوره همه کمابیش گرفتارهمین دقمصه هان. »
« دقمصه های من ورای همه ست. چن وقت توخودم باریک شدم، تموم فامیلاوآشناهاوهمکارارووارسی وسبک وسنگین کردم. عقلم تنها به تورسید. »
« منم خاطرات شیرین مشترک گذشته هامونو خیلی توذهنم مرورمیکنم.
یادش بخیر، خانومت چه دیزیائی درست می کرد؟ هنوز مزه شون زیرزبونمه. من مجردبودم، تویه جفت پسرمامانی داشتی. روزای تعطیلی یه سبدوزیر اندازورمیداشتیم ومیزدیم بیرون. کنارحوض چاه عمیق وسط گندمزارزیر درختای بیدمجنون بساط پهن میکردیم. »
« خانومم، حالاشده یه کوه کسالت وناتوانی، تموم وجودش شده درد. نه خواب داره نه خوراک، باعصا راه میره. اون دوتاپسرمامانی، نااهلائی شدن که روزگاربه خودش ندیده.هردوتاشونو معتادکردن.کمربه نابودی جفتمون بسته ن »


« روشون سیاکه جوونای مارواینجوری کردن. این روزاخیلی خونواده هابا همین دربه دریا گریبون کشی دارن. »
« سرتودردنیارم، بعدازفکرکردنای زیادعقلم به اینجارسیدکه بیام پیشت. »
« هرکاری بتونم بکنم، روچشم. »
« کارای گرفتن حقوق بازنشستگیمو تموم کرده م. خانومم میتونه بیادبگیره. منتهی دیگه سرزبون ودست وبال درستی نداره. بهش گفته م تواداره هرجا کارش گیرکرد، بیادپیش تو. »
« روچشم، صاف بیادپیش خودم. کارم که داشته باشم، به قنبری میگم بره دنبال تموم گیروگرفتاریای گرفتن حقوق وکارای تعاونی خواروبار و هرکاردیگه ای که بیرون اداره م داشته باشه. خیالت راحت باشه. میخوای بری سفری جائی مگه؟ »
«آره، یه سفردورودرازپیش رودارم. »
« کجاست این سفردورودراز؟ »
« بعدامیشنفی... »
هفته بعدخانم دوشناب سیا پوش، عصابه دست وباپشتی نسبتاخمیده می آید پیشم. روصندلی کنارم می نشاندمش، صدامی کنم:
« آقای قنبری دوتاچای تازه بیار!»
ازآن زن شاداب وسرزنده، دیگراثری نمانده، تکیده ویک تکه پوست واستخوان مچاله شده، چایش رامی نوشدو می گوید:
« دوشناب قبلاگفته بیام وبگم حتمابیائین ختمش. »
چای تودست، خشکم میزند، می گویم « سردرنمیارم، قضیه چیه؟ »
« دوشناب خواست آخرعمری خدمتی به بچه هاش کنه، خونه کوچیکشو فروخت ویه خونه بهترقولنامه کرد. پول خونه فروخته روگرفت وگذاشت تو گاوصندوق خونه که پونزده روزبعدببره محضروخونه قولنامه شده رو معامله قطعی و خونه روتخلیه کنه. چن شب پیش ازموعد محضر، میره سرگاو صندوق، پسراتموم پولای گاوصندوقو کش رفته وسربه نیست کرده بودن. زورش بهشون نمیرسید. شب پیش ازموعد محضر، تو حیاط خلوت خودشو حلق آویزکرد...»